من و بابام رفته بوديم در جنگلي كه نزديك شهرمان بود گردش كنيم. ناهارمان را هم برده بوديم.
خوب كه گردش كرديم. ناهارمان را هم خورديم و داشتيم برمي گشتيم. ناگهان ديديم كه مردي دارد فرياد مي زندو به طرف ما مي آيد. ترسيديم و پا گذاشتيم به فرار. ما مي دويديم و آن مرد مي دويد.
مرد داشت به ما مي رسيد كه در دستش يك بطري ديديم. بيشتر ترسيديم و تندتر دويديم. عاقبت، از خستگي هر دو زمين خورديم.
مرد به ما رسيد و با مهرباني گفت: شما دو تا كه نفس مرا بريديد! بطري نوشابه تان را توي جنگل جا گذاشته بوديد. آن را برايتان آورده ام!
تازه يادمان آمد كه يك بطري نوشابه هم برده بوديم تا با ناهارمان بخوريم.