من و بابام داشتيم در بيرون شهرمان گردش مي كرديم. به نزديك باغ وحش رسيديم. يك شير ديديم كه توي يك قفس مخصوص بود. قفس شير را آنجا گذاشته بودند تا بيايند و آ نرا با اتومبيل مخصوص به باغ وحش ببرند.
من و بابام از شيري كه توي قفس بود نمي ترسيديم. رفتيم جلو و سربه سر شير گذاشتيم. شير هم از ما خيلي خوشش آمده بود. ادا در مي آورد و ما را مي خنداند.
كمي بعد، مردي كه سوار يك تراكتور بود از راه رسيد. همه حواسش به ما بود و جلوش را نمي ديد. ناگهان تراكتورش با قفس شير تصادف كرد. قفس شكست و شير از توي آن پريد بيرون.
من و بابام ديگر از شيري كه توي قفس نبود مي ترسيديم. پا گذاشتيم به فرار. شير هم دنبال ما مي دويد. به يكي از خيابانهاي شهر رسيديم. رفتيم و پشت يك ستون قايم شديم تا شير ما را پيدا نكند. ولي شير هم آمد و ما را پيدا كرد. نزديك بود كه شير بابام را بگيرد. دويديم. آن قدر تندتند مي دويديم كه نفهميديم شير وسط راه نشسته است و ديگر دنبال ما نمي آيد.
عاقبت، من و بابام به خانه رسيديم. ولي شير باز هم داشت دنبال ما مي آمد. من و بابام رفتيم توي خانه و در را بستيم. من فكري كردم و فوري روي كاغذ چيزي نوشتم. كاغذ را بردم و به در خانه آويزان كردم.
من و بابام داشتيم از پنجره نگاه مي كرديم. شير آمد و آمد تا پشت در خانه ما رسيد. ايستاد و نگاهي به نوشته من كرد. مثل اينكه شير باسوادي بود، چون باور كرده بود كه ما در خانه نيستيم!
بعد كه من و بابم خوب فكر كرديم، فهميديم كه در تمام اين مدت شير هم دلش مي خواست سر به سر ما بگذارد و با ما شوخي كند.