0

داستانهای من و بابام قسمت نوزدهم(آلبالوهای خوشمزه)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهای من و بابام قسمت نوزدهم(آلبالوهای خوشمزه)

بابام هميشه مي گفت: پسرجان، تا مي تواني كتاب بخوان. انسان از كتاب خواندن خيلي چيزها ياد مي گيرد.

يكي از روزهاي تابستان بود. پيش بابام رفتم و گفتم: بابا، يك كتاب به من بدهيد!

بابام خيلي خوشحال شد كه من مي خواهم كتاب بخوانم. از قفسه كتاب يكي از كتابهايي را كه تازه برايم خريده بود بيرون كشيد و به من داد.

نگاهي به كتاب كردم و گفتم: باباجان، اين را نمي خواهم. از آن كتابهاي بزرگ مي خواهم كه خودتان مي خوانيد.

بابام تعجب كرد، ولي باز هم خوشحال شد. يكي از كتابهايش را به من داد، ولي يك كتاب ديگر خواستم و باز هم يك كتاب ديگر.

آن سه كتاب خيلي بزرگ و سنگين را روي سرم گذاشتم و رفتم توي حياط.

بابام راه افتاد و آمد تا ببيند كه با آن كتابها چه كار مي خواهم بكنم. وقتي كه مرا ديد، از تعجب پيپش از دهانش افتاد. آخر، آلبالوهاي رسيده هم خيلي خوشمزه بودند!

جمعه 26 مهر 1392  5:17 PM
تشکرات از این پست
ahmadfarm
ahmadfarm
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1390 
تعداد پست ها : 7792
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:داستانهای من و بابام قسمت نوزدهم(آلبالوهای خوشمزه)

اي بلللللللللللللللللللللللللا!

عين خودم بودي ها!

   

تنها امید خلق جهان یابن فاطمه   ای منتهای آرزوی اولیاء بیا

بالا گرفته ایم برایت دو دست را  ای مرد مستجاب قنوت و دعا بیا

                                     

           برای ظهورش صلوات........ اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

 
 
جمعه 26 مهر 1392  7:23 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها