0

اشعار مهدی اخوان ثالث

 
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

قولی در ابوعطا

کرشمهٔ درآمد
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده‌ام من
زمام حسرت به دست دریغا سپرده‌ام من
همه بودها دگرگون شد
سواحل آشنایی
در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت
جزیره‌های طلایی
در آب تیره مدفون شد
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
حجاز ۱
ببری گهوارهٔ سرد! ای موج
مرا به هر کجا که خواهی
دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا؟
که برگ‌های شمیم هستیم را، با نسیم صحرا سپرده‌ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده‌ام من
برگشت
کران تا کران آب است
افق تا افق دریا
حجاز۲
چه پروا، ای دریا
خروش چندان که خواهی برآور از دل
نخواهد گشودن ز خواب چشم این کودک
چه بیمی گهواره جنبان دریا گم کرده ساحل؟
که دیری ست دیری،‌ تا کلید گنجینه‌های قصر خوابم را
به جادوی لالا سپرده‌ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده‌ام من
گبری
گنه نکرده بادافره کشیدن
خدا داند که این درد کمی نیست
بمیر ای خشک لب! در تشنه کامی
که این ابر سترون را نمی نیست
خوشا بی دردی و شوریده رنگی
که گویا خوش‌تر از آن عالمی نیست
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
نه ماهیم من، از شنا چه حاصل؟
که نیست ساحل ساحل که نیست ساحل
دگر بازوانم خسته ست
مرا چه بیم و ترا چه پروایی دل
که دانی که دانی
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده‌ام من
زمام حسرت به دست دریغا سپرده‌ام من

 

شنبه 20 مهر 1392  4:40 PM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

چه آرزوها

درآمد
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چه ها که می‌بینم و باور ندارم
چه ها،‌چه ها، چه ها، که می‌بینم و باور ندارم
مویه
حذر نجویم از هر چه مرا بر سر آید
گو درید، درید
که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم
برگشت به فرود
اگرچه باور ندارم که یاور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
مخالف
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا کزین بستر دیگر، سر بر نداریم
برگشت
در این غم، چون شمع ماتم
عجب که از گریه آبم نبرده باز
چها چها چها که می‌بینم و باور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم

 

شنبه 20 مهر 1392  4:40 PM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

وداع

سکوت صدای گام‌هایم را باز پس می‌دهد
با شب خلوت به خانه می‌روم
گله‌ای کوچک از سگ‌ها بر لاشهٔ سیاه خیابان می‌دوند
خلوت شب آن‌ها را دنبال می‌کند
و سکوت نجوای گامهاشان را می‌شوید
من او را به جای همه بر می‌گزینم
و او می‌داند که من راست می‌گویم
او همه را به جای من بر می‌گزیند
و من می‌دانم که همه دروغ می‌گویند
چه می‌ترسد از راستی و دوست داشته شدن، سنگدل
بر گزیننده ی دروغ‌ها
صدای گام‌های سکوت را می‌شنوم
خلوت‌ها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه‌ام آمد
سکوت سرزنشم داد
و سکوت ساکت ماند سرانجام
چشمانم را اشک پر کرده است

 

شنبه 20 مهر 1392  4:40 PM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

پیامی از آن سوی پایان

اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
به الهامان سوخته ست،‌ لب‌ها خاموش
نه اشکی، نه لبخندی،‌و نه حتی یادی از لب‌ها و چشم‌ها
زیراک اینجا اقیانوسی ست که هر به دستی از سواحلش
مصب رودهای بی زمان بودن است
وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی
همه خبرها دروغ بود
و همه آیاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم
بسان گام‌های بدرقه کنندگان تابوت
از لب گور پیش‌تر آمدن نتوانستند
باری ازین گونه بود
فرجام همه گناهان و بی‌گناهی
نه پیشوازی بود و خوشامدی،‌نه چون و چرا بود
و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد: کیست؟
زیرک اینجا سر دستان سکون است
در اقصی پرکنه های سکوت
سوت، کور، برهوت
حباب‌های رنگین، در خواب‌های سنگین
چترهای پر طاووسی خویش برچیدند
و سیا سایهٔ دودها،‌در اوج وجودشان،‌گویی نبودند
باغ‌های میوه و باغ گل‌های آتش را فراموش کردیم
دیگر از هر بیم و امید آسوده‌ایم
گویا هرگز نبودیم،نبوده‌ایم
هر یک از ما، در مهگون افسانه‌های بودن
هنگامی که می‌پنداشتیم هستیم
خدایی را، گرچه به انکار
انگار
با خویشتن بدین سوی و آن سوی می‌کشیدیم
اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زیرا خدایان ما
چون اشک‌های بدرقه کنندگان
بر گورهامان خشکیدند و پیش‌تر نتوانستند آمد
ما در سایهٔ آوار تخته سنگ‌های سکوت آرمیده‌ایم
گامهامان بی صداست
نه بامدادی، نه غروبی
وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی‌درخشد
نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی
اینجا نسیم اگر بود بر چه می‌وزید؟
نه سینهٔ زورقی، نه دست پارویی
اینجا امواج اگر بود، با که در می‌آویخت؟
چه آرام است این پهناور، این دریا
دلهاتان روشن باد
سپاس شما را، سپاس و دیگر سپاس
بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی‌تراود
خانه هاتان آباد
بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده‌ای مفرازید
زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست
و های،‌ زنجیرها! این زنجموره هاتان را بس کنید
اما سرودها و دعاهاتان این شب کورها
که روز همه روز،‌و شب همه شب در این حوالی به طوافند
بسیار ناتوان‌تر از آنند که صخره‌های سکوت را بشکافند
و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند
به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوان‌ها، خرماها
ما را اگر دهانی و دندانی می‌بود،‌در کار خنده می‌کردیم
بر این‌ها و آنهاتان
بر شمع‌ها، دعاها،‌خوانهاتان
در آستانهٔ گور خدا و شیطان ایستاده بودند
و هر یک هر آنچه به ما داده بودند
باز پس می‌گرفتند
آن رنگ و آهنگ‌ها، آرایه و پیرایه‌ها، شعر و شکایت‌ها
و دیگر آنچه ما را بود،‌بر جا ماند
پروا و پروانهٔ همسفری با ما نداشت
تنها، تنهایی بزرگ ما
که نه خدا گرفت آن را، نه شیطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
کنون او
این تنهایی بزرگ
با ما شگفت گسترشی یافته
این است ماجرا
ما نوباوگان این عظمتیم
و راستی
آن اشک‌های شور،زادهٔ این گریه‌های تلخ
وین ضجه‌های جگرخراش و دردآلودتان
برای ما چه می‌توانند کرد؟
در عمق این ستون‌های بلورین دل نمک
تندیس من‌های شما پیداست
دیگر به تنگ آمده‌ایم الحق
و سخت ازین مرثیه خوانی‌ها بیزاریم
زیرا اگر تنها گریه کنید، اگر با هم
اگر بسیار اگر کم
در پیچ و خم کوره راه‌های هر مرثیه‌تان
دیوی به نام نامی من کمین گرفته است
آه
آن نازنین که رفت
حقا چه ارجمند و گرامی بود
گویی فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمین، ما گیاه و او
گل بود، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو، چه جان نثار
او رفت، خفت،‌ حیف
او بهترین،‌عزیزترین دوستان من
جان من و عزیزتر از جان من
بس است
بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
ما، از شما چه پنهان،‌دیگر
از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود
نه نیز خشمگین و نه دلگیر
دیگر به سر رسیده قصهٔ ما،‌مثل غصه‌مان
این اشکهاتان را
بر من‌های بی کس مانده‌تان نثار کنید
من‌های بی پناه خود را مرثیت بخوانید
تندیس‌های بلورین دل نمک
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
و آوار تخته سنگ‌های بزرگ تنهایی
مرگ ما را به سراپردهٔ تاریک و یخ زدهٔ خویش برد
بهانه‌ها مهم نیست
اگر به کالبد بیماری، چون ماری آهسته سوی ما خزید
و گر که رعدش غرید و مثل برق فرود آمد
اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
پیر بودیم یا جوان،به هنگام بود یا ناگهان
هر چه بود ماجرا این بود
مرگ، مرگ، مرگ
ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
دیگر بس است مرثیه،‌دیگر بس است گریه و زاری
ما خسته‌ایم، آخر
ما خوابمان می‌اید دیگر
ما را به حال خود بگذارید
اینجا سرای سرد سکوت است
ما موج‌های خامش آرامشیم
با صخره‌های تیره ترین کوری و کری
پوشانده‌اند سخت چشم و گوش روزنه‌ها را
بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک و پیامی اینجا نمی‌رسد
شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
کاین جا نه میوه‌ای نه گلی، هیچ هیچ هیچ
تا پر کنید هر چه توانید و می‌توان
زنبیل‌های نوبت خود را
از هر گل و گیاه و میوه که می‌خواهید
یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
و شاخه‌های عمرتان را ستاره باران کنید
 

 

شنبه 20 مهر 1392  4:40 PM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

با همین دل و چشم‌هایم، همیشه

با همین چشم، همین دل
دلم دید و چشمم می‌گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست،‌زیباست،‌زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل، همین چشم
چشمم دید، دلم می‌گوید
آن قد که زشتی گوناگون است،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است،‌ زشت است،‌ زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت، همه چیز و هیچ چیز
و هیچ، هیچ، هیچ، اما
با همین چشم‌ها و دلم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچک‌تر است
از همه کوچک‌تر
و با همین دل و چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگ‌تر است
از همه بزرگ‌تر
شاید همه آرزوها بزرگند، شاید همه کوچک
و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشم‌هایم
همیشه

 

یک شنبه 21 مهر 1392  10:01 AM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

پیغام

چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمه‌های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعلهٔ بیمار لرزیدن
برگ چونان صخرهٔ کری نلرزیدن
یاد رنج از دست‌های منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر
سایهٔ نمناک و سبزت هر چه از من دورتر،خوش‌تر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمهٔ سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من

 

یک شنبه 21 مهر 1392  10:01 AM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

برف

پاسی از شب رفته بود و برف می‌بارید
چون پر افشانی پر پهای هزار افسانهٔ از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حکمها می‌راند مجنون وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می‌بارید و ما خاموش
فارغ از تشویش
نرم نرمک راه می‌رفتیم
کوچه باغ ساکتی در پیش
هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
زاد سروی را به پیشانی
با فروغی غالباً افسرده و کم رنگ
گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی
برف می‌بارید و ما آرام
گاه تنها، گاه با هم، راه می‌رفتیم
چه شکایت‌های غمگینی که می‌کردیم
با حکایت‌های شیرینی که می‌گفتیم
هیچ کس از ما نمی‌دانست
کز کدامین لحظهٔ شب کرده بود این باد برف آغاز
هم نمی‌دانست کاین راه خم اندر خم
به کجامان می‌کشاند باز
برف می‌بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این کج بار خامشبار،‌از این راه
رفته بودند و نشان پای‌هایشان بود
۲
پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی پروا
گاه گویی بیمناک از آبکند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار، درهمبار
سر به زیر افکنده و خاموش
راه می‌رفتند
وز قدم‌هایی که پیش از این
رفته بود این راه را،‌افسانه می‌گفتند
من بسان بره گرگی شیر مست، آزاده و آزاد
می‌سپردم راه و در هر گام
گرم می‌خواندم سرودی‌تر
می‌فرستادم درودی شاد
این نثار شاهوار آسمانی را
که به هر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه
این هر جایی افتاده این همزاد پای آدم خاکی
برف بود و برف این آشوفته پیغام این پیغام سرد پیری و پاکی
و سکوت ساکت آرام
که غم آور بود و بی فرجام
راه می‌رفتم و من با خویشتن گهگاه می‌گفتم
کو ببینم، لولی ای لولی
این تویی آیا بدین شنگی و شنگولی
سالک این راه پر هول و دراز آهنگ؟
و من بودم
که بدین سان خستگی نشناس
چشم و دل هشیار
گوش خوابانده به دیوار سکوت، از بهر نرمک سیلی صوتی
می‌سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم
۳
اینک از زیر چراغی می‌گذشتیم، آبگون نورش
مرده دل نزدیکش و دورش
و در این هنگام من دیدم
بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف
هم‌نشین و غمگسارش برف
مانده دور از کاروان کوچ
لک لک اندوهگین با خویش می‌زد حرف
بیکران وحشت انگیزی ست
وین سکوت پیر ساکت نیز
هیچ پیغامی نمی آرد
پشت ناپیدایی آن دورها شاید
گرمی و نور و نوا باشد
بال گرم آشنا باشد
لیک من، افسوس
مانده از ره سالخوردی سخت تن‌هایم
ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد
همچو پروانهٔ شکستهٔ آسبادی کهنه و متروک
هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم
آسمان تنگ است و بی روزن
بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای کاروان‌ها را
عرصهٔ سردرگمی‌ها مانده و بی در کجایی‌ها
باد چون باران سوزن، آب چون آهن
بی نشانی‌ها فرو برده نشان‌ها را
یاد باد ایام سرشار برومندی
و نشاط یکه پروازی
که چه به شکوه و چه شیرین بود
کس نه جایی جسته پیش از من
من نه راهی رفته بعد از کس
بی نیاز از خفت آیین و ره جستن
آن که من در می‌نوشتم، راه
و آن که من می‌کردم، آیین بود
اینک اما، آه
ای شب سنگین دل نامرد
لک‌لک اندوهگین با خلوت خود درد دل می‌کرد
باز می‌رفتیم و می‌بارید
جای پا جویان
هر که پیش پای خود می‌دید
من ولی دیگر
شنگی و شنگولیم مرده
چابکیهام از درنگی سرد آزرده
شرمگین از رد پاهایی
که بر آنها می‌نهادم پای
گاهگه با خویش می‌گفتم
کی جدا خواهی شد از این گله‌های پیشواشان بز؟
کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش
تا گذارد جای پای از خویش؟
۴
همچنان غمبار درهمبار می‌بارید
من ولیکن باز
شادمان بودم
دیگر کنون از بزان و گوسپندان پرت
خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم
بر بسیط برف پوش خلوت و هموار
تک و تنها با درفش خویش، خوش خوش پیش می‌رفتم
زیر پایم برف‌های پاک و دوشیزه
قژفژی خوش داشت
پام بذر نقش بکرش را
هر قدم در برفها می‌کاشت
شهر بکری بر گرفتن از گل گنجینه‌های راز
هر قدم از خویش نقش تازه‌ای هشتن
چه خدایانه غروری در دلم می‌کشت و می‌انباشت
۵
خوب یادم نیست
تا کجاها رفته بودم، خوب یادم نیست
این، که فریادی شنیدم، یا هوس کردم
که کنم رو باز پس، رو باز پس کردم
پیش چشمم خفته اینک راه پیموده
پهن‌دشت برف پوشی راه من بود
گام‌های من بر آن نقش من افزوده
چند گامی بازگشتم، برف می‌بارید
باز می‌گشتم
برف می‌بارید
جای پاها تازه بود اما
برف می‌بارید
باز می‌گشتم
برف می‌بارید
جای پاها دیده می‌شد، لیک
برف می‌بارید
باز می‌گشتم
برف می‌بارید
جای پاها باز هم گویی
دیده می‌شد ‌لیک
برف می‌بارید
باز می‌گشتم
برف می‌بارید
برف می‌بارید، می‌بارید، می‌بارید
جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست
[ یکشنبه 1390/03/22 ] [ 14:43 ] [ محمد مرفه ]

 

یک شنبه 21 مهر 1392  10:02 AM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

قصیده

۱
همچو دیوی سهمگین در خواب
پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
درکنار برکهٔ آرام
اوفتاده صخره‌ای پوشیده از گلسنگ
کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب
سوی دیگر بیشهٔ انبوه
همچو روح عرصهٔ شطرنج
در همان لحظهٔ شکست سخت ، چون پیروزی دشوار
لحظهٔ ژرف نجیب دلکش بغرنج
سوی دیگر آسمان باز
واندر آن مرغان آرام سکوتی پاک ، در پرواز
گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش می‌خواند
با صدایی چون بلور آبی روشن
غوکهای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می‌خواندند
با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
خرد می‌گشت آن بلوری شمش
زیر آن آوار
باز خامش بود
پهنهٔ سیمابگون برکهٔ هموار
عصر بود و آفتاب زرد کجتابی
برکه بود و بیشه بود و آسمان باز
برکه چون عهدی که با انکار
در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
بیشه چون نقشی
کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
آسمان خموش
همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود
۲
من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته
در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می‌کردم
تکیه داده بر ستبر صخرهٔ ساحل
با بلورین دشت صیقل خوردهٔ آرام
راز می‌کردم
می‌فشاندم گاه بی قصدی
در صفای برکه مشتی ریگ خاک آلود
و زلال سادهٔ آیینه وارش را
با کدورت یار می‌کردم
و بدین اندیشه لختی می‌سپردم دل
که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می‌کردم
بیشه کم کم در کنار برکه می‌خوابید
و آفتاب زرد و نارنجی
جون ترنجی پیر و پژمرده
از خال شاخ و برگ ابر می‌تابید
عصر تنگی بود
و مرا با خویشتن گویی
خوش خوشک آهنگ جنگی بود
من نمی‌دانم کدامین دیو
به نهانگاه کدامین بیشهٔ افسون
در کنار برکهٔ جادو ، پرم در آتش افکنده ست
لیک می‌دانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان
از ملال و و حشت و اندوه کنده ست
۳
خوابگرد قصه‌های شوم وحشتناک را مانم
قصه‌هایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات
پیچ و خمهاشان بسی آفات رایی‌ات
سوی بس پس کوچه‌ها رانده
کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده
با غرور تشنهٔ مجروح
با تواضع‌های نادلخواه
نیمی آتش را و نیمی خاک را مانم
روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
می‌سپارم زیر پای لحظه‌های پست
لحظه‌های مست ، یا هشیار
از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
و شبان را همچو چنگی سکه‌های از رواج افتاده و تیره
می‌کنم پرتاب
پشت کوه مستی و اشک و فراموشی
جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
غرقه در سردی و خاموشی
خوابگرد قصه‌های بی سرانجام
قصه‌هایی با فضای تیره و غمگین
و هوای گند و گرد آلود
کوچه‌ها بن بست
راه‌ها مسدود
۴
در شب قطبی
این سحر گم کردهٔ بی کوکب قطبی
در شب جاوید
زی شبستان غریب من
نقبی از زندان به کشتنگاه
برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
از خزان جاودان بیشهٔ خورشید

 

یک شنبه 21 مهر 1392  10:02 AM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

سر کوه بلند

سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که می‌آمد خبر داد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزهٔ بهاران
گل و سبزهٔ بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمی‌گوید پلنگ پیر مغرور
که پیروزید از ره، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله‌ای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار، گویند
که هستی سایهٔ ابر است، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
[ یکشنبه 1390/03/22 ] [ 14:42 ] [ محمد مرفه ]

 

یک شنبه 21 مهر 1392  10:02 AM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

مرثیه

خشمگین و مست و دیوانه ست
خاک را چون خیمه‌ای تاریک و لرزان بر می‌افرازد
باز ویران می‌کند زود آنچه می‌سازد
همچو جادویی توانا، هر چه خواهد می‌تواند باد
پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است
مست و دیوانه
بر زمین و بر زمان تازد
کوبد و آشوبد و بر خاک اندازد
چه تناورهای بارومند
و چه بی برگان عاطل را
که تکانی داد و از بن کند
خانه از بهر کدامین عید فرخ می‌تکاند باد؟
لیکن آنجا، وای
با که باید گفت؟
بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور
وز مسیر جویباران دور
آشیانی بود، ‌مسکین در حصار عزلتش محصور
آشیان بود آن، که در هم ریخت،‌ ویران کرد،‌ با خود برد
آیا هیچ داند باد؟

 

یک شنبه 21 مهر 1392  10:02 AM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

گفت و گو

... باری، حکایتی ست
حتی شنیده‌ام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط،‌ پاک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیده‌ام آنجا
باران بال و پر
می‌بارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصلهٔ دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانه‌ها
مرغ سعادتی که در افسانه می‌پرید
هر سو زند صلا
کای هر کی! بیا
زنبیل خویش پر کن، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیده‌ام آنجا
چی؟
لبخند می‌زنی؟
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی
آری، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی، الحق که آیتی ست
اما
من خواب دیده‌ام
تو خواب دیده‌ای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است
[ یکشنبه 1390/03/22 ] [ 14:41 ] [ محمد مرفه ]

 

یک شنبه 21 مهر 1392  10:03 AM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

ساعت بزرگ

یادمان نمانده کز چه روزگار
از کدام روز هفته، در کدام فصل
ساعت بزرگ
مانده بود یادگار
لیک همچو داستان دوش و دی
مانده یادمان که ساعت بزرگ
در میان باغ شهر پر غرور
بر سر ستونی آهنین نهاده بود
در تمام روز و شب
تیک و تک او به گوش می‌رسید
صفحهٔ مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
با شکفته چهره‌ای
زیر گونه گون نثار فصل‌ها
ایستاده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندکی مکدر از غبار بود
لیکن از فرودتر مغاک شهر
وز فرازتر فراز
با همه کدورت غبار ‌، باز
از نگار و نقش روی او
آنچه باید آشکار بود
با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
ساعت بزرگ
ساعت یگانه‌ای که راستگوی دهر بود
ساعتی که طرفه تیک و تک او
ضرب نبض شهر بود
دنگ دنگ زنگ او بلند
بازویش دراز
همچو بازوان میترای دیر باز
دیر باز دور یاز
تا فرودتر فرود
تا فرازتر فراز
سال‌های سال
گرم کار خویش بود
ما چه حرف‌ها که می‌زدیم
او چه قصه‌ها که می‌سرود
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
کاروان لحظه‌ها
تا کجا رسیده است؟
رهنورد خسته گام
با دیار آِنا رسیده است؟
تیک و تک - تیک و تک
هر کرانه جاودان دوان
رهنورد چیره گام ما
با سرود کاروان روان
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
در کجاست آفتاب
اینک، این دم، این زمان؟
در کجا طلوع؟
در کجا غروب؟
در کجا سحرگهان
تک و تیک - تیک و تک
او بر آن بلند جای
ایستاده تابناک
هر زمان بر این زمین گرد گرد
مشرقی دگر کند پدید
آورد فروغ و فر پرشکوه
گسترد نوازش و نوید
یادمان نمانده کز چه روزگار
مانده بود یادگار
مانده یادمان ولی که سال‌هاست
در میان باغ پیر شهر روسپی
ساعت بزرگ ما شکسته است
زین مسافران گمشده
در شبان قطبی مهیب
دیگر اینک، این زمان
کس نپرسد از کسی
در کجا غروب
در کجا سحرگهان

 

یک شنبه 21 مهر 1392  10:03 AM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

جراحت

دیگر اکنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دریا، چشم
پای تا سر، چون صدف، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی اختیار از خویش می‌پرسد
کآن چه حالی بود؟
آنچه می‌دیدیم و می‌دیدند
بود خوابی، یا خیالی بود؟
خامش، ای آواز خوان! خامش
در کدامین پرده می‌گویی؟
وز کدامین شور یا بیداد؟
با کدامین دلنشین گلبانگ، می‌خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟
چرکمرده صخره‌ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش؟
با بهشتی مرده در دل،‌کو سر سیر بهارانش؟
خنده؟ اما خنده‌اش خمیازه را ماند
عقده‌اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانه‌اش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ
بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود؟
دوش یا دی، پار یا پیرار
چه شبی، روزی، چه سالی بود؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایهٔ دوک زالی بود؟

 

یک شنبه 21 مهر 1392  10:03 AM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

رباعی

گر زری و گر سیم زراندودی، باش
گر بحری و گر نهری و گر رودی باش
در این قفس شوم، چه طاووس چه بوم
چون ره ابدی ست،‌هر کجا بودی، باش
 

 

یک شنبه 21 مهر 1392  10:04 AM
تشکرات از این پست
king007
king007
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 698
محل سکونت : فارس

پاسخ به:اشعار مهدی اخوان ثالث

خفتگان

خفتگان نقش قالی، دوش با من خلوتی کردند
رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور
و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردی کهن،‌ تجدید عهد صحبتی کردند
من به رنگ رفته‌شان، وز تار و پود مرده‌شان بیمار
و نقوش در هم و افسرده‌شان، غمبار
خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم
دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند
من نمی‌گفتم کجایند آن همه بافندهٔ رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سینه‌ای
در مزبل افتاده بنام سکه‌ای مزدور
یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گلهٔ خوش چرا
در دشت و در دامن
یا کجا گل‌ها و ریحان‌های رنگ افکن
من نمی‌رفتم به راه دور
به همین نزدیک‌ها اندیشه می‌کردم
همین شش سال و اندی پیش
که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می‌هشت
گام خویش
یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی
پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی
لاجرم زی شهر بند رازهای تیرهٔ هستی
شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم
دیدم ایشان نیز
سوی من گفتی نگاه عبرتی کردند
گفتم: ای گل‌ها و ریحان‌های روی‌ات بر مزار او
ای بی آزرمان زیبا رو
ای دهان‌های مکندهٔ هستی بی اعتبار او
رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید
بیندش چشم و پسندد دل
چون به سیر مرغزاری، بوده روزی گور زار، آید؟
خواندم این پیغام و خندیدم
و، به دل،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم
خفتگان نقش قالی همنوا با من
می‌شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند

 

یک شنبه 21 مهر 1392  10:04 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها