0

داستانهای من و بابام قسمت بیست و ششم(دعواها و دوستیها)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهای من و بابام قسمت بیست و ششم(دعواها و دوستیها)

من داشتم جلو در خانه مان بازي مي كردم. بابام هم داشت، در همان نزديكيها، با يكي از همسايه ها حرف مي زد. پسر بچه اي آمد و مزاحم بازي من شد. من و آن بچه دعوايمان شد. همديگر را زديم. مي دانستيم كه كار بدي كرده ايم. من گريه كنان پيش بابام رفتم. او هم گريه كنان پيش باباش رفت.

بابام دستم را گرفت و گفت: بايد برويم تا تو از آن پسر معذرت بخواهي.

باباي آن پسر هم دست بچه اش را گرفته بود و داشت او را مي آورد تا آن پسر هم از من معذرت بخواهد.

وقتي كه همه به هم رسيديم، باباهاي ما سر كاري كه ما كرده بوديم دعوايشان شد.آنها داشتند همديگر را مي زدند، ولي ما دو تا با هم دوست شده بوديم و داشتيم براي خودمان بازي مي كرديم.

دوشنبه 29 مهر 1392  10:44 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها