كودكى بيش نبودم كه پدرم از ديدار مكرر عارفى فروتن و عالمى ربّانى و شخصيتى روحانى به نام »آقاى نكوگويان« معروف به »شيخ رجبعلى خياط« با پارسايى عظيم در مازندران به نام آيتاللَّهالعظمى كوهستانى در روستاى كوهستان بهشهر سخن مىگفت. مردامردى سترگ كه در حوزه عرفان و معرفت كم نظير مىنمود. اين گذشت تا اين كه به اصطلاح ما مازندرانيها، به بار و بر نشستيم و استخوانى تركانديم و در گستره دانش و ادب و واژه، توفيق يار ما شد و آموختنىها را آموختيم.
من پيشترها؛ يعنى حدود سى سال اخير مىپنداشتم كه »عرفان« ديگر افسانهاى بيش نيست. و نيز ديگر روزگار عارفان به سر آمده و نمىشود نشانه و نشانى تازهتر يافت. اما با گذشت زمان، رفته رفته دريافتم كه سخت در اشتباهم. در گستره معرفت امروز چهرههايى چونان: آيتاللَّه العظمى كوهستانى، ميرزا جواد ملكى، موسوى همدانى، حاج آخوند تربتى، قاضى طباطبايى، علامه جعفرى، مرد جهان شمول علامه حسن حسنزاده آملى، آيتاللَّهالعظمى محمد تقى بهجت فومنى و... دهها چهره افتخارآميز زمان، اكنون در حوزههاى علميه دينى و گوشه و كنار كشور ما مىدرخشند و اين غفلت از ماست كه اين چهرهها را نمىشناسيم و در خود فرو رفتهايم.
چنانكه ياد كردم از عرفاى نامآور زمان اكنون، رجبعلى نكوگويان معروف به شيخ رجبعلى خياط است كه براى نسل امروز و حتى بسيارى از نسل ديروز ناشناخته است. پديدهاى شگفتآور كه جاى آن است فصلى مستقل و در خور به او اختصاص داده شود. و زيباتر آنكه آقاى »محمدى رىشهرى« درباره اين مرد بزرگ كتابى به نام كيمياى محبت در سال 1378 خورشيدى تأليف كرد كه تا سال گذشته يازده بار و بيش از يكصد و پنجاه هزار نسخه چاپ شده و با همه آنكه خواهانى پيدا كرده از نقطه نظر بسيارى ناشناخته است و گمنام.
خود شيخ به فرزندش مىگفت:
مرا هيچكس نمىشناسد و بعد از فوت من مرا مىشناسند.
و يكى از شاگردان معظمله نيز ياد مىكرد كه:
فلانى! كسى در دنيا مرا نشناخت، ولى در دو وقت شناخته خواهم شد؛ يكى موقعى كه امام دوازدهم(عج) تشريف بياورند و يكى هم روز قيامت.
پارسا مردى فروتن و جهانى بنشسته اندر گوشهاى مىنمود كه از اطراف و اكناف عالم به ديدنش مىرفتند و كرامات مىديدند و از محضر روحانى وى بهرهها مىبردند.
آن مردامرد تهرانى، »رجبعلى نكوگويان«، مشهور به »شيخ« و »شيخ رجبعلى خياط« به سال 1262 خورشيدى در تهران زاده شد. پدرش »مشهدى باقر« كارگرى ساده بود كه در 12 سالگى فرزندش جان به جان آفرين وانهاد و شيخ ما را در كودكى تنها گذاشت.
خانه ساده و خشتى شيخ در كوچه سياهها (شهيد منتظرى) خيابان مولوى كه از مرده ريگ پدرش به وى رسيده بود، تنها ماترك و ماحصل دنيوىاش بهشمار مىآمد و تا پايان زندگىاش در همان زيستگاه كوچك و بىپيرايه ماند.
خانهاى كه از بامش باران چكه مىكرد و چهرههاى دينى و علمى و كشورى آن روزگاران در كنار همان چكه چكه دانههاى ريز و درشت باران و همراه با لگنها و كاسههاى زير سقف و نشسته بر گليم پاره و حصير به ديدارش مىشتافتند و آن مرد از پذيرش بخشش داراها و توانمندان كشورى روزگارش سرباز مىزد و مىگفت:
هر كه مرا مىخواهد بيايد اين اتاق، روى خرده كهنهها بنشيند. من احتياج ندارم.
شيخ رجبعلى، مردى با پيشه خياطى بود و بر نفس خود فائق آمد و دنيا و مافيها را رها كرد و تا جان در تن داشت ساده زيست و سادگى كرد و به مردم خدمت نمود و در تهذيب نفس خويش و ديگران كوشيد و ياد و خاطره بزرگان دين و ادب و فرهنگ را براى ما زنده كرد.
او همه چيز را براى خدا مىخواست. سخنان و تعاليم آن مرد درس ناخوانده و به مكتب نرفته و دانشگاه ناديده و نيز قصههايش، همه درس است و اخلاق و انسانگرايى. كجايند مردانى كه دنبال مردند و مردهاى برگزيده سرزمين ما، ايران بزرگ، را نمىشناسند.
يكى از فرزندان شيخ ياد مىكرد كه: »روزى با پدرم به بىبى شهربانو رفته بوديم، در راه با مرتاضى برخورد كرديم. پدرم به او گفت:
»نتيجه رياضتهاى تو چيست؟«
مرتاض خم شد. سنگى را از زمين برداشت. سنگ در دست او به يك گلابى تبديل شد و به پدرم تعارف كرد كه: بفرماييد ميل كنيد!
شيخ نگاهى به او كرد و گفت:
»اين كار را براى من كردى، بگو ببينم براى خدا چه كردهاى؟!«
مرتاض با شنيدن اين سخن به گريه افتاد!
يكى از دوستان شيخ ياد مىكرد: »مدتى بيكار بودم و سخت گرفتار. به منزل ايشان رفتم تا شايد راهى پيدا شود و از گرفتارى خلاص شوم. همين كه به اتاق شيخ وارد شدم و نگاه او به من افتاد، فرمود: »حجابى دارى كه چنين حجابى كمتر ديدهام! چرا توكلّت از خدا سلب شده؟ شيطان سرپوشى بر تو قرار داده كه نتوانى بالا را درك كنى!«
در اثر فرمايشهاى شيخ انكسارى در من پديد آمد و خيلى منقلب شدم. فرمود: »حجابت برطرف شد ولى سعى كن ديگر نيايد«. بعد فرمود: »شخصى بيكارست و مريض و دو عيال را بايد اداره كند، اگر مىتوانى برو قدرى پارچه براى بچهها و خانواده او تهيه كن و بياور.«
با اين كه من بيكار بودم و از نظر مالى ناتوان، رفتم و از معازه يكى از دوستان قديم - كه بزّازى داشت - مقدارى پارچه، نسيه خريدم و به محضر ايشان آوردم. همينكه بقچه پارچهها را خدمت ايشان بر زمين نهادم، استاد نگاهى به من كرد و فرمود:
حيف كه ديده برزخى تو باز نيست، تا ببينى كعبه دور سر تو طواف مىكند، نه تو دور خانه!
آن مرد، پيوسته به شاگردانش توصيه مىكرد كه:
از احسان كوتاهى نكن و تا مىتوانى احسان كن.
خود نيز در احسان به مردم پيشگام بود و احسان و همه چيز را نيز براى خدا مىخواست. شيخ همواره مىفرمود:
تا انسان توجهش به غير خداست، نسبت به حقايق هستى نامحرم است و از باطن خلقت آگاه نيست.
همواره زهد و آخرتگرايى را پيش چشم داشت و متذكر مىشد كه:
كسى كه دنيا را از راه حرام بخواهد، باطنش سگ است، و آنكه آخرت را بخواهد خنثى است، و آنكه خدا را بخواهد مرد است.
و هشدار مىداد كه:
دل هر چه را بخواهد همان را نشان مىدهد؛ سعى كنيد دل شما خدا را نشان دهد! انسان هر چه را دوست داشته باشد؛ عكس همان در قلب او منعكس مىشود و اهل معرفت با نظر به قلب او مىفهمند كه چه صورتى در برزخ دارد. اگر انسان شيفته و فريفته جهان و صورت فردى گردد، يا علاقه زياد به پول يا ملك و غيره پيدا كند، همان اشياء، صورت برزخى او را تشكيل مىدهند.
يكى از شاگردان شيخ ياد مىكرد كه: »شبى وارد جلسه شدم، قدرى دير شده بود و شيخ مشغول مناجات بود. چشمم كه به افراد جلسه افتاد، يكى را ديدم كه ريشش را تراشيده است، در دلم ناراحت شدم و پيش خود اعتراض كردم كه: چرا اين شخص ريشش را تراشيده است. جناب شيخ كه رو به قبله و پشت به من بود، ناگهان دعا را متوقف كرد و گفت:
به ريشش چه كارى دارى؟ ببين اعمالش چگونه است، شايد يك حسنى دارد كه تو ندارى.
اين را گفت و مجدداً مشغول دعا شد. يكى از شاگردان شيخ مىگفت: ايشان مىفرمود:
گياهان هم زنده هستند و حرف مىزنند و من با آنها صحبت مىكنم و آنها خواص خود را براى من مىگويند.
يكى از روحانيون و علماى عارف گذشته، به نام شيخ عبدالكريم حامد مىگفت: شيخ در شصت سالگى از حالى برخوردار بود كه وقتى توجه مىكرد؛ هر چه مىخواست مىفهميد.
در بررسى احوال و زندگى شيخ رجبعلى خياط، آدمى با حكاياتى روبرو مىشود كه خويشتن را در برابر بزرگى روح و شخصيت وى خرد و ناچيز مىبيند. يكى از شاگردانش نقل مىكرد: از ايشان [شيخ رجبعلى خياط] شنيدم كه مىفرمود: شبى در عالم رؤيا ديدم مجرم شناخته شدم و مأمورانى آمدند تا مرا به زندان ببرند. صبح آن روز ناراحت بودم كه سبب اين رؤيا چيست؟ با عنايت خداوند متعال متوجه شدم كه موضوع رؤيا به همسايهام ارتباط دارد. از اهل بيت خواستم كه جستوجو كند و خبرى بياورد. همسايهام شغلش بنايى بود، معلوم شد كه چند روز كار پيدا نكرده و شب گذشته او و همسرش گرسنه خوابيدهاند، به من فرمودند: واى بر تو! تو شب سير باشى و همسايهات گرسنه؟! در آن هنگام من سه عباسى پول نقد ذخيره داشتم! فوراً از بقال سر محل، يك عباسى قرض كردم و با عذرخواهى به همسايه دادم و تقاضا كردم هر وقت بيكار بودى و پول نداشتى مرا مطلع كن«.
اينگونه حكايات، در واقع »مشتى نمونه خروار است و حرفى است از هزاران كاندر عبارت آمد«.
شيخ رجبعلى خياط در معرفت نفس و سير و سلوك عرفانى به مرحلهاى رسيده بود كه كوچكترين چيز درباره غير خدا را حجاب مىپنداشت و بر او آگاه مىشد و به اصطلاح ديگر، »خودش خودش را مىفهماند كه اين انديشه و يا كردار حجاب ميان تو و پروردگارت مىشود«. حضرت شيخ خود مىفرمود:
شبى ديدم حجاب [باطنى و تاريكى روح] دارم و نمىتوانم به محبوب راه يابم. پيگيرى كردم كه اين حجاب از كجاست؟ پس از توسل و بررسى فراوان متوجه شدم كه در نتيجه احساس محبتى است كه عصر روز گذشته از ديدن قيافه زيباى يكى از فرزندانم داشتهام! به من گفتند: بايد او را براى خدا بخواهى! استغفار كردم... .
و براى همين باورها بود كه مىگفت:
اگر كسى براى خدا كار كند چشم و گوش قلب او باز مىشود.
و سخنى مىگفت شگفتآور كه:
روزى از چهار راه مولوى و از مسير خيابان سيروس به چهارراه گلوبندك رفتم و برگشتم فقط يك چهره آدم ديدم!.
از شيخ پنج پسر و چهار دختر برجاى ماند كه يكى از دخترانش در كودكى درگذشت. خود شيخ در روز بيست و دوم شهريور ماه سال 1340 خورشيدى، جان به جان آفرين وانهاد. حكايات شيرين و سخنان آموزنده اخلاقى و دينى و عرفانى شيخ رجبعلى خياط همگى در كتاب ارزشمند كيمياى محبت به همت حجتالاسلام والمسلمين آقاى محمدى رىشهرى آمده و آنچه نيز ياد كردهايم از همان كتاب است؛ كتابى كه براى همه طبقات به ويژه جوانان آموزنده است.
در پايان يكى از حكايات مربوط به شيخ رجبعلى خياط را يادآور مىشويم كه از عوامل اصلى صعود شيخ به مقامات معنوى و عرفان شده است. فقيه عاليقدر حضرت آيتاللَّه سيدمحمد هادى ميلانى(رض) به اين داستان يوسفگونه جناب شيخ رجبعلى خياط اشاره مىكند و مىفرمايد: به شيخ [رجبعلى خياط] عنايتى شده و آن به خاطر كف نفسى است كه در ايام جوانى به عمل آورده است.« و خود شيخ »ره« اين واقعه را چنين نقل كرده است:
در ايام جوانى دخترى رعنا و زيبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه خلوت مرا به دام انداخت. با خود گفتم: »رجبعلى! خدا مىتواند تو را خيلى امتحان كند، بيا يك بار تو خدا را امتحان كن! و از اين حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرفنظر كن. سپس به خداوند عرضه داشتم: »خدايا! من اين گناه را براى تو ترك مىكنم، تو هم مرا براى خودت تربيت كن.