رودي از نزديكي خانه ما مي گذشت. آن روز من و بابام يك تور دستي ماهيگيري و يك سطل برداشتيم و كنار رودخانه رفتيم. مي خواستيم ماهي بگيريم و ناهار ماهي كباب بخوريم.
يك ماهي گرفتيم و آن را توي سطل آب انداختيم و به خانه برديم. تا بابام كارد را برداشت كه ماهي را براي كباب كردن آماده كند، دلم براي ماهي سوخت و گريه ام گرفت.
ماهي هنوز زنده بود. من و بابام آن را توي سطل آب انداختيم و به كنار رودخانه برديم.
ماهي را توي آب انداختيم. من و بابام خيلي خوشحال شديم كه ماهي را سالم به رودخانه برگردانديم. ولي همان وقت يك ماهي بزرگتر آمد و آن ماهي را خورد. دلمان خيلي براي آن ماهي سوخت.