پاييز بود و هوا كمي سرد. بابام داشت لباس مي پوشيد تا با هم به گردش برويم. كلاهش را سرش گذاشته بود. دنبال دستكشهايش مي گشت. از من خواست تا همه جا را بگردم و دستكشهايش را پيدا كنم.
دستكشهاي بابام پيدا نشد. راه افتاديم و رفتيم. توي خيابان هم بابام همه اش به فكر دستكشهايش بود.
به يك كتابفروش دوره گرد رسيديم. بابام يك كتاب چشمبندي و تردستي خريد و به من گفت: با خواندن اين كتاب مي توانيم سرگرميهاي تازه اي ياد بگيريم.
تا بابام كتاب را باز كرد، دستكشهايش وسط كتاب افتاد. بابام خيلي تعجب كرد و گفت: عجب كتاب خوبي است! مي بيني چطور با چشمبندي و تردستي دستكشهاي مرا پيدا كرد!
بعد كه خوب فكر كرديم، بابام تازه يادش آمد كه در تمام اين مدت دستكشهايش روي كلاهش بوده است.