نمي دانم چرا بعضي از اين بزرگترها براي بچه ها اسباب بازيهاي بد و خطرناك درست مي كنند! يكي از اين اسباب بازيها هم يك جور سيگار آتشبازي بود كه من يكي از آنها را خريده بودم.
كار بد من هم اين بود كه آن سيگار آتشبازي را بردم و به بابام دادم.
بابام داشت روزنامه مي خواند. سيگار را گرفت. آن را آتش زد و مشغول كشيدن سيگار شد. من هم همان جا نشستم تا ببينم كه صداي آتشبازي سيگار چه وقت بلند مي شود.
چيزي نگذشت كه سيگار، مثل فشفشه، شروع كرد به فش فش كردن. بعد هم، مثل ترقه، صداي ترسناك ترق ترق كردن آن بلند شد.
من از سر و صداي سيگار خيلي لذت مي بردم. بابام هم آن قدر سرگرم خواندن روزنامه اش بود كه توجهي به سر و صداي سيگار نداشت. ناگهان ديدم كه بابام اول توي دود سفيد و بعد هم توي دود سياه ناپديد شد. آن قدر دلم براي بابام سوخت كه از غصه گريه ام گرفت. فكر مي كردم كه بابام سوخته است. همان طور اشك مي ريختم و بابام را صدا مي كردم كه ديدم دود تمام شد. خدا را شكر كردم كه بابام عيبي نكرده بود.
بابام آن قدر سرگرم روزنامه خواندن بود كه نفهميده بود من چه بلايي به سرش آورده بودم. پشيمان شدم و توبه كردم كه ديگر از اين كارهاي بد نكنم.