0

آنان كه خاك را به نظر كیمیا كنند

 
masoomi1371
masoomi1371
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1392 
تعداد پست ها : 724
محل سکونت : آذربایجان شرقی

آنان كه خاك را به نظر كیمیا كنند

 

  كودكى بيش نبودم كه پدرم از ديدار مكرر عارفى فروتن و عالمى ربّانى و شخصيتى روحانى به نام »آقاى نكوگويان« معروف به »شيخ رجبعلى خياط« با پارسايى عظيم در مازندران به نام آيت‏اللَّه‏العظمى كوهستانى در روستاى كوهستان بهشهر سخن مى‏گفت. مردامردى سترگ كه در حوزه عرفان و معرفت كم نظير مى‏نمود. اين گذشت تا اين كه به اصطلاح ما مازندرانيها، به بار و بر نشستيم و استخوانى تركانديم و در گستره دانش و ادب و واژه، توفيق يار ما شد و آموختنى‏ها را آموختيم.
    من پيشترها؛ يعنى حدود سى سال اخير مى‏پنداشتم كه »عرفان« ديگر افسانه‏اى بيش نيست. و نيز ديگر روزگار عارفان به سر آمده و نمى‏شود نشانه و نشانى تازه‏تر يافت. اما با گذشت زمان، رفته رفته دريافتم كه سخت در اشتباهم. در گستره معرفت امروز چهره‏هايى چونان: آيت‏اللَّه العظمى كوهستانى، ميرزا جواد ملكى، موسوى همدانى، حاج آخوند تربتى، قاضى طباطبايى، علامه جعفرى، مرد جهان شمول علامه حسن حسن‏زاده آملى، آيت‏اللَّه‏العظمى محمد تقى بهجت فومنى و... دهها چهره افتخارآميز زمان، اكنون در حوزه‏هاى علميه دينى و گوشه و كنار كشور ما مى‏درخشند و اين غفلت از ماست كه اين چهره‏ها را نمى‏شناسيم و در خود فرو رفته‏ايم.
    چنانكه ياد كردم از عرفاى نام‏آور زمان اكنون، رجبعلى نكوگويان معروف به شيخ رجبعلى خياط است كه براى نسل امروز و حتى بسيارى از نسل ديروز ناشناخته است. پديده‏اى شگفت‏آور كه جاى آن است فصلى مستقل و در خور به او اختصاص داده شود. و زيباتر آن‏كه آقاى »محمدى رى‏شهرى« درباره اين مرد بزرگ كتابى به نام كيمياى محبت در سال 1378 خورشيدى تأليف كرد كه تا سال گذشته يازده بار و بيش از يكصد و پنجاه هزار نسخه چاپ شده و با همه آن‏كه خواهانى پيدا كرده از نقطه نظر بسيارى ناشناخته است و گمنام.
    خود شيخ به فرزندش مى‏گفت:
 مرا هيچ‏كس نمى‏شناسد و بعد از فوت من مرا مى‏شناسند.
    و يكى از شاگردان معظم‏له نيز ياد مى‏كرد كه:
 فلانى! كسى در دنيا مرا نشناخت، ولى در دو وقت شناخته خواهم شد؛ يكى موقعى كه امام دوازدهم(عج) تشريف بياورند و يكى هم روز قيامت.
    پارسا مردى فروتن و جهانى بنشسته اندر گوشه‏اى مى‏نمود كه از اطراف و اكناف عالم به ديدنش مى‏رفتند و كرامات مى‏ديدند و از محضر روحانى وى بهره‏ها مى‏بردند.
    آن مردامرد تهرانى، »رجبعلى نكوگويان«، مشهور به »شيخ« و »شيخ رجبعلى خياط« به سال 1262 خورشيدى در تهران زاده شد. پدرش »مشهدى باقر« كارگرى ساده بود كه در 12 سالگى فرزندش جان به جان آفرين وانهاد و شيخ ما را در كودكى تنها گذاشت.
    خانه ساده و خشتى شيخ در كوچه سياه‏ها (شهيد منتظرى) خيابان مولوى كه از مرده ريگ پدرش به وى رسيده بود، تنها ماترك و ماحصل دنيوى‏اش به‏شمار مى‏آمد و تا پايان زندگى‏اش در همان زيستگاه كوچك و بى‏پيرايه ماند.
    خانه‏اى كه از بامش باران چكه مى‏كرد و چهره‏هاى دينى و علمى و كشورى آن روزگاران در كنار همان چكه چكه دانه‏هاى ريز و درشت باران و همراه با لگنها و كاسه‏هاى زير سقف و نشسته بر گليم پاره و حصير به ديدارش مى‏شتافتند و آن مرد از پذيرش بخشش داراها و توانمندان كشورى روزگارش سرباز مى‏زد و مى‏گفت:
 هر كه مرا مى‏خواهد بيايد اين اتاق، روى خرده كهنه‏ها بنشيند. من احتياج ندارم.
    شيخ رجبعلى، مردى با پيشه خياطى بود و بر نفس خود فائق آمد و دنيا و مافيها را رها كرد و تا جان در تن داشت ساده زيست و سادگى كرد و به مردم خدمت نمود و در تهذيب نفس خويش و ديگران كوشيد و ياد و خاطره بزرگان دين و ادب و فرهنگ را براى ما زنده كرد.
    او همه چيز را براى خدا مى‏خواست. سخنان و تعاليم آن مرد درس ناخوانده و به مكتب نرفته و دانشگاه ناديده و نيز قصه‏هايش، همه درس است و اخلاق و انسان‏گرايى. كجايند مردانى كه دنبال مردند و مردهاى برگزيده سرزمين ما، ايران بزرگ، را نمى‏شناسند.
    يكى از فرزندان شيخ ياد مى‏كرد كه: »روزى با پدرم به بى‏بى شهربانو رفته بوديم، در راه با مرتاضى برخورد كرديم. پدرم به او گفت:
    »نتيجه رياضتهاى تو چيست؟«
    مرتاض خم شد. سنگى را از زمين برداشت. سنگ در دست او به يك گلابى تبديل شد و به پدرم تعارف كرد كه: بفرماييد ميل كنيد!
    شيخ نگاهى به او كرد و گفت:
    »اين كار را براى من كردى، بگو ببينم براى خدا چه كرده‏اى؟!«
    مرتاض با شنيدن اين سخن به گريه افتاد!
    يكى از دوستان شيخ ياد مى‏كرد: »مدتى بيكار بودم و سخت گرفتار. به منزل ايشان رفتم تا شايد راهى پيدا شود و از گرفتارى خلاص شوم. همين كه به اتاق شيخ وارد شدم و نگاه او به من افتاد، فرمود: »حجابى دارى كه چنين حجابى كمتر ديده‏ام! چرا توكلّت از خدا سلب شده؟ شيطان سرپوشى بر تو قرار داده كه نتوانى بالا را درك كنى!«
    در اثر فرمايشهاى شيخ انكسارى در من پديد آمد و خيلى منقلب شدم. فرمود: »حجابت برطرف شد ولى سعى كن ديگر نيايد«. بعد فرمود: »شخصى بيكارست و مريض و دو عيال را بايد اداره كند، اگر مى‏توانى برو قدرى پارچه براى بچه‏ها و خانواده او تهيه كن و بياور.«
    با اين كه من بيكار بودم و از نظر مالى ناتوان، رفتم و از معازه يكى از دوستان قديم - كه بزّازى داشت - مقدارى پارچه، نسيه خريدم و به محضر ايشان آوردم. همين‏كه بقچه پارچه‏ها را خدمت ايشان بر زمين نهادم، استاد نگاهى به من كرد و فرمود:
 حيف كه ديده برزخى تو باز نيست، تا ببينى كعبه دور سر تو طواف مى‏كند، نه تو دور خانه!
    آن مرد، پيوسته به شاگردانش توصيه مى‏كرد كه:
 از احسان كوتاهى نكن و تا مى‏توانى احسان كن.
    خود نيز در احسان به مردم پيشگام بود و احسان و همه چيز را نيز براى خدا مى‏خواست. شيخ همواره مى‏فرمود:
 تا انسان توجهش به غير خداست، نسبت به حقايق هستى نامحرم است و از باطن خلقت آگاه نيست.
    همواره زهد و آخرت‏گرايى را پيش چشم داشت و متذكر مى‏شد كه:
 كسى كه دنيا را از راه حرام بخواهد، باطنش سگ است، و آنكه آخرت را بخواهد خنثى است، و آنكه خدا را بخواهد مرد است.
    و هشدار مى‏داد كه:
 دل هر چه را بخواهد همان را نشان مى‏دهد؛ سعى كنيد دل شما خدا را نشان دهد! انسان هر چه را دوست داشته باشد؛ عكس همان در قلب او منعكس مى‏شود و اهل معرفت با نظر به قلب او مى‏فهمند كه چه صورتى در برزخ دارد. اگر انسان شيفته و فريفته جهان و صورت فردى گردد، يا علاقه زياد به پول يا ملك و غيره پيدا كند، همان اشياء، صورت برزخى او را تشكيل مى‏دهند.
    يكى از شاگردان شيخ ياد مى‏كرد كه: »شبى وارد جلسه شدم، قدرى دير شده بود و شيخ مشغول مناجات بود. چشمم كه به افراد جلسه افتاد، يكى را ديدم كه ريشش را تراشيده است، در دلم ناراحت شدم و پيش خود اعتراض كردم كه: چرا اين شخص ريشش را تراشيده است. جناب شيخ كه رو به قبله و پشت به من بود، ناگهان دعا را متوقف كرد و گفت:
 به ريشش چه كارى دارى؟ ببين اعمالش چگونه است، شايد يك حسنى دارد كه تو ندارى.
    اين را گفت و مجدداً مشغول دعا شد. يكى از شاگردان شيخ مى‏گفت: ايشان مى‏فرمود:
 گياهان هم زنده هستند و حرف مى‏زنند و من با آنها صحبت مى‏كنم و آنها خواص خود را براى من مى‏گويند.
    يكى از روحانيون و علماى عارف گذشته، به نام شيخ عبدالكريم حامد مى‏گفت: شيخ در شصت سالگى از حالى برخوردار بود كه وقتى توجه مى‏كرد؛ هر چه مى‏خواست مى‏فهميد.
    در بررسى احوال و زندگى شيخ رجبعلى خياط، آدمى با حكاياتى روبرو مى‏شود كه خويشتن را در برابر بزرگى روح و شخصيت وى خرد و ناچيز مى‏بيند. يكى از شاگردانش نقل مى‏كرد: از ايشان [شيخ رجبعلى خياط] شنيدم كه مى‏فرمود: شبى در عالم رؤيا ديدم مجرم شناخته شدم و مأمورانى آمدند تا مرا به زندان ببرند. صبح آن روز ناراحت بودم كه سبب اين رؤيا چيست؟ با عنايت خداوند متعال متوجه شدم كه موضوع رؤيا به همسايه‏ام ارتباط دارد. از اهل بيت خواستم كه جست‏وجو كند و خبرى بياورد. همسايه‏ام شغلش بنايى بود، معلوم شد كه چند روز كار پيدا نكرده و شب گذشته او و همسرش گرسنه خوابيده‏اند، به من فرمودند: واى بر تو! تو شب سير باشى و همسايه‏ات گرسنه؟! در آن هنگام من سه عباسى پول نقد ذخيره داشتم! فوراً از بقال سر محل، يك عباسى قرض كردم و با عذرخواهى به همسايه دادم و تقاضا كردم  هر وقت بيكار بودى و پول نداشتى مرا مطلع كن«.
    اينگونه حكايات، در واقع »مشتى نمونه خروار است و حرفى است از هزاران كاندر عبارت آمد«.
    شيخ رجبعلى خياط در معرفت نفس و سير و سلوك عرفانى به مرحله‏اى رسيده بود كه كوچك‏ترين چيز درباره غير خدا را حجاب مى‏پنداشت و بر او آگاه مى‏شد و به اصطلاح ديگر، »خودش خودش را مى‏فهماند كه اين انديشه و يا كردار حجاب ميان تو و پروردگارت مى‏شود«. حضرت شيخ خود مى‏فرمود:
 شبى ديدم حجاب [باطنى و تاريكى روح] دارم و نمى‏توانم به محبوب راه يابم. پيگيرى كردم كه اين حجاب از كجاست؟ پس از توسل و بررسى فراوان متوجه شدم كه در نتيجه احساس محبتى است كه عصر روز گذشته از ديدن قيافه زيباى يكى از فرزندانم داشته‏ام! به من گفتند: بايد او را براى خدا بخواهى! استغفار كردم... .
    و براى همين باورها بود كه مى‏گفت:
 اگر كسى براى خدا كار كند چشم و گوش قلب او باز مى‏شود.
    و سخنى مى‏گفت شگفت‏آور كه:
 روزى از چهار راه مولوى و از مسير خيابان سيروس به چهارراه گلوبندك رفتم و برگشتم فقط يك چهره آدم ديدم!.
    از شيخ پنج پسر و چهار دختر برجاى ماند كه يكى از دخترانش در كودكى درگذشت. خود شيخ در روز بيست و دوم شهريور ماه سال 1340 خورشيدى، جان به جان آفرين وانهاد. حكايات شيرين و سخنان آموزنده اخلاقى و دينى و عرفانى شيخ رجبعلى خياط همگى در كتاب ارزشمند كيمياى محبت به همت حجت‏الاسلام والمسلمين آقاى محمدى رى‏شهرى آمده و آنچه نيز ياد كرده‏ايم از همان كتاب است؛ كتابى كه براى همه طبقات به ويژه جوانان آموزنده است.
    در پايان يكى از حكايات مربوط به شيخ رجبعلى خياط را يادآور مى‏شويم كه از عوامل اصلى صعود شيخ به مقامات معنوى و عرفان شده است. فقيه عاليقدر حضرت آيت‏اللَّه سيدمحمد هادى ميلانى(رض) به اين داستان يوسف‏گونه جناب شيخ رجبعلى خياط اشاره مى‏كند و مى‏فرمايد: به شيخ [رجبعلى خياط] عنايتى شده و آن به خاطر كف نفسى است كه در ايام جوانى به عمل آورده است.« و خود شيخ »ره« اين واقعه را چنين نقل كرده است:
 در ايام جوانى دخترى رعنا و زيبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه خلوت مرا به دام انداخت. با خود گفتم: »رجبعلى! خدا مى‏تواند تو را خيلى امتحان كند، بيا يك بار تو خدا را امتحان كن! و از اين حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف‏نظر كن. سپس به خداوند عرضه داشتم: »خدايا! من اين گناه را براى تو ترك مى‏كنم، تو هم مرا براى خودت تربيت كن.

چهارشنبه 6 شهریور 1392  9:40 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها