خورشيد تازه داشت غروب ميكرد كه دروازههاي شهر چون سايهاي از دور در چشمان خستهمرد پديدار گشت. پنج ماه تمام بود كه مرد راه ميآمد، يكه و تنها. و در اين پنج ماه جز براي نماز و غذا و استراحت جايي توقف نكردهبود. سر اسبش را به سمت چند درختي كه از دور ميديد گرداند.
از اسب پياده شد، با ديدن چشمه خستگي از صورتش شستهشد. آستينها را بالا زد، پاها را برهنه كرد و در آب گذاشت. لذت مطبوعي در جانش نشست ولي حيف كه اين خوشي دوامي نداشت. همان چيزي كه او را به اين سفر طولاني كشاندهبود، اكنون قرار و آرام را از او ميربود. اين اضطراب از زماني در دلش ريشه دواند كه حاكم جديد بر شهر ري گماشتهشد. ميگفتند كه حاكم جديد مردي پركار و جدي است. شب و روز مشغول رسيدگي به كار مردم است و وقتي حاكمي به كار مردم رسيدگي كند حتماً به حساب مالياتها هم خواهد رسيد و مرد در همهي عمر ماليات نپرداختهبود.
خمس و زكاتش را بي كم و كاست براي امام فرستادهبود ولي ذرهاي ماليات به حكومت ظالمانه و غاصبانه ندادهبود. اگر والي جديد، مالياتهاي اين همه سال را از او مطالبه ميكرد، ميبايستي او تمام زندگياش را يكجا تحويل حكومت بدهد و چهبسا از اين هم تجاوز ميكرد. تازه معلوم نبود كه به جرم تأخير در پرداخت ماليات چه مجازاتي در انتظارش بود. بعضي ميگفتند كه حاكم جديد از پيروان امام است و تنها به اين دليل وارد دستگاه حكومتي شده كه باري از دوش مردم بردارد و مدتي مردم را از شر واليهاي ظالم آسوده نگهدارد. بعضي هم ميگفتند كه واليان حكومت ظالم همه يكسانند...
كدام حرف را مرد ميتوانست قبول كند؟ با خود فكر كردهبود كه بهتر است ايام حج به خدمت حضرت موسيبنجعفر عليهالسلام برسد و راه چاره را از ايشان سؤال كند.
پنجماه مانده به ايام حج به طرف مكه حركت كردهبود، مناسك حج را در خدمت امام ادا كرده و مشكلش را هم به امام بازگفتهبود.
امام پس از شنيدن حرفهاي مرد، نامهاي براي والي جديد نوشتهبودند. در آن، شايد از والي خواستهبودند كه ملاحظهي مرد را بكند و زياد بر او سخت نگيرد و شايد خواستهبودند كه...، نميدانست. نامه سربستهبود و او بازكردنش را جايز نميشمرد و نامه اكنون با مرد بود، در پيراهنش و بر روي سينهاش.
مطمئن نبود كه والي به نامه ترتيب اثر بدهد، چرا كه مطمئن نبود كه او از پيروان امام باشد و امام هم چيزي دراينباره نفرموده بودند.
برخاست، اسبش را با آب چشمه سيراب كرد و راه افتاد. اندكي بعد، دروازه بود و شهر. شهر خسته و آرامگرفتهي
«
ري
».
سر اسب را به سمت خانهي والي گرداند. تكليف اگر يكسره بشود بهتر است، بگذار هر اتفاقي ميخواهد، همين امشب بيفتد؛ اگر قرار است نامهي امام را بپذيرد و ملاحظه كند كه امشب با خبر خوش به خانه رفتن صفاي ديگري دارد و اگر والي از پيروان امام نباشد و كار را سختتر بگيرد، اگر توبيخي در كار باشد و زنداني، چه بهتر كه همين امشب باشد...
مرد به خانهي والي رسيدهبود. پياده شد و افسار اسب را به درختي محكم كرد، تنها خدا ميداند كه چه خواهدشد. مرد با نگراني و اضطراب كوبهي در را بلند كرد و رها نمود...
در با صداي خشكي بر روي پاشنه چرخيد و غلامي در آستانهي در ظاهر شد.
ـ سلامٌ عليكم.
ـ عليكم السلام و رحمه الله، امري هست؟
ـ به والي بگوييد فرستادهاي است از جانب امام صابر.
غلام خنديد، آنچنانكه دندانهايش از لاي لبهاي كبود و درشتش سفيدي زد:
ـ لحظهاي صبر كنيد.
غلام به درون دويد و مرد را با باري از تشويش به جاي گذاشت.
«
غلام چرا خنديد؟ مرا طعمهاي براي زندان حكومت پنداشت؟ والي با من چه خواهدكرد؟ اگر مخالف امام باشد؟و...
»
صداي دويدن كه از دالان خانه بلندشد، بيشتر به اضطراب مرد دامن زد.
كسيكه هيجانزده، با سر و پاي برهنه و با پيراهن سفيد و بلند خانه بر آستانهي در ايستادهبود، والي بود.
ـ سلامٌ عليكم.
ـ عليكم السلام آقاي من، شما از خدمت امام صابر ميآييد؟
اين لحن، لحن مخالف امام نميتواند باشد.
ـ اول بگوييد حال امام چگونه بود؟ سلامت بودند؟
ـ بله بحمدالله خوب بودند.
ـ خوبِ خوب، شما امام را زيارت كرديد؟
ـ بله در مكه خدمتشان رسيدم.
والي آغوش گشود، مرد را در ميان بازوانش فشرد و سر و صورتش را غرق بوسه كرد، انگار نميبوسيد بلكه ميبوييد او را.
بوسه بر چشمها ميزد و ميگفت:
ـ شما با همين چشمها امام را زيارت كردهايد؟
والي مجال پاسخگفتن به مرد را نميداد. او را در آغوش گرفته و به سمت اتاق ميبرد.
مرد را بالاي اتاق نشاند و دو زانو مقابلش نشست:
ـ حال امام خوب بود؟ امام غمگين بودند يا شاد بودند؟ شما هيچ ديديد كه بخندند؟ تبسمكنند؟
ـ اگر در مقابل همهي سختيها و مصيبتها ايشان نميخنديدند كه امام صابر گفته نميشدند. امام ميخنديدند، با ياران سخن ميگفتند و همهجا، پيشاپيش همه مراسم حج را بهجا ميآورند.
ـ الهي شكر! الحمدلله! چه شبي است امشب خدايا!
آنچنان اين برخوردها مرد را غرق در شگفتي و تعجب كردهبود كه نفهميد مشكلش را با والي مطرح كرده يا نه، آنچه يادش بود اينكه دست به زير پيراهن بردهبود و نامه را به والي دادهبود.
ـ اين نامه را امام براي شما نوشتهاند.
والي بلند شد، تمام قد نامه را از دست مرد گرفت. نميدانست با نامه چه كند؛ آنرا بر روي چشم ميگذاشت، ميبوسيد، ميبوييد و اشك مثل چشمهاي از چشمانش ميجوشيد...
والي همچنان ايستاده ماندهبود. وقتي نامهاي از كسي ميخواني، انگار كه كلام او را ميشنوي و او نميخواست در حضور حتي نامهي امام نشستهباشد و كلام امام را ناايستاده بشنود.
نامه را گشود... اشك چشمانش خطوط صفحه را تار ميكرد، اما انگار با چشم دلش ميخواند:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
اعْلَمْ اَنَّ لِلَّهِ تَحْتَ عَرْشِهِ ظِلًّا لَا يَسْكُنُهُ اِلَّا مَنْ اَسْدَى اِلَى اَخِيهِ مَعْرُوفاً اَوْ نَفَّسَ عَنْهُ كُرْبَةً اَوْ اَدْخَلَ عَلَى قَلْبِهِ سُرُوراً وَ هَذَا اَخُوكَ وَ السَّلَامُ.
بدان كه در زير عرش خداوند سايهي رحمتي است كه در آن سكونت نميكند مگر كسيكه به برادرش نيكي كند يا گرهي از كار او بگشايد، يا او را شاد كند و اين برادر توست. والسلام.
صداي گريهي والي بلندتر شد و همچنان كه اشك مثل باران از گونههايش فرو ميريخت. از اتاق بيرون رفت.
لحظهاي بعد غلام والي ـ همان كه در را به رويش گشودهبود ـ با چشماني گريان، يك بقل دفتر را در كنار مرد بر زمين گذاشت. غلام رفت و والي با كيسهاي در دست برگشت.
دفترهاي مالياتي بود. وقتي گشودهشد مرد پيبرد وگرنه والي همچنان ميگريست. با دستهاي لرزان از شعف دفترها را ورق ميزد و هيچ نميگفت.
هر دفتر نشانگر ماليات چندساله بود. والي قلم به دست گرفت، اسم مرد را پرسيد و در مقابل نگاههاي او اسمش را يكييكي از دفترها قلم گرفت. انگار باز هم اسمِ خطخورده در دفتر بود.
ـ اينان كه اسمشان را قلم گرفتهاي ماليات پرداختهاند يا وضعيتي مثل من داشتهاند؟
ـ برادرم! اينها هم همچون تو مالياتهاي خود را به امام پرداختهاند و زير بار حكومت غاصب نرفتهاند.
مرد كه هر لحظه بر حيرت و تعجبش افزوده ميشد، پرسيد:
ـ با چه شهامتي تو چنين كردهاي؟
والي ـ متعجب از سؤال مرد ـ گفت:
ـ با همان جرأتي كه به اين دستگاه ستم وارد شدهام. تو چه فكر ميكني برادر؟ سوگند به خدا اگر فرمان امام نبود لحظهاي در اين حكومت فاسد دوام نميآوردم و به نزد امام ميگريختم. ولي چه كنم كه خود او چنين خواستهاست و من شب و روز در انتظار قاصدي هستم كه بيايد و بوي امام را براي من به ارمغان آورد و تو يكي از آن عزيزاني!
والي برگهاي به مرد داد؛ يعني كه تمام شد.
ـ ديگر مالياتي به عهدهي تو نيست.
دفاتر مالياتي تمام شد اما كار والي نه!
والي كيسه را پيش كشيد، سر آنرا گشود و بر زمين خالي كرد. در كيسه جز سكه چه ميتوانست باشد؟ هيچ. سكهها را بر زمين ريخت.
ـ نيمي از آنِ من و نيمي از آنِ تو.
ـ چرا؟ اين ديگر چرا؟ همان كه كردي مرا بسنده بود، از من زياد بود.
ـ برادرم! تو را خوشحال بايد كرد، به هر قيمتي كه هست، امام فرمودهاست.
والي ميگفت و ميگريست.
ـ شادمانت كردم برادرم؟
مرد را مجال پاسخگفتن نبود، از شوق گريه ميكرد و سر تكان ميداد.
تقسيم سكهها به پايان رسيد، به شادي اما كار والي نه!
پس از آن نوبت جامههاي والي بود و سپس زمين و خانهي او.
ـ اين قيمت خانه و زمين من است، نقدينه نيست كه بتوان تقسيم كرد، در ازاي آن باقي اين پولهاي نقد از آنِ تو.
ـ برادرم براي دستخط امام سر و جان بايد داد. من به دلخوشي التفات امام اينجا دوام آوردم برادر! چه حقير كاري بود كه من كردم، چه كنم كه تو زود خوشحال شدي وگرنه جانم را در راه خوشحالي تو فدا ميكردم.
شانههاي دو مرد از گريههاي همديگر تر شدهبود. دستهاي يكديگر را فشردند و وداع كردند.
والي به امام ميانديشيد و دستخط متبرك او و در اتاق خود تنها ميگريست و مرد در راه خانه راهي ميجست براي جبران الطاف و محبتهاي او.
هنوز به خانه نرسيدهبود كه فكري همچون جرقه بر ذهنش گذشت.
بيش از پنجماه به ايام حج ماندهبود و مرد ميتوانست رهسپار مكه شود و به نيابت والي حج بگذارد و فتوّت او را به امام بازگو كند. درنگش در خانه همين قدر بود كه بتواند خبر خوشحالي را به دلهاي زن و فرزندش بدواند، آبي بنوشد، لباسي عوض كند و فرارسيدن صبح را انتظار بكشد و سپس به راه بيفتد. اما نه با دست خالي، با آنچه والي به او بخشيدهبود:
«
امام مستحقتر از من حتماً بسيار ميشناسد.
»
*****
نوشته ي سيد مهدي شجاعي