ظهر روز نهم ذیحجه بود و ما در راه كوفه، در جایي به نام ?زَرود? بودیم كه خبر كشته شدن مسلم و پسرانش و هاني را شنیدیم. آسمان مانند كاسهاي چیني، تركخورد و بالاي سرمان ریز ریز شد. فریاد ما زنها تا آخر دنیا رفت و دیگر برنگشت. آنقدر گریه كردیم كه زمین در اشكهایمان شناور شد. پدرم فریاد زد: ?به خدا قسم كه پس از آنها دیگر زندگيام ارزشي ندارد!?
دخترِ مسلم، ازحال رفت. پسرانِ مسلم، عمامههایشان رااز سر برداشتند و به سوگ نشستند. پدرم با خواندن شعري ما را دلداري داد. به دستور او همة مردان در یك جا گرد آمدند. آنگاه درحالي كه بُغض گلویش را ميفشرد، رو به یارانش كرد و گفت: ?اي مردم! هماكنون خبري زشت و وحشتانگیز به من رسید. مسلم و پسرانش، هاني و پیك من عبدالله پسر یقطر را دشمنان كشتهاند. اكنون، من رشتة پیمان خود را از گردن شما باز ميكنم. هركس بخواهد ميتواند خود را از خطرهاي این سفر برهاند و با خیالي آسوده بهسوي خانمانش بازگردد?.
پدرم، به خیمهاش رفت تا كسي هنگام رفتن، چشمش به چشمهاي او نیفتد. چند تن از یارانش به گریه افتادند. بسیاري با دودلي به یكدیگر نگاه ميكردند. آنها از جا برخاستند و به سراغ اسبهایشان رفتند، ما زنها و دخترها از درگاه چادرهایمان به آنها نگاه ميكردیم. دلم از آنهمه بيوفایي گرفت و خودم را در آغوش عمهام زینب انداختم. ما مانده بودیم و گروهي اندك از یاران پدرم.
چهارده سال بیشتر نداشتم، تازه یاد گرفته بودم كه شعرهایم را با صداي بلند براي پدرم بخوانم. جایزه دادنهایش را دوست داشتم. وقتي ميخندید ودندانهاي مهتابياش آشكار ميشد، دلم مثل غنچهاي ميشكفت. هیچ چیز او زمیني نبود. صدایش به نرمي ابر؛ نگاهش عمیق مثل شبِ پر ستارة بیابان؛ و پیشانياش كهكشان راه شیري كه همیشه و همهجا بهسوي قبله ادامه ميیافت. او دري بود كه بهسوي دانایي گشوده ميشد؛ پنجرهاي باز كه ميشد در برابرش ایستاد و باغ بهشت را تماشا كرد. راه كه ميرفت از زیر قدمهایش گُل ميجوشید. حرف كه ميزد از دهانش گل بیرون ميریخت، چند روز بود كه او سوار بر اسب زیبایش در بیاباني برهوت پیش ميرفت و ما همه به دنبالش روان بودیم، چرا كه نميخواست در برابر مجسمهاي سنگي به نام یزید سر فرود بیاورد.
جادة كوفه با آن پیچ و خم مرموزش، ما را با خود ميبرد. نخلهاي خاكآلود، همچون مسافراني سرگشته در دو سوي جاده پراكنده بودند. همراه با آهنگ زنگولهها، در محمل بالا و پایین ميرفتم و به بیابان خالي نگاه ميكردم. براي من، بیابان همیشه سرشار بود از رازها و شگفتيها. زیر هر سنگِ آن رازي بود و پشت هر بوتة آن معمایي. بیابان و مارمولكهایي كه سرشان را بالا ميگرفتند و ناگهان میان شنها فرو ميرفتند؛ خرگوشهایي كه گویي با پنبه درست شده بودندو گوشهاي بزرگشان ناگهان مانند گیاهان وحشي از زمین ميرویید؛ ملخهایي كاغذي كه در سایة بوتهها، پاهاي خود را كش ميدادند تا خستگي دركنند.
ناگهان، زنگولهها خاموش شدند و من به خود آمدم. باز هم چند مرد به دیدار پدرم آمده بودند تا او را از رفتن به كوفه بازدارند. پدرم اینبار هم نپذیرفت. او خود بهتر از هركسي از بيوفایي و پیمانشكني مردم كوفه آگاه بود، اما در آن زمان هنوز نميدانستم كه چرا ميخواهد به پیشواز مرگ برود.
به دستور پدرم، مشكها از آب پر شد و ما دوباره به راه افتادیم. برادرم علياكبر، شانه به شانة پدرم اسب ميراند. عمویم عباس نیز سایه به سایة آنها ميرفت. ماهي در كنار خورشیدي؛ با آن قامت بلندش كه اگر ميخواست ميتوانست دستش را به آسمان برساند. چه حكایتها كه دربارة او و دیگر مردان خاندان خود از دیگران شنیده بودم.
