0

خورشیدپشت ابر

 
masoomi1371
masoomi1371
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1392 
تعداد پست ها : 724
محل سکونت : آذربایجان شرقی

خورشیدپشت ابر

 ابرها همیشه قشنگـــنـد، اما تا وقتی که به راه خود می روند.

من، تلاقیِ راهِ ابر و ،آفتاب را دوست ندارم.

آخرآفتاب، جذبه ای از نگاهِ پُر مهرِ حضرتِ خورشید است.

خدا کند هیچ ابری، حتی برای لحظه ای از ما دریغش نکند.

 

سلام ای اتفاق روشن پشت ابر!

ای آمدنت مثلِ روز روشن!

چه می کنی با حرف ناشنوی هامان؟

اینجا که غربت بیکرانه ایست...از پنجره یِ نگاه ، خوب نظاره کنی می بینی هـــــمـــه چیز رنگِ تکرار گرفته است، حتی ورودِ زمستان از جاده یِ تاولزده یِ فصل ها.

بگو...بگو چگونه بی تو، یلدایِ بلندِ فراقت را سحر کنیم؟

اصلا بگو چگونه بی تو تاب بیاوریم؟ نه یک عمر، که یک نفس را!

آخر صبرِ ساعت  و تقویممان تمام شده است.

 نازنین!

با خبری که شعله ی عشقت، اسپندِ رویِ آتشمان کرده ست؟!

نه، گلایه نمی کنیم! چراکه سوختن و خاکستر شدن از داغ فراق، آن هم برایِ تو، طعم شیرنی دارد که نپرس.

اما من، همه یِ حسرتم این است: لحظه لحظه یِ نگاهت را میانِ تمامِ هفته ها قسمت کردمُ چیزی برایِ خودم باقی نگذاشتم؛ جز سکوتِ ترک خورده یِ تمامِ تنهایی ها.

برای همین است خـــــیــــلی زود دلتنگت می شوم و بهانه ات می گیرم.

هِـــی به پایِ دلم، بذرِ حوصله می ریزم....

هِـــی سَرِ چشم هایم را گرم می کنم....

هِـــی به خودم امید می دهم، نگران نباش می آید....

با این همه، کم می آورم آقا! راستش، حریف خودم نمی شوم!

دنبال کسی می گردم تا در اعماق عدالتش، دل به دریا بزنم.....دنبالِ تو.

و حالا من، رو به رویِ همین دلتنگی ها و استغاثه ها، بلـــــند بلــــــند التماست می کنم:

که ای خواهش تمام ناشدنیِ تاریخ!

ای قبله ی ِ دقایق!

ای صاحبِ زمان و زمین!

تو را به خدا برگرد...ما صبر زینب(س) نداریم.

باور کن، این اشک ها برایِ دیدنت لحظه شماری می کنند.

دل تویِ دلشان نیست ، تا فردایی زِ شوقِ آمدنت، از مردمک سرزمینِ چشم ها، رو به  آستانت، سُر بخورند.

فقط...فقط خدا کند زودتر دعاهامان بر گلدسته یِ اجابت بنشیند؛ پیش از انکه تمــــام شویم...

این ارادتِ ناچیزِ ما را بپذیر که اشتیاقِ ما به سویِ تو همیشگــــیـست. اگر خدا بخواهد.


پی نوشت: متن از نویسنده وبلاگ

شنبه 9 شهریور 1392  9:47 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها