ـ مسافرهاي قم، مسجدِ جمكران زودتر سوارشَند؛ جا نمونند.
صداي رانندة اتوبوس بود كه مسافران را به سوار شدن دعوت ميكرد.
آن روز هم طبقِ معمول. با پدر عازم جمكران بود. آخر بعد از رفتنِ مادر هر شب جمعه با هیأتِ مسجدِ محل به جمكران ميرفت. نبود مادر برایش سخت بود. چقدر مادرش را دوست داشت. به همین دلیل، قبل از حركت به بهشتزهرا رفته بود؛ سَرِ قبر مادر، گُلي سرخ روي آن گذاشته بود و بر مزارش فاتحهاي خوانده بود. رفته بود تا از مادر اجازه بگیرد. چون وقتي مادر هم بود هیچ كاري را بدون اجازة او انجام نميداد. آنجا بود كه دلش شكسته بود؛ بغضش تركیده و چند ساعتي با مادر درد دل كرده بود. سُرخی چشمهایش این را گواهي ميداد!
ـ مسافرها زودتر سوارشند. رفتیمها!
و باز صداي رانندة اتوبوس به خود آوردش.
سوار شد. روي صندلي دوم، بغل پنجره، كنار پدر نشست.
مسافرها كمكم سوار ميشدند. پنجرة اتوبوس را باز كرد. به آسمان خیره شد. پرندهاي در آسمان دیده نميشد. یك آن دلش به حال آسمان سوخت و به حال خودش هم.
ـ براي سلامتي خودتون و آقاي راننده صلوات!
و صداي صلواتِ مسافرها سكوت را شكست. وقتي به خود آمد كه اتوبوس به راه افتاده بود. پنجره را بست و چشمهایش را روي هم گذاشت. درست چند سال پیش كه ميخواست براي اولین بار به جمكران برود روي همین صندلي نشسته بود و مادر هم در كنارش.
چند روز قبل از رفتن به مسجد جمكران مادر رو به او كرده و گفته بود: زهرا جون! یك دقیقه بیا پیش مادر، باهات كار دارم. زهرا جلو رفته بود. مادر دستي روي سرش كشیده و ادامه داده بود، مادرجون! پنجشنبة این هفته ميخواهیم میهماني بریم. میهماني فرشتهها، میهماني عاشقان مهدي(عج) ميخواهیم به قم بریم، به جمكران.
و زهرا با تعجب گفته بود، میهماني فرشتهها! قم! جمكران!
و مادر میان صحبتش گفته بود: آره زهراجون. میهماني، جمكران.
ـ مادرجون! میشه بگي اونجا كه ميخواهیم بریم چه جور جاییه؟!
ـ كمي صبر داشته باش. با هم ميریم و ميبینیم. بعد مادر با لحني مطمئن دستهاي زهرا را به دستهایش گره زده و گفته بود: شب جمعة این هفته باید به جمكران بریم. مادرجون! جمكران در اصل، روستاییه به این نام. در اونجا مسجدي است كه ميگن مخصوص امامِ زمانمونه. یعني امام دوازدهم ما مسلمونها و شیعهها. الآن این مكان، بسیار مقدسه. به همین خاطره كه امام زمان(عج) به حسنبنمثله جمكراني كه از اهالي همان روستا یعني جمكران بوده، فرمودهاند: به مردم بگو به این مسجد بیایند و آن را عزیز دارند. هر ساله از سراسر ایران و حتي كشورهاي مسلمون دنیا میلیونها عاشق و شیفتة امام زمان(عج) براي دعا به درگاه خدا در تعجیل فرج ایشان و رفع گرفتاريها و مشكلاتشون به این مسجد میان و نمازي ميخونند كه چهار ركعته. دو ركعت اون به نیت تحیت مسجد و دو ركعت دیگر كه به نماز امام زمان(عج) معروفه. امام زمان(عج) خود در مورد ارزش این نماز گفتهاند كه: ?هر كس این دو ركعت نماز را در مسجد مقدس جمكران بخونه مثل كسي است كه در خانة خدا دو ركعت نماز خونده?.
ـ مادر، پدر هم همراه ما ميآد؟
ـ نه پدر كار داره. شیفت شبه. انشاءالله اگه خدا توفیقي بده دفعة بعد با ما ميآد.
ـ پس ما تنها ميریم؟!
ـ دختر خوبم، تنها هم نیستیم. از طرف پایگاه بسیج مسجد محل به جمكران ميریم. سعي كن پنجشنبه، ظهر زودتر از مدرسه بیاي تا معطل نشیم. راستي اگه با من به جمكران بیایي هم نماز امام زمان(عج) رو ميخونیم و هم یك جایزة خوب پیش من داري.
ـ مادرجون! راست ميگي؟!
ـ آره زهرا جون. مگه من تا حالا به تو دروغ گفتم؟
و زهرا دستهایش را دور گردن مادر حلقه كرده، صورتش را بوسیده و گفته بود: نه كه نگفتي، بلكه شما بهترین مادر دنیایي.
حرفهاي مادر كه تمام شده بود تازه دلشورة زهرا شروع شده و مرتب به خود گفته بود. راستي؛ جمكران چه جور جاییه كه همة فرشتهها و عاشقان مهدي(عج) اونجا جمع ميشن؟!!
به یاد آورد كه چقدر روزشماري كرده بود تا پنجشنبه فرا برسد و بالاخره پنجشنبه، ظهر، مدرسه كه تعطیل شده بود مسیر آن را تا خانه یك نفس دویده بود. ميخواست هر چه زودتر به خانه برسد و زیر سایة آرام درختان، آستینها را بالا زده و با آب حوض پر از ماهيهاي قرمزش وضو بگیرد. بعد كنار مادر بایستد و نماز بخواند. صداي خوش آهنگ اذان پر از عشقش كرده و او را به طرف حوض كشانده بود. وضو كه گرفته بود كنار مادر نشسته و سجادهاش را پهن كرده بود. آن روز میان سجادهاش هزاران كبوتر عشق بال و پر زدند، فرشتهها هم بودند. انگار فرشتهها خواسته بودند آنها را به میهمانيشان دعوت كنند و اینها را خوب به یاد داشت. نماز را كه با مادر خوانده بود دلش آرام و قرار نیافته بود. خواسته بود بداند كه مادر چه هدیهاي به او خواهد داد. خدا خدا كرده بود كه شب، زودتر فرا رسد اما نميدانست كه چرا آن روز اینقدر دیر بر او گذشته بود. یادش آمد عصر، زودتر از مادر لباسهایش را پوشیده و مرتب گفته بود: مادر زود باش دیرميشهها! و مادر هم وقتي دیده بود كه زهرا اینقدر عجله دارد دستي بر سرش كشیده و گفته بود: خوب الآن ميریم. چرا این قدر عجله داري؟ باید اول به مسجد محل بریم و از اونجا سوار اتوبوس بشیم. و چقدر شور و شوق داشت زماني كه به راه افتاده بودند. یادش آمد در كوچه هم ميدویده، آرام و قرار نداشته و مرتب به مادر ميگفته: مادر؛ دیر ميشه. یك كم عجله كن. و مادر با مهرباني گفته بود، صبر كن. آهستهتر برو، من كه نميتونم مثل تو راه بیام. بیا دست منو بگیر، با هم بریم. و زهرا برگشته و دستهایش را به دستهاي مادر پیوند زده بود.
سوار اتوبوس كه شده بودند همراه مادر روي صندلي دوم، كنار پنجره نشسته بود. در راه مشتاقان زیارت به آقا امام زمان(عج) مرتب صلوات فرستاده و ?وعجل فرجهم? گفته بودند. كودكاني را دیده بود كه همراه با پدر و مادرشان به مسجد جمكران ميآمدند و مادر را كه در حال قرآن خواندن بود. شب هنگام كه به قم رسیده بودند، پس از مدتي كه اتوبوس از پیچ جاده گذشته بود از دور گنبد و گلدستههاي زیباي مسجد در قاب چشمانش جلوه و او را از خود بیخود كرده بود. اشك، بر گونههایش جاري شده و همراه با نواي عاشقان امام زمان(عج) دعاي ایشان را زیر لب زمزمه كرده بود.
