بابام يك هفت تير اسباب بازي برايم خريده بود. هر چه با آن تيراندازي مي كردم، تير به هدف نمي خورد.
يك روز صبح، بابام به من گفت: امروز يادت مي دهم كه چطور با هفت تير نشانه گيري كني!
بابام روي يك صفحه مقوا چند تا دايره تودرتو كشيد. وسط آنها هم يك دايره كوچك سياه كشيد و گفت: حالا برويم توي حياط!
بابام صفحه نشانه گيري را برداشت. من هم هفت تيرم را برداشتم. هر دو رفتيم توي حياط. بابام صفحه نشانه گيري را با نخ به يكي از شاخه هاي درخت آوريزان كرد. هر دو، كمي دور از درخت، رو به صفحه نشانه گيري ايستاديم. بابام لوله هفت تير را به طرف دايره كوچك سياه وسط صفحه نشانه گرفت. يك چشمش را بست و ماشه هفت تير را كشيد. هفت تير صدايي كرد. گلوله چرخ زد و نزديك پاي بابام روي زمين افتاد.
دلم سوخت كه بابات نتوانست تير را به هدف بزند. رفتم و صفحه نشانه گيري را آوردم. آن را، روي زمين،همان جا كه گلوله افتاده بود، گذاشتم.
بابام باز هم، مثل دفعه پيش، نشانه گرفت و ماشه هفت تير را كشيد. اين بار هفت تير صدايي كرد. گلوله باز هم چرخ زد و نزديك پاي بابام افتاد، ولي درست به هدف خورد.
من از خوشحالي پريدم بالا و فرياد زدم: خورد! خورد! ديگر ياد گرفتم كه چطور نشانه گيري كنم!