دیدار، تازه کن
حاج شیخ محمد شوشتری در حالی که کلاه کوچکی بر سر داشت و عبایی بر تن کرده بود، بر سر سجاده نشسته بود و با تسبیحی که در دستش بود مشغول ذکر گفتن بود که ناگهان صدایی به گوشش رسید که می گفت: شیخ محمد اگر مى خواهى حضرت حجت (عج ) را ببینى به مسجد سهله برو.
شیخ محمد صدا را که شنید، مو بر بدنش سیخ شد و یکدفعه از جایش بلند شد و به دنبال منبع صدا گشت، اما کسی آن طرف ها نبود. شیخ در فکر فرو رفت و یکدفعه یاد حرف جوانی افتاد که برای نجات جانش در برگشت از سفر حج به دادش رسیده بود و شترش را از آب بیرون کشیده بود.
شیخ به سرعت سمت مسجد سهله رفت، اما در مسجد بسته بود. شیخ در حالی که با ابروان در هم گره کرده در فکر فرو رفته بود که این صدا چه بود که او را دعوت به دیدار امام(عج) در مسجد کرد، چشمش به مردی افتاد که داشت از طرف مسجدى كه معروف به مـسـجد زید بود، رو به مسجدسهله مى آمد. شیخ به سرعت سمت مرد رفت و با او آشنا شد و دنبال او راه افتاد.
جلوی در که رسیدند، مرد دستش را بر در گذاشت و گفت: خضیر در را باز کن.
از پشت در کسی جواب داد: لبیک و در باز شد.
مرد وارد مسجد سهله شد و در آنجا مشغول سخن گفتن با دوستش شد. شیخ محمد در گوشه ای ایستاده بود و آن دو را نگاه می کرد.
جلوی در که رسیدند، مرد دستش را بر در گذاشت و گفت: خضیر در را باز کن. از پشت در کسی جواب داد: لبیک و در باز شد. مرد وارد مسجد سهله شد و در آنجا مشغول سخن گفتن با دوستش شد. شیخ محمد در گوشه ای ایستاده بود و آن دو را نگاه می کرد
ساعتی گذشت، هوا روشن شده بود و مردم، هر کدام در گوشه ای از مسجد مشغول عبادت بودند. شیخ محمد که با دیدن امامش سرحال شده بود، گیوه هایش را زیر بغل زد و خواست که به خانه برگردد که خادم مسجد جلو آمد و گفت: شیخ محمد تو کی به مسجد آمدی؟ دیشب را در مسجد مانده بودی؟
شیخ محمد شوشتری گفت: نه من صبح زود آمدم.
خادم با تعجب پرسید: صبح زود؟ چه کسی در را برایت باز کرد؟
شیخ لبخندی زد و گفت: چوپانهایى كه در مسجد بودند.
خادم که جواب سر بالای شیخ را شنید، سرش را پایین انداخت و مشغول جارو کشیدن حیاط مسجد شد.