با اینكه چند روزي بیشتر از آمدن بهار نگذشته بود و هوا هنوز بهاري نشده بود، درختها اندكي جوانه زده بودند. هنوز از شمیم گلهاي بهاري مست نميشدي و نسیم نوازشت نميكرد.
زمین هنوز مهربان نشده بود و دلش نميخواست آنچه در دل دارد ارزان و به راحتي بیرون بریزد. شاید دلش ميخواست دستي بر سرو رویش بكشي و نازش كني، تا دلش كم كمك نرم شود.
زمستان مغرور گویي دلش نميآمد، جایش را به بهار بدهد. حالا هم كه رفته بود، دارو دستهاش را جا گذاشته بود. هنوز توي آسماني كه این روزها لاجوردي اش باید ببیني، ابرهاي عقدهاي را ميدیدي كه چون در زمستان فرصت آمدن پیدا نكرده بودند، حالا ميخواستند تلافي اش را سر بهار در بیاورند.
آخر این ابرها كه مثل ابرهاي بهاري مهربان نیستند، آنها در رؤیاهاي شیرین بچهها جایي ندارند و حاضر نیستند رختخوابي شوند براي آنها، تا از فكر زمستان رهایي یابند.
هوا سرد بود و شب اضطرابي دیگر، غیر از اضطراب سرما را در دل پدید ميآورد.
ساعت دوازده شب بود و چند ساعتي از ورود ما به شهر قم ميگذشت، امّا هنوز جایي براي استراحت پیدا نكرده بودیم . اگر همسر و بچههایم همراهم نبودند، حاضر بودم گوشهاي، توي همین هواي سرد استراحت كنم و بعد به عبادت بپردازم. به امید اینكه جایي براي استراحت بیابیم به جمكران رفتیم .از مسؤولان براي گرفتن اتاق پرسوجو كردم، ولي حتي یك اتاق خالي هم نداشتند. در قم هم هیچ آشنایي نداشتیم .
خدایا حالا به زن و فرزندم چه بگویم؟
با چه اشتیاقي انتظار كشیده بودند تا به جمكران بیایند و مهمان آقا امام زمان (ع) باشند .
نميدانستم چه كنم. مطمئن بودم كه آقا خوب مهماننوازي ميكند و با اینكه جایي براي اقامت و استراحت پیدا نكرده بودیم، دلم به مهرباني آقا گرم بود. آخر مگر ميشود كسي به خانهاي دعوت شود ولي میزبان وسایلي برایش مهیا نكند؟
به كریمه اهل بیت، حضرت معصومه (س) توسل كردم و زمزمه كردم:
?خانم! خودتان كه ميدانید هوا سرد است، ميترسم بچهها سرما بخورند، دستم به دامنتان...?
هنوز حرفهایم تمام نشده بود كه موتور سواري كنارم توقف كرد، گفت:
?مسافرید؟?
گفتم:
?بله!?
گفت:
?این طور كه معلوم است، جا پیدا نكردهاید? .
و منتظر جواب ماند. نميدانستم چه بگویم. كمي این دست و آن دست كردم و با من من گفتم:
?نخیر، هنوز جایي پیدا نكردهایم?
مرد لبخند زد و گفت:
?تشریف بیاورید منزل ما خوشحال ميشویم?
فكر كردم تعارف ميكند، گفتم:
?نه! خیلي ممنون! حالا، بالاخره...?
نميدانستم چه بگویم. آخر جایي نداشتیم كه شب را آنجا بگذرانیم. حرفم را خوردم، مرد گفت:
? چقدر تعارف ميكنید?
امشب آقا توفیقي نصیبمان كرده تا خدمت زائرانش باشیم. بفرمایید راه را نشانتان بدهم. امشب در منزل ما استراحت كنید، ان شاء الله فردا هم به زیارت و عبادتتان ميرسید.
خیلي خوشحال شدیم. مرد آنقدر بيغلّ و غش بود كه دیگر جایي براي شك و تردید باقي نگذاشت و همگي به دنبالش راه افتادیم .
به خانه ایشان كه رسیدیم، اتاقي در اختیارمان گذاشتند و تمام وسایل مورد نیاز را برایمان آماده نمودند. بعد از چند دقیقهاي مرد در زد و با سیني چاي وارد اتاق شد. چاي داغ، خستگي سفر را از تنمان بیرون آورد...
صبح شده بود. عطر مهمان نوازي آقا امام زمان (عج) مستمان كرده بود و تصویر شكوفه مهر بر درخت عنایت، در دیدگانمان انعكاس یافته بود.
امّا زمین هنوز سخت بود؛ سخت بود و در انتظار. زمین سرمازده، منتظر دستهاي مهرباني بود تا نوازشش كند و مخملي سبز بر او بپوشاند.
آن وقت زمین زیبا به عالم فخر ميفروخت و زحل از كنارش سر به زیر رد ميشد. از مرد و خانوادهاش تشكر كردیم، پس از خداحافظي همراه پسر بچه ایشان به امامزاده پنج تن رفتیم تا بعد از زیارت، ما را به جمكران برساند.
در كوچههاي روستاي جمكران، بوي بهار به مشام ميرسید...