قافلة شتران، با گامهاي خسته و سنگين از راه ميرسيد و سكوت يكنواخت قريه را ميشكست. هر وقت قافلهاي از راه ميرسيد، موجي از شور و شادي را به خانوادههاي چشم به راه هديه ميكرد.
محمود و احمد در كنار كوچه با بقية بچهها سرگرم بازي بودند كه صداي زنگ قافله را شنيدند. هر دو از جا پريدند و فرياد شادي سر دادند. با آنكه پدران آنها، اهل سفر با قافلههاي تجاري به بغداد نبودند كه بچهها طعم چشم انتظاري را بكشند، با اين همه، آن دو پسر بچه هم مثل بچههايي كه پدر در سفر داشتند، فرياد زدند و مردم را از آمدن قافله با خبر كردند و با پاي برهنه بر روي شنها دويدند. آخرين شترها هم وارد قريه شد و آنها هنور در پي هم ميدويدند و بازي ميكردند و گرد و غباري كه از بازي و جست و خيز كودكانة آنها بوجود آمده بود، مانع ميشد كه راه را از بيراهه تشخيص دهند و به جاي همراهي با قافله، برخلاف جهت آن ميدويدند و احمد كه كوچكتر بود هر وقت در دويدن احساس خستگي ميكرد و قدمهايش سست ميشد، محمود را سرزنش ميكرد و به همين دليل آنها با تمام تواني كه نشاط كودكانه به آنها بخشيده بود، به سرعت از قريه دور ميشدند. بيآنكه بدانند راهي را كه در پيش گرفتهاند، دقيقاً برخلاف مسير قافله و قريه است.
محمود كه از شدت دويدن از نفس افتاده بود روي زمين نشست و گفت: صبر كن... خسته شدم. احمد هم كنارش روي شنها نشست. محمود ناگهان متوجه سكوت وحشتناك دشت شد و به خود آمد: احمد... نگاه كن همة بچهها و قافله رفتهاند.
احمد كه نفس نفس ميزد بيخبر از آنچه بر سرشان آمده بود گفت: رفته باشند!
محمود با نگراني گفت: ما تنها شدهايم.
احمد با اطمينان كودكانهاي گفت: خب ما هم ميرويم.
محمود با دلهره گفت: كجا ميرويم؟ ما راه را گم كردهايم.
احمد وحشتزده پرسيد: تو راه را بلد نيستي؟
محمود درمانده نگاهش كرد: نه... نه... من راه را بلد نيستم.
احمد دست او را گرفت و گفت: من ميترسم.
چشمان محمود پر از اشك شد: من هم ميترسم. ميداني وقتي همه برگردند، مادرانمان چه حالي ميشوند؟
احمد با گريه گفت: بيا برويم. بالاخره به يك جايي ميرسيم.
محمود بغضش را فرو خورد و اشكهاي احمد را پاك كرد و گفت: گريه نكن به كدام طرف برويم؟
اشك صورت خاك آلود و آفتاب سوختة احمد را خيس كرده بود: اين حرف را نزن. تو از من بزرگتري. حتماً راه را بلدي. بگو كه راه را بلدي.
محمود سرش را پايين انداخت و با شرمندگي گفت: نه.. من بلد نيستم. مگر من تا به حال چند بار در اين بيابان گم شدهام كه راه را بلد باشم. من در اين ده سال عمرم براي اولين بار از قريه اين قدر دور شدهام.
احمد با پشت دست اشكهايش را پاك كرد و گفت: حالا بايد چكار كنيم؟
محمود راه افتاد و گفت: بيا برويم... نميدانم...
بيهدف و با گريه راه افتادهاند. ابهت بيابان آنها را به شدت ترسانده بود و احساس يأس و تنهايي وجودشان را در بر گرفته بود. تا چشم كار ميكرد بيابان بود و بوتههاي خار و حنظل تلخ و گرما بيداد ميكرد. با نزديك شدن به ظهر، آفتاب داغ، مستقيم بر سرشان ميتابيد و تشنگي به شدت آزارشان ميداد. پاهاي برهنهشان در ميان بوتههاي خار، زخمي شده بود و به شدت ميسوخت بعد از ساعتي هر دو در نهايت تشنگي و وحشت از تنهايي، بر زمين افتادن. زبانشان چون پاره آجري به كامشان چسبيده بود و هيچ كدام قدرت حرف زدن نداشتند. احمد با ناتواني اشك ميريخت و محمود در مانده و گريان صورتش را روي خاك گذاشته بود. احساس ميكرد مرگ به او نزديك شده و ديگر تحمل تشنگي را ندارد و تا ساعتي ديگر هر دو در بيابان ميميرند و شب طعمة حيوانات درنده ميشوند و پدر و مادرشان هرگز نميفهمند چه بلايي بر سر آنها آمده؛ دلش براي مادرش ميسوخت وتصور گريهها و بيقراريهاي مادر عذابش ميداد. دلش براي احمد هم ميسوخت او حداقل خواهري داشت تا دل مادر و پدر بعد از مرگ او به دخترشان خوش باشد، اما احمد تنها فرزند پدر و مادرش بود و حالا معصومانه سرش را روي خاك گذاشته بود و منتظر مرگ بود....