از كودكي با شنیدن این حكایتها به خواب ميرفتم. حكایتهایي كه در گوش مردم به افسانه بیشتر ميماند. حكایتِ به آسمان سفر كردن جدّ من پیامبر؛ حكایت نبردهاي شگفتانگیز پدربزرگم علي. حكایت كودكیهاي پدرم. پدرم كه با بوسههاي پیامبر بزرگ شده بود و از همان كودكي فرشتههاي خدا همبازياش بودند.
اكنون دیگر كمتر كسي این حكایتها را باور داشت. گویي هزاران سال از آن دوران گذشته بود. مگر پدرم از آنها چه ميخواست؟ همان چیزهایي كه پیامبر به خاطر آن برگزیده شده بود.
هنگام غروب، در جایي به نام ?شَراف? منزل كردیم. خیلي زود چادرها برپا شد. آتش در اجاقها به آسمان شعله كشید و دیگها روي آنها قرار گرفت.
یكي، شیر بزها را ميدوشید. یكي دیگر، براي شترها خوراك آماده ميساخت و آن دیگري، اسبها را تیمار ميكرد. خواهرم رقیه و دیگر بچهها، جست و خیزكنان دور چادرها ميچرخیدند. مادرم رُباب، برادر كوچكم علياصغر را شیر ميداد. عمههایم زینب و اُمّ كلثوم در میان چادر با یكدیگر پچ پچ ميكردند. آنها بیش از همه ما نگران بودند.
زیر نور پیه سوز، سایة پدرم روي چادرش ميجنبید. برادرم علياكبر، عمویم عباس، پسرهاي عمهام زینب ـ عون و محمد ـ و چندتن از یاران پدرم در چادر او بودند. حرفهایشان را نميشنیدم، اما دلم شور ميزد. نهتنها من، كه خواهرم فاطمه نیز نگران بود. هردو، تا دیروقت جلوي چادر خود نشستیم و دربارة پدرمان حرف زدیم.
ـ خواهر جان! هیچ كس پدر را نميفهمد. او مثل همان كتیبهاي است كه در زمان خلیفة دوم از ایران به مدینه آوردهاند و اكنون در كنار مسجد افتاده است.
روزي پدر به من گفت كه تا بهحال هیچ كس نتوانسته است این كتیبه را بخواند. خواهرجان! پدر را هم هیچ كس نميتواند بخواند. بدي سراسر دنیا را گرفته است. دیگر كسي در جستجوي حقیقت نیست وگرنه چرا باید با ما اینگونه رفتار كنند. عجیب اینكه دین خدا به دست خاندان ما برزمین حكمفرما شده، اما اكنون گروه زیادي از مردم در كوچه و بازار و مسجد، ما را نفرین و ناسزا ميگویند. بههمین زودي ما شدهایم كافر و آنها مسلمان! آري خواهرجان، آنها اكنون ميخواهند تنها سرمشق خوبي را از میان ببرند.
صورت زیباي خواهرم از اندوه درهم كشیده شده بود. او دوباره خواست چیزي بگوید كه گریه امانش نداد. آنقدر دل نازك بود كه به شیشه ميماند. احساس كردم كه فردا، اتفاقهاي ناگواري روي خواهد داد. دلم براي فاطمه بیشتر ميسوخت تا براي خودم. كاش او اینقدر شكننده نبود.
آخرهاي شب، پدرم پیش ما زنها آمد. همة ما را یك به یك دلداري داد و به شكیبایي فراخواند وگفت: ?همه ميگویند كه مردم كوفه پیمانشكن و بيوفایند، پس به آن سو سفر مكن. من نیز اینرا ميدانم، اما در سفر من رازي است كه در آیندهاي نزدیك آن را خواهید فهمید. شما نیز باید تا آخر همراه من باشید. پس همگي آماده شوید كه بامداد فردا حركت خواهیم كرد.?
پدرم هنگام بیرون رفتن از چادر در برابر من ایستاد، دستي بر سرم كشید و بالبخندي مهربان این شعر را خواند:
هرگاه مردم، دنیا را با ارزش بدانند پس بهشت كه برتر و گرانقدرتر است
هرگاه بدنها براي مرگ ساخته شده است پس كشته شدن مرد با شمشیر، در راه خدا كه بهتر است بياختیار، اشك از چشمهایم سرازیر شد. او چانهام را با دست گرفت، سرم را بالا آورد، چشمهایش را به چشمهایم دوخت وآهي كشید و گفت: ?سكینه جان، نور چشمهاي من! تو خود ميداني كه من چقدر تو را دوست دارم؛ آنچنان كه لحظهاي دوريات را نميتوانم تاب آورم. براي چه ميگریي؟ مرگ در راه خدا، بهتر از زندگي همراه با زبوني است.?
او دیگر نتوانست چیزي بگوید. اشك از چشمهایش جوشید و از چادر بیرون رفت. هنگام خوابیدن از عمهام زینب پرسیدم: ?عمهجان! آیا درست است كه ميگویند جدِّ ما پیامبر از كشته شدن پدرم خبر داده بوده است؟?
ـ آري سكینه جان! مادرم فاطمه ميگفت كه پدرم حتي پیش از زادن حسین به من گفته بود كه این فرزند تو بهدست گروهي از گمراهان و ستمكاران به خاك و خون خواهد غلتید. وقتي او به دنیا آمد، پیامبر به دیدارم آمد. او حسین را در آغوش گرفت و سخت گریست.
آن شب، نه من و نه فاطمه، هیچكدام نخوابیدیم. پدرم نیز بیدار بود. صدایش از میان چادرش بهگوش ميرسید كه نماز شب ميخواند و با خدا راز و نیاز ميكرد. هنگام سحر همگي از چادرها بیرون آمدیم و پس از خواندن نماز و برچیدن چادرها به سفرمان ادامه دادیم.
در هواي خنك صبحگاهي، همراه باصداي لالایي زنگولهها و تكان گهواره مانند مَحمِل، به خوابي خوش فرو رفتم. وقتي بیدار شدم، خورشید سوزان بالاي سرم بود. در آن دورها، چشمم به نخلستاني بزرگ افتاد، اما عجیب اینكه آن نخلها برق ميزدند. چندتن از مردها دستشان را سایبان چشمهایشان كرده بودند و به آن دورها نگاه ميكردند. چیزي نگذشت كه آن نخلها جایشان را به گروه زیادي اسب و سوار دادند. اكنون گوش اسبها و برق نیزههاي آنها بخوبي دیده ميشد.
سواران ما با شتاب از جاده بیرون زدند و خودشان را به كنار بركهاي كه در آن نزدیكي بود، رساندند. ما نیز به دنبال آنها بهجایي كه ?ذوخشب? نام داشت، رسیدیم. پدرم دستور داد كه هرچه زودتر خیمهها را برپا كنند و همه براي رویارویي با آنها آماده شوند.
سوار از پس سوار به آنجا ميرسید، همه با لباس جنگ و جنگافزار، آنچنان كه تنها چشمهایشان پیدا بود. سركردة آنها نیز از راه رسید. همراه با بیرقي به رنگ قرمز ?لا قوّة الاّ بِاللّه.?
آنها درست در برابر ما لشكرگاه خود را برپا كردند. آنگاه فرمانده آنها نزد پدرم آمد و درخواست كرد كه به آنها آب بدهد. سپاهیان او و اسبها و شترهایشان همگي تشنه بودند. مردهاي ما مشكهاي آنها را از آب پر كردند و به اسبهایشان نیز آب نوشاندند.
هنگام نماز ظهر بود. برادرم علي اذان گفت. پدرم از خیمهاش بیرون آمد تا به نماز بایستد، اما پیش از آن رو به سوي آن سپاه كرد و گفت: ?اي مردم كوفه! تا هنگامي كه شما نامه از پشت نامه نفرستادید و نگفتید كه ما را امام و پیشوایي جز تو نیست، به سوي شما سفر نكردم. شما بودید كه نوشتید باید بهسوي ما سفر كني تا در ركاب تو از گمراهي رها شویم. اكنون اگر بر سر پیمان خود استوار ایستادهاید، مرا نیز آسوده خاطر كنید، اما اگر از آنچه گفته بودید، پشیمانید، بگویید تا من به مدینه بازگردم.?
هیچكدام چیزي نگفتند. همه با چهرههاي سنگيشان ایستاده بودند و تكان نميخوردند. فرماندهشان غرق در آهن و فولاد، با گامهایي كُند و سنگین بهسوي پدرم آمد و با صدایي خشك بهاو سلام كرد. پدرم، سلامش را پاسخ گفت و نامش را پرسید.
ـ حُر پسر یزید ریاحي!
ـ اي حُر! آیا براي ریختن خون ما آمدهاي یا براي یاریمان؟
او شرمگین پاسخ داد: ?اي پسر پیامبر خدا! براي نبرد با شما فرستاده شدهام، اما پناه ميبرم به خدا از اینكه در روز بازپسین، با دستهایي به گردن بسته، از گور برانگیخته شوم و با صورت در آتش دوزخ فرو افتم.
اي پسر پیامبر! آخر به كجا ميروي؟ كشته خواهي شد. بهتر آن است كه به سوي مكه بازگردي.?
پدرم چیزي نگفت و به نماز ایستاد. حُر و سپاهیانش نیز در كنار مردان ما ایستادند و یكصدا با پدرم نماز ظهر را خواندند.
آن مردان جنگي، پس از پایان نماز دوباره به سوي لشكرگاه خود رفتند. از كار آنها غرق در شگفتي و شادي شده بودم. با خودم فكر ميكردم كه آنها هیچگاه به روي پدرم شمشیر نخواهند كشید، اما همان روز هنگام عصر فهمیدم كه آن فكر، خیالي بیش نبوده است.