مفتقرا متاب رو از در او به هيچ سو
زانكه مس وجود را فضّه او طلا كند
اينجا اتاقكى است با ديوارهايى از سنگ سياه؛
قبرى كوچك، محفظه اى چوبى و پارچه اى سبزف سبز.
و دل دريايى تو كه از پس قرن ها هنوز در تلاطم است و بى قرار.
انگار همين ديروز بود كه تو را از »نوبه« به »مدينه« آوردند و پيامبر، نمى دانم در پيشانى بلندت كدامين رمز و راز عشق را خوانده بود كه تو را محرم زهرا يافت و يكراست راهى خانه دردانه اش شدى.
اى سرشار از بركت حضور!
آمده ام تا از زبان تو، حكايت والگان را بشنوم.
آمده ام تا برايم قصه عاشقان را بگويى.
آمده ام تا سرود رويش را بر جانم تلاوت كنى.
آمده ام تا سرّ اهل خانه را برايم فاش سازى.
آمده ام تا جرعه اى از كوثر فاطمه را بر من بنوشانى و مرا تا »فصلّ لربك وانحر« پيش برى.
آمده ام تا زخم هايت را بشمارم.
آمده ام تا ناله هايت را بشنوم.
آمده ام تا رنج تو را هزاربار مرور كنم.
آمده ام تا با تو بگريم، آنچنان كه تو با فاطمه در سوگ رسول گريستى. آنچنان كه با على در عزاى فاطمه گريستى. و آنچنان كه با زينب بر شهادت حسين، خون باريدى.
اى لايق ترين شاهد خوبان!
شگفتا از رفاقت و دوستى تو، از بردبارى و صبر تو!
از علم و فضل تو، از جرأت و احتجاج تو!
از تقوا و پاكى تو!
و اگر نبود اين همه، چگونه سزاوار مى شدى منزلتى را كه يافته اى؟
اى دست هايت به اجابت واصل!
تو نيز تبلور ايثار و تجسم جودى. مگر مى شود بر سفره اهل بيت نشست و چون آنان لوجه اللَّه اطعام نكرد؟
اى كاش مى توانستم اشتياق تو را براى نظر به ملكوت دريابم.
اى مرتبه تو كجا و معرفت ما كجا؟!
آنان كه به صدق حسن، عارفشان مى نامند، در ظاهر كلام تو درمانده اند چه رسد به باطن مقامت؟
مگر كم است بيست سال هيچ جز كلام خدا بر زبان نياوردن، با قرآن سخن گفتن، با قرآن جواب دادن، با قرآن زيستن و با قرآن مردن.
عجبا فضاى اينجا آكنده از عطر كلام على است:
ألّلهم بارك لنا فى فضّتنا
مفتقرا متاب روى
ماهنامه موعود شماره 27 |