آن مرد می آید!
آن مرد زیر باران می آید!
سال اول دبستان بودم،که معلم، این جمله هایِ آشنا را می خواندُ ما هم به دنبالش کودکانه می نوشتیم و تکرار می کردیم.
گرچه آن روزها گذشتُ یادش به خاطره ها پیوست،اماحالا فکر می کنم آن مرد باید تو باشی که زیر بارانی از اشک شوقمان می آیی!
سوار بر اسبی سپید، با دستانی پر از عدالت، تا گلخندِ شادی را بر روی لب هامان بنشانی.
آقای نور!
حضرت آدینه ها!
تو آن حقیقت جاویدی هستی که می آیی،این را همه می دانند،اما آخر بگو چقدر مانده به آن روز؟
روزی که شانه ها عطر باران می گیرند و دست ها طراوت!
روزی که پایان شب تاریکیست و قطاری از نور،بر ریل های زمان تو را به ایستگاه دیده مان می آورد تا با
شاخه شاخه نرگس، به استقبالت بیاییم.
راستش طولانی شده ست این سه شنبه هایِ سرگردانُ جمعه هایِ تکراری!
شاید اگر دل هادست شوندُ دست ها یکی شوند و تا اوج ماه،تابه خدا،بال و پر بگشایند، آفتاب نگاهت از پشت ابرهایِ غفلت طلوع کند.
ما که سالیان سال است،چشم ها را نذر آمدنت به پنجره فولاد ضامن آهو دخیل بسته ایم و کز کرده در ایوان طلایش،با بغض فروخورده ی جمکرانی،غروب های دلتنگ را حواله ی فردا می کنیم و فرداها چشم به راهیم تا اندوه سخت سال های سرد بی تو سپری شود.
فقط یک نگاه!
باور کنید به سلام بی جواب هم قانعیم آقا!
هرچند می دانیم آنقدر مهربانی که هیچ حرف دلی رابی پاسخ نمی گذاری.
بیا ای بهانه هستی،که دل ها منتظر رهگذری بارانیست.
آقا اگرچه که بی تو نه خاک و نه آسمان زیباست
همینــکه نــام تـو رامــی برم،جــهــان زیباســـــت
پی نوشت: متن از نویسنده وبلاگ