ديگر نفس هر دو به شماره افتاده بود و خاك زير صورتشان از قطرههاي اشكشان گفل شده بود كه ناگهان صاي پاي سواري سكوت وهمآلود دشت را شكست. سواري بر يك اسب سفيد، به سرعت به سمت آنها ميتاخت. دل محمود از شادي فرو ريخت و بارقة اميدي در چشمانش درخشيد. اما قدرت سر بلند كردن نداشت. احمد هم با شنيدن صداي پاي اسب جان گرفت. اما نتوانست عكس العملي نشان دهد. اسب سوار كه مردي ميانسال با لباس سفيد عربي بود، گويي اصلا"آن دو را بر روي خاك نديده، كنارشان از اسب به زير آمد. فرش كوچك و لطيفي را از روي زين اسب برداشت و روي زمين انداخت. با پهن كردن آن فرش، بوي عطري عجيب در هوا پيچيد. سوار هنوز فرش را كاملا" صاف و مرتب نكرده بود كه سوار ديگري رسيد. اسب او قرمز و راهوار بود و سوارش جامهاي سفيد پوشيده بود. جوانتر از سوار اولي بود و عمامهاي بر سر داشت كه دو بال آن را از روي شانهها يش پايين انداخته بود و نيزهاي در دست داشت. او هم نسبت به بچهها عكس العملي نشان نداد. پياده شد و هر دو روي فرش به نماز ايستادند. نمازشان را كه خواندند سوار دوم براي تعقيب نماز، نشست و مشغول ذكر شد. بچهها بدون هيچ حركتي، در همان حالت كه افتاده بودند، آنها را نگاه ميكردند. سوار كه ذكرش تمام شد روبرگرداند و فرمود: محمود!.
محمود سر بلند كرده و با زحمت و ضعف گفت: بله آقا!
فرمود: نزديك من بيا.
محمود آهسته گفت: نميتوانم. آنقدر تشنهام كه قدرت حركت ندارم.
فرمود: باكي بر تو نيست.
محمود حس كرد با اين حرف سوار، ميتواند حركت كند. به همان حالت، سينه خيز خودش را روي خاك كشيد و جلوتر رفت . سوار، دست خود را بر صورت و سينة محمود كشيد.
دست لطيف و مهربان او، همة خستگي، عطش، ترس و رنج را يك جا از وجود محمود برد.
حس كرد دهانش اصلاً خشك نيست و زبانش به راحتي در دهان ميچرخد و از آن همه رنج و عذاب چند دقيقه قبل، هيچ اثري نيست.
فرمود: برخيز! يكي از اين حنظلها را براي من بياور.
محمود از جا بلند شد. در بين بوتهها، حنظل بسيار بود. حنظلي برداشت و به دست سوار داد.
سوار حنظل را گرفت و به دو نيم كرد و نيمي به محمود داد و فرمود: بخور.
محمود نيمة حنظل را گرفت. جرأت نكرد مخالفتي كند. اما خوب ميدانست حنظل چقدر تلخ است. فكر كرد اين سوار كه او را به راحتي از آن همه درد و عذاب نجات داده شايد منظورش اين است كه خوردن حنظل به معناي صبر و تحمل در بيابان است. با احتياط، حنظل را به دهانش نزديك كرد. اما همين كه زبانش را به آن زد و مزة آن را چشيد، متوجه شد آن حنظل از عسل شيرينتر، از يخ، خنكتر و از مفشك خوش بوتر است. با ولع، آن را خورد و با خوردن آن حس كرد تشنگي و گرسنگياش به كلي رفع شد.
سوار فرمود: دوستت را صدا كن، بگو بيايد.
محمود تازه به ياد احمد افتاد كه هنوز با همان ضعف، روي شنهاي بيابان افتاده بود و شاهد آنها بود.
محمود جلو رفت و گفت: احمد بلند شو، آقا با تو كار دارد.
احمد به زحمت گفت: نميتوانم حركت كنم. قدرت ندارم.
سوار فرمود: برخيز بر تو باكي نيست.
احمد سينه خيز به سمت سوار رفت و سوار همانطور كه دستش را بر روي صورت و سينة محمود كشيده بود، بر سينه و صورت و دهان احمد كشيد و احمد يكباره احساس آرامش و راحتي كرد و بلند شد و نشست. سوار نيمة ديگر حنظل را به او داد. احمد كه ديده بود محمود چطور حنظل را با ميل خورده، بدون درنگ آن را گرفت و با اشتهاي زياد خورد و جان گرفت.
هر دو سوار بلند شدند و سوار اوّل فرش را جمع كرد تا بروند. محمود دامان لباس سفيد سوار را گرفت و با التماس گفت: آقا! تو را به خدا قسم ميدهيم كه نعمت را بر ما تمام كني و ما را به خانوادهمان برساني. ما گم شدهايم و راه را نميدانيم.
سوار نيزهاش را برداشت و دور آن دو روي زمين خطي كشيد و فرمود: عجله مكنيد.
هر دو سوار شدند و در برابر بهت و ناباوري بچهها، رفتند و لحظهاي نگذشت كه در تمام بيابان اثري از آن دو اسب و دو سوار نبود. محمود كه از خوردن آن حنظل شيرين، جان گرفته بود دست احمد را گرفت و گفت: بيا برويم. خودمان راهمان را پيدا می کنیم .