وارد مسجد كه شده پردة تنهایي را كنار زده و به آسمان خیره شده بود خود را مانند پرندهاي دیده بود كه شوق پرواز را در قلب كوچكش حس كرده. احساس كرده بود كه در مسجد، پروانهها و فرشتههاي الهي نیز حضور دارند و مادر به او راست گفته بود كه میهماني، میهماني فرشتهها و عاشقان مهدي(عج) بوده است و خلاصه هر چه دیده بود در اعماق ذهنش ماندگار شده بود.
چشمهایش را باز كرد. اتوبوس هنوز به سمت قم در حركت بود. عدهاي از مسافران دعا ميخواندند، عدهاي مشغول ذكر و عدهاي هم نگاهشان را به بیرون دوخته بودند. برگشت و او هم از شیشة اتوبوس به بیرون خیره شد. ناگاه خود را در كنار مادر یافت كه در مسجد نشسته تا نماز امام زمان(عج) بخواند. به یاد آورد آن لحظه را كه احساس كرده بود عرق روي گونههایش جاري شده و در آن لحظههاي پر شور بود كه به یكباره عشق، دلش را ربوده و بياختیار خود را به چشمان فرشتگان سپرده بود كه با همة مهر، شبنم وجودشان بر گلبرگ گونهاش نشسته و عرق خجالت را از گونههایش پاك كرده بود.
ـ بخون مادرجون! زهرا، نمازت را همراه من بخون.
و این صداي مادر بود كه او را در آن محفل نوراني به خود آورده بود. جرأتي پیدا كرده بود تا نمازش را با مادر بخواند. پس از خواندن نماز، خانمي سفیدپوش كه در كنارش نشسته بود و حركات او را از ابتدا زیر نظر داشته و خود را خادم افتخاري مسجد معرفي كرده بود دست در چادر كرده و بستهاي آجیل به همراه سكهاي پنج توماني به او داده بود. تشویقش كرده و آفرینش گفته بود. و در آن لحظههاي معنوي بود كه زهرا به كبوترهاي امید نگاه كرده و سوار بر بالهاي احساس به سراغشان رفته بود، در حالي كه سبدي پر از گلهاي معطر و خوشبو در دست داشته. در آن زمان احساس نموده بود كه آن خانم، چقدر مهربان است. او كه با دادن هدیهاي هر چند ناچیز، زهرا را در میان عاشقان مهدي(عج) شادمان كرده بود.
بعد از آن ماجرا، مادر نیز به قولش عمل كرده و جایزهاي به زهرا داده بود. یك چادر نماز و سجادهاي زیبا. حالا او هر موقع توفیقي دست ميدهد تا به مسجد جمكران بیاید وقتي كه سجادة زیبایش را ميگسترد تا نماز امام زمان(عج) را كه مادر به او یاد داده بود، بخواند، هزاران كبوتر عشق را در میان آن ميیابد كه بال و پر ميزنند تا هر شب جمعه به میهمانيشان ـ در جمكران ـ دعوتش كنند و چهرة نوراني مادر را كه به رویش لبخند ميزند.
ـ براي تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) صلوات بلند ختم كن.
ـ اللهم...
و صداي صلوات مشتاقان آقا بار دیگر سكوت زهرا را شكست. آري! اتوبوس به جمكران رسیده بود و نوري خیره كننده از گنبد و گلدستههاي مسجد به جشم ميآمد. اشك شوق و امید بر دیدگان زهرا جاري شده و باز به آرزویش رسیده بود. و این بار به آرزویي بزرگتر! این بار زهرا نمازش را همراه با پروانهها، فرشتهها و مادرش به جماعت ميخواند!
والسلام