عزیزترین عزیز جان و دلم سلام.
هرصبح پیش از آنکه روز از چشم های تو آغاز شود، سلامت می کنم.
خواستم از رنجش دوری بگویم، دیدم تمام واژه ها وقتی به نام تو می رسند از لبانم تحقیر می شوند، این شد که در سکوت گفتم و دلم برایت مشق نوشت.
تنهایی زمین همیشه با توست ؛ اما از عطرِ اشک هایت می شود فهمید که همین حوالی، خیلی نزدیکتر از نفس هایی که همیشه تشنه یِ توست، چون ما چشم به راه ظهور نشسته ای.
آقای جمعه های غریبی!
بی تو هوای عاطفه ابری شده....
دوست دارم چشم هایم را ببندم و جز به طلوع سبز تو به چیز دیگری نیاندیشم...
دوست دارم در جست و جویت، پا به پای خروشان ترین رودها تا ناکجاترین وادی آبی ها روم...
و دوست دارم تمامِ این دوست داشتنی هایم بگذرد و برای ظهورت لحظه به لحظه دعا کنم.
می دانم؛ آدینه ها نمی مانند همینطور سردُ و خاموش!
آدینه ها گُل می کنند روزی! و در یکی از این روزها که ماسوای همه ی روزهاست، حجمی از نور بر آینه ی دلمان می تابد.
بی شک آن روز، دست های نیازمان تا عرش خدا به پرواز خواهند درآمد و فواره هایِ خواهشِ نور، هفت آسمان را طی می کنند،
آنگاه پنجره ای رو به جهان گشوده می شود تا زیباترین گل دنیا را به چشم های منتظرمان پیوند دهد.
و من امروز در فراقِ شانه هایت، مثل همیشه دست هایِ مشتاقم را به رودهایِ جمعه می سپارم تا از سرسبزیِ نامِ تو سیراب شوند.
ای عزیزِ دلُ جان ها و جهان! ما همه، به یک روزِ سپید، چشمِ دل دوخته ایم! لبِ گلخانه یِ نور، قدمِ سبزِ تو را منتظریم.