بار دیگر جمعه ای بود و دلی بود و امید وتمام چشم ها رو به افق دوخته بود،
آسمان هم مکث کرد لحظه ای تا بیایی از سفر
آدینه که می شود
چگونه باور کنم نبودنش را وقتی که محبت دستی نوازشگر در تار و پود وجودم ریشه می دواند.
چگونه باور کنم سکوت دریای چشم هایم را وقتی که قایق مهربانی اش بی ناخدا، در اوج آسمان ها به پیش می رود.
آدینه که می شود قاصدک های دلم را روانه ی آستان دوست می کنم تا پیام آور حضور صدفی باشد که یازده مروارید سبز را با خود به
همراه دارد.
وقتی کسی نیست که درد آشنایم باشد،فرشته ای پیدا شود تا در خلوت شب های تار تسلی بخش خاطرم باشد.
هنوز ستاره ای بی نورم که در انتظار شعاعی از خورشید لحظه شماری می کنم.
کویری در انتظار آبم و حتی دریای اشک هایم کویر وجودم را سیراب نمی کند.
از ستارگان آسمان سراغت می گیرم و چون پرنده ای عاشق گم گشته ام را در میان فرشتگان آسمان می جویم.
با من بگو چگونه از رویش یاس ها بگویم، وقتی که نرگسی های چشمم در انتظار آمدنت سوسو می زنند.
هر شب با یاد تو به خواب می روم و صبح در انتظار...
می دانم که می آیی و غبار غم و اندوه هزارساله را از قلب های خسته مان می زدایی و اشک های زلالمان را از گونه هایمان برمی چینی.
می آیی و ضریح گم شده یاسی کبود را نشانمان می دهی و مسیح مریم را با خویش همراه می سازی.
می آیی و صندوقچه موسی را برایمان می گشایی و آنگاه در کنار کعبه عشاق سر بر آستان بندگی خدایی می سایی که آمدنت را
به منتظران و مستضعفان جهان وعده داده بود.
می آیی و در فراسوی نگاه منتظران ، قلب های کوچک و امیدوارمان را به هم پیوند می دهی و آن روز روز شادی چشم های
منتظریست که عاشقانه می گریند و به سویت بال و پر می گشایند
دلم افتاده می دانم دم موعود می آیی
کجا یا کی نمی دانم خلاصه زود می آیی
برای بستن زخم قناری ها شده حتما از این دنیا
اگریک روز باقی بود می آیی