0

جشن ولایت

 
masoomi1371
masoomi1371
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1392 
تعداد پست ها : 724
محل سکونت : آذربایجان شرقی

جشن ولایت

تورا به خدا بیش از این تنهایمان نگذار....

شمس را در مثنوی نمی آراستی، اگر دیده بودی خورشید چه سان، هر صبح بر سر و روی موعودِ ما بوسه می زند.

چه سان هر شب ماه، در گوشه ی محراب سهله،به عقیق خاتم او می اندیشد و چه انبوه ستارگانی، غبار راه او را بر خود می آویزند و چه دلفریب غنچه هایی که در نسیمِ یادش، سینه می گشایند.

نی را به شکایت نمی خواندی، اگر دیده بودی در نیستان چه آتشی افتاده است!

برای دیدن سایز واقعی تصویر کلیک کنیدای قیامت محشر!

در این غوغای عاشق پیشگی ها، کسی هم تو را جست؟؟؟؟؟؟

کسی گفت : آیا به شِکر خواری نباید از شکرساز غفلت کرد؟ به مَه پرستی، از آسمان نباید چشم دوخت؟شراب نیم خورده، نباید بپای درختان انگور ریخت؟ دهان را که معن بوسه و کلام است، از ناسزا نباید انباشت؟

کسی گفت آیا:

دوست دارد یار این آشفتگی؟  کوشش بیهوده به از خفتگی...؟

ولی من که هزار زخم شرافت، در مریضخانه ی عشقم، با تو می گویم:

 از درازایِ راه، از سنگینیِ بار،از گِل اندودیِ دل،از پا و دستِ بی دست وپا،از گنگیِ سر،از تنگیِ رزق،از بی رحمی باغبان هایی که فقط پاییز و زمستان، آهن به در چوبین باغ می کوبند و تیغ و تبر را خط و نشان می کنند...

با تو می گویم از شوکران غیبت که هنوز بر جام انتظار می ریزد، از بغض هایِ جمعه شب که گلو می فشارد و عبوس می نشینند.

باور کن که بی عمر، زنده ایم ما!

و این بس عجب مدار...روزِ فراق را که نهد در شمارِ عمر؟؟؟؟؟

که گفت عمر ما کوتاه است؟ عمر ما هزار و اند حجله دارد.

روزگار درازیست... در نزدیکترین قله به آسمان، میان ابرها، نفس از کوهستان سردِ زندگی گرفته است.

بی عمر هم می توان زندگی کرد؛ و ما اینگونه بودن را از سرداب سامرا تا روزگار اکنون، پاس داشته ایم.

ای شادترین غم!

شکوه تو چنین مرا به شکوه واداشت و من از صبوریِ تو در حیرتم!

آرزونامه های مرا که یک یک پَر می دهم، به دانه ای در دام انداز و آنگاه جمله ای چند بر آن بیفزا، تا بدانم  که نوشتن را خاصیتی است شگرف.

اینک کودکِ دل را به خواب می برم؛ شکوه چرا؟ مگر نه اینکه غیبت، سراپرده ی جلال است؟

و غمگینانه ترین فریاد عاشقان ، جشن  حضور؟

***************

وصـــله:  دیشب (شب آغاز ولایت امام زمان)مثل بقیه ی اعیاد مذهبی سال، چشممون به راه پدر بود که  با جعبه ی شیرنی  خونه بیاد و بعدش عیدهای تک تکمونو کنار بزاره...

درسته که بزرگ شدیم اما هنوزم که هنوزه گرفتن عیدی تو این شبهای قشنگ از بزرگتر خانواده یه لطف دیگه ای داره.

کاش همه ی والدین، شیرنی چنین شبهای قشنگی رو از همون کودکی تو قلب فرزندانشون بنشونند.

اصلا هم نیاز نیست سخت بگیرند یا اینکه لزوما هدیه هاشون جنبه ی مادی داشته باشه...

هدیه می تونه تبریک کلامی عید باشه / یا شاخه گل/ و یا حتی بوسیدن فرزندانشون.... مهم اینه که با رفتارشون  شب و روزهای اعیاد شیعیانو، متفاوت و بزرگ جلوه بدن.

ای که همه یِ هستیِ ما شده ای! این حکایت دلتنگیِ ما و تو کی تمام می شود؟؟؟


پی نوشت: متن ادبی از رضا بابایی

 

شنبه 9 شهریور 1392  9:46 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها