من و بابام رفته بوديم كنار رودبزرگي كه از نزديك شهر ما مي گذشت. داشتيم گردش مي كرديم كه ناگهان ديديم مردي داري توي رود دست و پا مي زند. بابام با لباس پريد توي آب و به هر زحمتي كه بود آن مرد را نجات داد. او را، كشان كشان، آورد بيرون. ولي آن مرد ناسپاس، نا پايش به زمين رسيد، شروع كرد به كتك زدن بابام. خوب كه بابام را كتك زد، گفت: مرد حسابي، اين چه كاري بود كه كردي! مرا از مسابقه عقب انداختي!
بعد هم، آن مرد پريد توي آب و تند تند مشغول شنا كردن شد. من و بابام تازه فهميديم كه چند شناگر، در آن قسمت رودخانه، داشتند مسابقه مي دادند.