راستش این دومین باره که می نویسم بار اول رو که به کل حذف کرد هر چی رسته بودیم پنبه کرد
یادمه که من قد خیلی ریز و نحیفی داشتم اولین روز مدرسه برعکس بیشتر بچه ها که با بابا ننه شون میومدن مدرسه من تنها راه افتادم مدرسه گفتن فلان جا این خط راست رو بگیر و برو مدرسه آخه بابامون نمی تونست با هام بیاد ننه مونم که مثل بیشتر مامانا مشغول نگه داری از چند تا بچه قد و نیم قد دیگه بود راستی من اولین بچه این خانواده هستم.
بله رفتیم مدرسه و یکی دو تا از هم محله ایهامون رو دیدیم و شروع کردیم بازی هنوز نه صفی و نه کلاسی نه معلمی کلا فقط بچه ها بودن و بچه ها ماهم که داشتیم می دویدیم که یه دفعه از داخل بچه یه آقایی با یه کابل سیاه درشت و دراز اومد طرفم با عصبانیت فریاد زد دستت رو بگیر ببینم خیلی ترسیدم فکر می کردم می خواد بهم شیرینی بده منم دستم رو دراز کردم که شیرینی بگیرم! گرفتم ولی ازنوع بسیار بسیار تلخی که هنوزم مزه اش تو اعماق ذهنم مونده همین که دستم رو دراز کردم یه کابل جانانه کوبید توی دستم و با فریاد بسیار بلندی داد زد بگیر ببینم منم که شکه شده بودم نمیدونستم چیکار کنم درد اولی داشت منو می کشت که ناخداگاه دستم رو توی دست خودش احساس کردم که دست دیگمم دراز کرد و یه کابل دیگه خوابوند توی دست اونم دستایی که هرو تاشون باهم ده سانت نمی شدن چطور دلش اومد نمی دونم اون روز رو هیچ وقت یادم نمیره چون اولین روز مدرسه ام بود
بنده خدا شاید فکر می کرده کار خیلی خوبی میکنه البته اون نوع هم یه نوع تربیت بود ولی چی رو می خواست از داخل اون همه بچه به من یاد نمی دونم؟