آن روز صبح، بابام تفنگش را برداشت و به من گفت: بيا برويم بيرون شهر و براي ناهارمان غاز وحشي شكار كنيم.
رفتيم و سگمان را هم همراه برديم تا غازي را كه بابام شكار مي كند به دندان بگيرد و بياورد.
چشممان به روباهي افتاد كه گردن غازي را به دندان گرفته بود و داشت مي دويد. غاز هم از درد داشت داد و فرياد مي كرد.
من و بابام دلمان براي غاز سوخت. بابام روي زمين دراز كشيد. با تفنگش روباه را نشانه گرفت و گلوله را رها كرد.
سگ ما نگذاشت گلوله به روباه بخورد. دويد و توي هوا گلوله را گرفت و آورد. روباه شكمو هم فرار كرد و غاز را برد.
آخر، به سگمان ياد داده ايم كه چيزهايي را كه من و بابام مي اندازيم برود بياورد.