0

داستانهاي من و بابام قسمت بيست و سوم(شباهت و خشم)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهاي من و بابام قسمت بيست و سوم(شباهت و خشم)

آقايي به ديدن بابام آمده بود. بابام و آن آقا مدتها با هم حرف زدند. من حوصله ام سر رفته بود. براي اينكه خودم را مشغول كنم، رفتم و يك صفحه كاغذ نقاشي و رنگ و قلم مو آوردم. گوشه اي نشستم وصورت آن آقا را نقاشي كردم. بعد هم آن نقاشي را بردم و به آن آقا نشان دادم.

آن آقا نگاهي به نقاشي من انداخت و خنده اش گرفت. بابام هم آمد و نقاشي مرا ديد و از آن خوشش آمد. بعد هم به آن آقا گفت: صورت شما را نقاشي كرده است. ببينيد چقدر شبيه شما است!

آن آقا، تا اين حرف را شنيد، اوقاتش تلخ شد و گفت: اين منم؟

من خوشحال بودم كه صورت آن آقا را آن قدر شبيه و خوب نقاشي كرده بودم. ولي آن آقا، تا چشمش به صورت خودش افتاد، عصباني شد و نقاشي مرا پاره پاره كرد. نمي دانم چرا بعضي از مردم از ديدن خودشان وحشت دارند.

دوشنبه 29 مهر 1392  10:42 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها