من و بابام رفته بوديم بيرو شهر گردش كنيم. چشممان به لوله اي خيلي دراز افتاد كه روي پايه هاي كوتاهي كشيده بودند و از زميني مي گذشت.
من و بابام به فكر يك بازي تازه افتاديم. روي لوله طوري راه مي رفتيم كه تعادلمان به هم نخورد. گاهم هم روي لوله مي نشستيم. بازي خيلي خوبي بود. مي خنديديم و خوشحال بوديم. خيلي مواظب بوديم كه از روي لوله نيفتيم. ولي راه رفتن روي لوله خيلي سخت بود.
گرم بازي بوديم كه ناگهان نگهبان خط لوله آمد. دعوايمان كرد و گفت: مگر نمي دانيد كه نبايد روي لوله راه برويد! با اين كار لوله را مي شكنيد. زود از اينجا برويد.
من و بابام از كار بدي كه كرده بوديم خيلي خجالت كشيديم. اوقات تلخ و غصه دار راه افتاديم تا از آنجا برويم. آن قدر اوقاتمان تلخ بود و غصه دار بوديم كه يادمان رفت كه نبايد روي لوله راه برويم. ولي مثل اين است كه آدم وقتي كه غصه دارد و اوقاتش تلخ است، بهتر و آسانتر مي تواند روي لوله راه برود!