0

داستانهاي من و بابام قسمت چهاردهم(پري دريايي)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهاي من و بابام قسمت چهاردهم(پري دريايي)

بابام افسانه هايي درباره پري دريايي برايم گفته بود. شكل آن را هم در كتابهايم ديده بودم. خيلي دلم مي خواست يك روز هم خود پري دريايي را ببينم. آخر، شنيده بودم كه پري دريايي سر و تني مثل زن و، بي پا، دمي مثل دم ماهي دارد!

تابستان بود. آن روز با بابام رفتيم كنار دريا. سوار قايقي شديم و رفتيم كمي در دريا گردش كنيم.

توي قايق چاي درست كرديم. داشتيم چاي مي خورديم كه چشممان به دختري افتاد كه سرش را، كنار قايق ما، از آن بيرون آورده بود. بابام از او پرسيد: چاي ميل داريد؟

دختر تشكر كرد و گفت: بله!

برايش يك فنجان چاي ريختم. ناگهان ديدم كه از كنار دختر يك دم ماهي از آب بيرون آمد. در همان وقت دختر به زير آب رفت. آن وقت بود كه به ياد پري دريايي افتادم. فكر كردم كه آن دختر همان پري دريايي بوده است. گريه ام گرفت كه با و درباره افسانه هايش حرفي نزده بودم. بابام هم گريه اش گرفت. او فكر مي كرد كه آن دختر را كوسه خورده است.

بعد كه ديديم آن دختر، كمي دورتر، سرش را از آب بيرون آورد، بابام گفت: پري دريايي فقط توي افسانه هاي زندگي مي كند. تو سر يك دختر و دم يك كوسه ماهي را ديدي و خيال كردي كه آن دختر يك پري دريايي است.

سه شنبه 23 مهر 1392  11:54 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها