0

داستانهای من و بابام قسمت ششم(شكار غاز وحشي )

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهای من و بابام قسمت ششم(شكار غاز وحشي )

آن روز صبح، بابام تفنگش را برداشت و به من گفت: بيا برويم بيرون شهر و براي ناهارمان غاز وحشي شكار كنيم.

رفتيم و سگمان را هم همراه برديم تا غازي را كه بابام شكار مي كند به دندان بگيرد و بياورد.

چشممان به روباهي افتاد كه گردن غازي را به دندان گرفته بود و داشت مي دويد. غاز هم از درد داشت داد و فرياد مي كرد.

من و بابام دلمان براي غاز سوخت. بابام روي زمين دراز كشيد. با تفنگش روباه را نشانه گرفت و گلوله را رها كرد.

سگ ما نگذاشت گلوله به روباه بخورد. دويد و توي هوا گلوله را گرفت و آورد. روباه شكمو هم فرار كرد و غاز را برد.

آخر، به سگمان ياد داده ايم كه چيزهايي را كه من و بابام مي اندازيم برود بياورد.

 

سه شنبه 16 مهر 1392  12:36 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها