0

داستانهاي من و بابام قسمت نهم(اشكي براي ماهي )

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهاي من و بابام قسمت نهم(اشكي براي ماهي )

رودي از نزديكي خانه ما مي گذشت. آن روز من و بابام يك تور دستي ماهيگيري و يك سطل برداشتيم و كنار رودخانه رفتيم. مي خواستيم ماهي بگيريم و ناهار ماهي كباب بخوريم.

يك ماهي گرفتيم و آن را توي سطل آب انداختيم و به خانه برديم. تا بابام كارد را برداشت كه ماهي را براي كباب كردن آماده كند، دلم براي ماهي سوخت و گريه ام گرفت.

ماهي هنوز زنده بود. من و بابام آن را توي سطل آب انداختيم و به كنار رودخانه برديم.

ماهي را توي آب انداختيم. من و بابام خيلي خوشحال شديم كه ماهي را سالم به رودخانه برگردانديم. ولي همان وقت يك ماهي بزرگتر آمد و آن ماهي را خورد. دلمان خيلي براي آن ماهي سوخت.

شنبه 20 مهر 1392  5:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها