0

آخرین دیدار

 
masoomi1371
masoomi1371
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1392 
تعداد پست ها : 724
محل سکونت : آذربایجان شرقی

آخرین دیدار


 

 تكه‌پارچه‌اي‌ كه‌ براي‌ مشتري‌ پاره‌ كرده‌ بود، هنوز در دستش‌ بود كه‌ حامد، نفس‌ نفس‌زنان‌ خودش‌ را به‌ داخل‌ حجره‌ انداخت‌ و بریده‌ بریده‌ گفت‌: سربازان‌ حكومتي‌... براي‌ سربازگیري‌... میدان‌ شهر...
  دل‌ سید محمد فرو ریخت‌. به‌ سرعت‌ پارچه‌ را به‌ مشتري‌ داد و زن‌ خریدار وحشت‌زده‌ از حجره‌ بیرون‌ رفت‌. سید در را بست‌ و با حامد به‌ طرف‌ كوچه‌هاي‌ باریك‌ شهر دوید. حامد از میانة‌ راه‌ از او جدا شد تا دیگر دوستان‌ جوانش‌ را از ماجرا باخبر كند و سید باتمام‌ تواني‌ كه‌ داشت‌ شروع‌ به‌ دویدن‌ كرد. وحشت‌ از گیر افتادن‌ به‌ دست‌ سربازان‌ ناصبي‌ حكومت‌، به‌ پاهایش‌ توان‌ فوق‌العاده‌اي‌ داده‌ بود.
  از پیچ‌ كوچة‌ باریكي‌ پیچید و خودش‌ را در زاویة‌ در چوبي‌ خانه‌اي‌ پنهان‌ كرد. تعدادي‌ سرباز براي‌ دستگیري‌ جواناني‌ كه‌ به‌ كوچه‌ها گریخته‌ بودند، پراكنده‌ شدند. چند نفري‌ از آنها هم‌ به‌ كوچه‌اي‌ آمدند كه‌ سید در زاویة‌ آن‌ پناه‌ گرفته‌ بود. صداي‌ قدم‌هاي‌ محكم‌ آنها هر لحظه‌ به‌ او نزدیك‌تر مي‌شد. نفسش‌ را در سینه‌ حبس‌ كرد. انگار مي‌ترسید كه‌ صداي‌ نفس‌ نفس‌زدن‌هایش‌ را بشنوند و به‌ سراغش‌ بیایند. قدم‌ها نزدیك‌ و نزدیك‌تر شدند. دستش‌ را روي‌ قلبش‌ گذاشت‌. حس‌ كرد هر لحظه‌ ممكن‌ است‌ از شدت‌ وحشت‌ قلبش‌ از كار بیفتد. در دل‌ دعا كرد: یا صاحب‌الزمان‌! خودت‌ مرا از چشم‌ این‌ ناصبي‌ها پنهان‌ كن‌.
  سربازان‌ بي‌آنكه‌ او را ببینند، گذشتند و سایة‌ سیاهشان‌ را دید كه‌ دور شدند. نفس‌ راحتي‌ كشید. اما براي‌ اطمینان‌ بیشتر صبر كرد تا كاملاً دور شوند. وقتي‌ از سكوت‌ كوچه‌ فهمید آنها رفته‌اند، سرك‌ كشید و كوچه‌ را كه‌ خالي‌ و ساكت‌ دید، با احتیاط‌ به‌ راه‌ افتاد و به‌ سرعت‌ كوچه‌ها را پشت‌ سرگذاشت‌ و به‌ خانه‌ رفت‌. كوبة‌ در را محكم‌ زد. پدرش‌ به‌ شتاب‌ در را باز كرد. او را كه‌ رنگ‌ پریده‌ و هراسان‌ دید، جا خورد. سید پا به‌ حیاط‌ گذاشت‌ و سلام‌ كرد. پدر دل‌ نگران‌ جواب‌ سلامش‌ را داد و در را پشت‌ سر او بست‌ و پرسید:
  ـ چه‌ خبر شده‌؟
  سید هنوز نفسش‌ آرام‌ نشده‌ بود. دهانش‌ از شدت‌ وحشت‌ خشك‌ و تلخ‌ بود. سید عباس‌ دوباره‌ پرسید:
  ـ محمد! با تو هستم‌. گفتم‌ چه‌ خبر شده‌؟ مادرت‌ كه‌ الان‌ تو را با این‌ حال‌ و روز ببیند سكته‌ مي‌كند. رنگت‌ مثل‌ مهتاب‌ شده‌. بگو ببینم‌ چه‌ اتفاقي‌ افتاده‌.
  سید آهسته‌ گفت‌: سربازان‌ حكومتي‌...
  پدر وحشت‌ كرد: خب‌؟
  ـ باز هم‌ سربازگیري‌... كم‌ مانده‌ بود گیر بیفتم‌. حامد به‌ دادم‌ رسید.
  دل‌ پیرمرد لرزید: خدا به‌ خیر راضي‌ باشد.
  سید ادامه‌ داد: در میدان‌ شهر جوان‌هاي‌ شیعه‌ را براي‌ سربازي‌ مي‌بردند. حامد خبرم‌ كرد، فرار كردم‌.
  سید عباس‌ آهي‌ كشید و گفت‌: پناه‌ بر خدا. بیا برویم‌. مادرت‌ دلواپس‌ مي‌شود.
  سید گفت‌: فعلاً به‌ مادر حرفي‌ نزنید. نگراني‌ برایش‌ مضر است‌.
  پدر به‌ راه‌ افتاد و گفت‌: هر طور كه‌ خودت‌ صلاح‌ مي‌داني‌ عمل‌ كن‌. ولي‌ رنگ‌ و رویت‌  فریاد مي‌زند كه‌ ترسیده‌اي‌.
  هر دو به‌ اتاق‌ رفتند، محمد سلام‌ كرد. مادر در بستر بیماري‌ دراز كشیده‌ بود، او را كه‌ دید نیم‌ خیز شد و گفت‌:
  ـ چه‌ خبر شده‌، چرا رنگت‌ پریده‌، آشفته‌اي‌ مادر؟
  سید كنار بستر مادر نشست‌ و گفت‌: نه‌ مادر چیزي‌ نیست‌. فقط‌ خسته‌ام‌.
  مادر در چشمان‌ جوانش‌ خیره‌ شد و گفت‌: ولي‌ نگاهت‌ حرف‌ دیگري‌ مي‌زند. زود به‌ خانه‌ آمده‌اي‌. هر روز نماز مغربت‌ را در مسجد مي‌خواندي‌. حالا غروب‌ نشده‌ آمده‌اي‌ و مي‌خواهي‌ باور كنم‌ كه‌ اتفاقي‌ نیفتاده‌؟
  محمد درمانده‌ از كنجكاوي‌ مادر، بلند شد: گفتم‌ كه‌ چیزي‌ نیست‌. امروز خسته‌ بودم‌ زود آمدم‌...
  و حرفش‌ را نیمه‌ تمام‌ رها كرد و براي‌ وضو گرفتن‌ از اتاق‌ بیرون‌ رفت‌ تا مجبور نباشد به‌ مادرش‌ دروغ‌ بگوید.
  سید عباس‌ به‌ كمكش‌ شتافت‌ و گفت‌: خودت‌ را ناراحت‌ نكن‌. براي‌ سلامتي‌ات‌ خوب‌ نیست‌. سید وضو گرفت‌ و به‌ اتاق‌ برگشت‌ و سجاده‌اش‌ را پهن‌ كرد تا نمازش‌ را بخواند. مادر اما قانع‌ نشده‌ بود:
  ـ تو چیزي‌ را از من‌ پنهان‌ مي‌كني‌. هر چه‌ را كه‌ بتواني‌ پنهان‌ كني‌ رنگ‌ و رویت‌ را نمي‌تواني‌. پس‌ بگو.
  سید كه‌ دید طفره‌ رفتن‌ فایده‌اي‌ ندارد سعي‌ كرد قصه‌ را مختصر كند:
  ـ راستش‌... سربازان‌ حكومتي‌ چند روزي‌ است‌ كه‌ به‌ جوانان‌ شیعه‌ سخت‌ مي‌گیرند.
  مادر جا خورد: خب‌ به‌ تو هم‌ تعرضي‌ كرده‌اند؟
  ـ نه‌ مادر، نه‌. نگران‌ نباش‌. اما امروز در میدان‌ شهر...
  و حرفش‌ را ادامه‌ نداد. پدر به‌ كمكش‌ آمد: جوانان‌ را به‌ سربازي‌ اجباري‌ حكومت‌ مي‌برند. اما محمد توانسته‌ به‌ موقع‌ فرار كند.
  مادر پریشان‌ نیم‌خیز شد: حالا چه‌ مي‌كني‌؟
  محمد دستي‌ به‌ موهایش‌ كشید و گفت‌: نمي‌دانم‌. عقلم‌ به‌ جایي‌ نمي‌رسد. فردا جرأت‌ باز كردن‌ حجره‌ را ندارم‌. زندگي‌ ما هم‌ كه‌ از راه‌ فروش‌ پارچه‌هاي‌ همین‌ حجره‌ مي‌گذرد.
  سید عباس‌ دست‌ گرم‌ محمد را در دست‌ گرفت‌ و گفت‌: تو نگران‌ حجره‌ نباش‌. تا آرام‌ شدن‌ اوضاع‌ من‌ خودم‌ به‌ حجره‌ مي‌روم‌. اما تو مي‌خواهي‌ كجا بروي‌؟
  محمد آهي‌ كشید و گفت‌: نمي‌دانم‌. واقعاً نمي‌دانم‌ چه‌ كنم‌.
  مادر نگران‌، اشك‌هایش‌ را با دست‌ چروكیده‌ و تبدارش‌ پاك‌ كرد وگفت‌: این‌ وضع‌ تا كي‌ ادامه‌ دارد؟
  سید از جا بلند شد و گفت‌: خدا مي‌داند. فعلاً كه‌ تمام‌ جبل‌ عامل‌ تحت‌ سیطرة‌ سربازان‌ حكومتي‌ است‌. اگر
 سربازي‌ را اجباري‌ نكنند كه‌ عسكریه‌ از نظامیان‌ خالي‌ مي‌شود. كدام‌ جوان‌ به‌ پاي‌ خودش‌ به‌ خدمت‌ نظام‌ ناصبي‌ها مي‌رود؟
  سید عباس‌ سري‌ تكان‌ داد و برخاست‌ تا براي‌ وضو گرفتن‌ از اتاق‌ بیرون‌ برود. جلوي‌ در برگشت‌ و گفت‌:
  ـ خدا بزرگ‌ است‌. بالاخره‌ حتماً فرجي‌ مي‌رسد.
  مادر با گریه‌ گفت‌: برایت‌ دعا مي‌كنم‌ پسرم‌... تنها كاري‌ كه‌ از دست‌ مادر پیرت‌ ساخته‌ است‌...
  * * *

  دست‌هایش‌ مي‌لرزیدند. سعي‌ كرد بر خودش‌ مسلط‌ باشد. دست‌هایش‌ را در هم‌ حلقه‌ كرد. بغضش‌ را فرو خورد تا بتواند محكم‌ حرف‌ بزند. مي‌دانست‌ اگر سست‌ برخورد كند، پیشنهادش‌ را نمي‌پذیرند. سكوت‌ اتاق‌ را شكست‌ و گفت‌:
  ـ من‌ تمام‌ دیشب‌ فكر كردم‌ و راه‌حلي‌ به‌ نظرم‌ آمد.
  هر دو به‌ هم‌ نگاه‌ كردند و سید ادامه‌ داد: ادامة‌ این‌ وضع‌ براي‌ من‌ ممكن‌ نیست‌. یك‌ هفته‌ است‌ كه‌ در خانه‌ مانده‌ام‌. این‌ كه‌ زندگي‌ نمي‌شود. من‌ نمي‌توانم‌ خانه‌نشیني‌ را تحمل‌ كنم‌. شاید این‌ وضع‌ خیلي‌ طول‌ بكشد. پدر دل‌ نگران‌ گفت‌: تو نگران‌ حجره‌ بودي‌ و من‌ كه‌ نگذاشتم‌ درش‌ بسته‌ بماند. پدرت‌ هنوز آنقدر پیر نشده‌ كه‌ نتواند مخارج‌ خانواده‌اش‌ را تأمین‌ كند.
  سید برآشفت‌: نه‌، حرف‌ من‌ این‌ نیست‌. من‌ فقط‌ تحمل‌ در خانه‌ ماندن‌ را ندارم‌.
  مادر پریشان‌ احوال‌ شد: مي‌خواهي‌ چه‌ كني‌؟ چه‌ راه‌حلي‌ به‌ نظرت‌ رسیده‌؟
  سید محكم‌ و شمرده‌ گفت‌: مي‌خواهم‌ پناهندة‌ آستان‌ امیرالمؤمنین‌ شوم‌، شاید فرجي‌ شود و اوضاع‌ آرام‌ گردد.
  مادر وحشت‌ كرد: نجف‌؟ مي‌خواهي‌ به‌ نجف‌ بروي‌؟ مي‌داني‌ از جبل‌ عامل‌ تا نجف‌ چه‌ راه‌ درازي‌ است‌؟
  من‌ بیمارم‌. مي‌ترسم‌ تا اوضاع‌ آرام‌ شود و تو برگردي‌، من‌ عمرم‌ كفاف‌ ندهد.
  سید عباس‌ با آنكه‌ به‌ این‌ تصمیم‌ محمد راضي‌ نبود، اما چون‌ مي‌دانست‌ چارة‌ دیگري‌ ندارد به‌ یاري‌اش‌ شتافت‌ و گفت‌: این‌ چه‌ حرفي‌ است‌ كه‌ مي‌زني‌ زن‌! قرار نیست‌ كه‌ این‌ وضع‌ سال‌ها ادامه‌ پیداكند. همین‌ كه‌ سر و صدا خوابید، محمد هم‌ برمي‌گردد. تازه‌ او كه‌ نمي‌تواند بدون‌ زاد و توشه‌ تنها در نجف‌ زندگي‌ كند.
  مادر با گریه‌ نالید: من‌ همین‌ یك‌ پسر را دارم‌. چطور دوري‌اش‌ را تحمل‌ كنم‌؟
  سید محمد برخاست‌ و كنار بستر مادر رفت‌. تحمل‌ گریة‌ او را نداشت‌. دست‌ او را در دست‌ گرفت‌ و بوسید و گفت‌: مادر تو كه‌ مرا در دامن‌ پاكت‌ تربیت‌ كردي‌، راضي‌ هستي‌ كه‌ من‌ سرنیزه‌ به‌ دست‌ بگیرم‌ و به‌ فرمان‌ فرماندهان‌ ناصبي‌، به‌ زن‌ و بچة‌ محله‌هاي‌ سادات‌نشین‌ جبل‌ عامل‌ حمله‌ كنم‌ و هر روز به‌ بهانه‌اي‌ آنها را آزار دهم‌؟ تو كه‌ مي‌داني‌ سربازان‌ ناصبي‌ با شیعیان‌ جبل‌عامل‌ چه‌ مي‌كنند. روزي‌ نیست‌ كه‌ یك‌ جرعه‌ آب‌ خوش‌ از گلوي‌ شیعه‌ پایین‌ برود. من‌ نمي‌توانم‌. از روي‌ جده‌ام‌ ?زهرا? شرم‌ دارم‌ كه‌ پول‌ ناصبي‌ را بگیرم‌ و فرمان‌ ناصبي‌ را اطاعت‌ كنم‌. مرا حلال‌ كن‌ و اجازه‌ بده‌ كه‌ به‌ نجف‌ بروم‌. شاید خدا فرجي‌ رساند و...
  گریه‌ صداي‌ سید را در گلویش‌ شكست‌ و سكوت‌ كرد. مادر با دیدن‌ گریة‌ او تسلیم‌ شد و پیشاني‌اش‌ را بوسید و گفت‌: جاي‌ هیچ‌ حرفي‌ برایم‌ نگذاشتي‌. اگر راضي‌ به‌ رفتنت‌ نشوم‌ به‌ تو ستم‌ كرده‌ام‌ اما قول‌ بده‌ مواظب‌ خودت‌ باشي‌ و زود برگردي‌.
  محمد مسرور از رضایت‌ مادر، دوباره‌ دست‌ او را بوسید و گفت‌: برایم‌ دعا كن‌. دعاي‌ تو بهترین‌ پشتوانه‌ است‌.
* * *

  اضطراب‌ و دلهره‌ بر همة‌ خانه‌هایي‌ كه‌ جواني‌ به‌ سن‌ و سال‌ سربازي‌ داشتند، سایه‌ افكنده‌ بود. جوانان‌ شیعه‌ در روز از خانه‌ بیرون‌ نمي‌رفتند و یا اكثر آنها متواري‌ شده‌ بودند. چهرة‌ جبل‌عامل‌ به‌ خاطر خبر سربازگیري‌ حكومت‌ به‌ كلي‌ عوض‌ شده‌ بود.
  سید محمد با استفاده‌ از تاریكي‌ شب‌ به‌ خانة‌ حامد رفت‌ تا براي‌ سفرش‌از او مقداري‌ پول‌ قرض‌ كند. پدر و ما در پیرش‌ در شرایطي‌ نبودند كه‌ بتوانند به‌ او كمك‌ كنند.
  در كه‌ زد، حامد خودش‌ در را به‌ روي‌ او گشود و از دیدن‌ او در آن‌ وقت‌ شب‌ و بدون‌ فانوس‌ جا خورد و پرسید:
  ـ اتفاقي‌ افتاده‌؟
  سید سلام‌ كرد و گفت‌: نه‌، مي‌خواهم‌ از جبل‌عامل‌ بروم‌.
  حامد سلامش‌ را پاسخ‌ داد و دستش‌ را گرفت‌ و به‌ حیاط‌ برد و در را پشت‌ سرش‌ بست‌.
  ـ به‌ كجا مي‌روي‌؟
  ـ نجف‌. تنها جایي‌ كه‌ مي‌توانم‌ مطمئن‌ باشم‌ خطري‌ مرا تهدید نمي‌كند.
  ـ تكلیف‌ مادر بیمار و پدر پیرت‌ چه‌ مي‌شود؟
  ـ پدرم‌ خودش‌ به‌ حجره‌ مي‌رود. چاره‌اي‌ ندارم‌. خدا خودش‌ مي‌داند نمي‌توانم‌ با سرنیزه‌ به‌ جان‌ مردم‌ بیفتم‌.
  ـ از دست‌ من‌ چه‌ كاري‌ ساخته‌ است‌؟
  ـ به‌ من‌ مقداري‌ پول‌ قرض‌ بده‌ و هواي‌ پدر و مادرم‌ را داشته‌ باش‌.
  حامد، صمیمانه‌ او را در بغل‌ گرفت‌ و بوسید.
  ـ نگران‌ نباش‌. همچون‌ پدر و مادر خودم‌ مراقب‌ آنها هستم‌. هر كاري‌ از دستم‌ ساخته‌ باشد، كوتاهي‌ نمي‌كنم‌. ولي‌ دلم‌ برایت‌ تنگ‌ مي‌شود. هیچوقت‌ فكر نمي‌كردم‌ بعد از سال‌ها دوستي‌، بین‌ ما جدایي‌ بیفتد.
  چشمان‌ سید پر از اشك‌ شد و گفت‌: اگر به‌ تو بگویم‌ بعد از نگراني‌ پدر و مادرم‌، بزرگ‌ترین‌ غم‌ من‌ دوري‌ از توست‌ باور مي‌كني‌!
  حامد با دست‌ اشك‌هایش‌ را پاك‌ كرد و گفت‌: چرا باور نكنم‌... صبر كن‌ تا برایت‌ پول‌ بیاورم‌.
  به‌ اتاق‌ رفت‌ و بعد از چند دقیقه‌ با مقداري‌ پول‌ برگشت‌ و گفت‌: قابل‌ تو را ندارد. كاش‌ بیش‌ از این‌ داشتم‌.
 محمد تشكر كرد و گفت‌: در این‌ اوضاع‌ و احوال‌ دوستي‌ و محبت‌ تو برایم‌ یك‌ دنیا ارزش‌ دارد.
* * *

  مادر با دست‌ به‌ دیوار تكیه‌ داده‌ بود و محمد را نگاه‌ مي‌كرد كه‌ آمادة‌ رفتن‌ بود. سید باور نمي‌كرد دارد شبانه‌ خانه‌ پدر و مادرش‌ را ترك‌ مي‌كند. سیدعباس‌ او را درآغوش‌ گرفت‌ و بوسید. سید به‌ طرف‌ مادر رفت‌. دست‌ او را بوسید، ولي‌ بغض‌ نگذاشت‌ حرفي‌ بزند. مادر رنجور و دل‌ شكسته‌ فقط‌ گریه‌ مي‌كرد. او هم‌ قدرت‌ حرف‌ زدن‌ نداشت‌. سید از در بیرون‌ رفت‌. حامد هم‌ آمده‌ بود تا او را بدرقه‌ كند. هر دو سخت‌ در آغوش‌ هم‌ گریه‌ كردند. جدایي‌ بعد از سال‌ها دوستي‌ براي‌ هر دو سخت‌ بود. با هم‌ به‌ راه‌ افتادند و زیر نگاه‌هاي‌ اشكبار پدر و مادر دور شدند. تا دروازه‌ شهر هر دو ساكت‌ بودند. بغض‌ اجازة‌ حرف‌ زدن‌ به‌ محمد نمي‌داد و حامد هم‌ اگر حرفي‌ مي‌زد اشكش‌ جاري‌ مي‌شد. یاد همة‌ روزهاي‌ شاد و بي‌خیال‌ كودكي‌ در دل‌ هر دو زنده‌ شده‌ بود. روزهایي‌ كه‌ فارغ‌ از هر غمي‌ در كوچه‌هاي‌ خاكي‌ شهر بازي‌ مي‌كردند و به‌ فكر هیچكدام‌ هم‌ خطور نمي‌كرد كه‌ روزي‌ اینگونه‌ تلخ‌ از هم‌ جدا شوند.
  به‌ دروازة‌ شهر كه‌ رسیدند محمد از حامد خداحافظي‌ كرد. دوباره‌ همدیگر را درآغوش‌ گرفتند و بي‌هیچ‌ حرفي‌ محمد به‌ راه‌ افتاد. حامد ایستاد و دور شدن‌ او را در راه‌ خاكي‌ بیرون‌ دروازه‌ با چشمان‌ اشكبار نگاه‌ كرد و به‌ داشتن‌ دوستي‌ كه‌ غربت‌ را بر پوشیدن‌ لباس‌ ستم‌ بر مردم‌ ترجیح‌ داده‌ بود، دردل‌، به‌ خود بالید...
* * *

  سید به‌ دیوار صحن‌ امیرالمؤمنین‌(ع‌) تكیه‌ داد و در سایة‌ دیوار نشست‌ و كوله‌بار سفرش‌ را زمین‌ گذاشت‌. در تمام‌ نجف‌ هیچ‌كس‌ برایش‌ آشناتر از علي‌(ع‌) و هیچ‌جا امن‌تر از آستان‌ او نبود. خیره‌ به‌ بارگاه‌ حضرت‌ نجوا كرد: یا علي‌! من‌ فرزند توام‌. اگر تو مرا پناه‌ ندهي‌ راه‌ به‌ جایي‌ ندارم‌. غریبم‌، بیكار و درمانده‌ام‌، خودت‌ مرا پناه‌ بده‌...
  ساعتي‌ به‌ همان‌ حال‌ گریه‌ كرد و با امیرالمؤمنین‌ نجوا كرد. پولي‌ نداشت‌ كه‌ جایي‌ كرایه‌ كند و نمي‌دانست‌ این‌ اولین‌ شب‌ غربت‌ را كه‌ در راه‌ بود كجا سپري‌ كند. با نزدیك‌ شدن‌ به‌ اذان‌ مغرب‌ و تاریك‌ شدن‌ هوا، خادم‌ حرم‌ به‌ سراغش‌ آمد. متوجه‌ حال‌ پریشان‌ و خستة‌ این‌ مسافر جوان‌ شده‌ بود. پرسید:
  ـ غریبي‌ جوان‌؟
  سید به‌ احترام‌ برخاست‌ و سلام‌ كرد گفت‌: بله‌ غریبم‌.
  خادم‌ پرسید: از كجا آمده‌اي‌؟ اهل‌ كجایي‌؟
  ـ اهل‌ جبل‌عامل‌ لبنانم‌.
  ـ لبنان‌؟ اینجا چه‌ مي‌كني‌؟
  سید قصة‌ آوارگي‌اش‌ را كه‌ گفت‌ خادم‌ پیر آهي‌ كشید و گفت‌: خدا به‌ حرمت‌ علي‌ خانة‌ ظلم‌ این‌ حكام‌ جائر را خراب‌ كند كه‌ مردم‌ را خانه‌ خراب‌ مي‌كنند. حتماً اینجا كسي‌ را نداري‌.
  سید محمد سرش‌ را به‌ زیر انداخت‌ و گفت‌: تنها آشنایم‌، جدّم‌ امیرالمؤمنین‌ است‌.
  پیرمرد دستي‌ به‌ شانة‌ او زد و گفت‌: پس‌ از سادات‌ جبل‌عاملي‌.
  سید لبخند زد: تنها دلخوشي‌ام‌ همین‌ سیادت‌ است‌.
  ـ زنده‌ باشي‌ جوان‌. با من‌ بیا. در صحن‌ مقدس‌، حجره‌اي‌ است‌ كه‌ مي‌توانم‌ آن‌ را به‌ تو بدهم‌.
  چشمان‌ سید از شادماني‌ درخشید: خدا به‌ تو پاداش‌ خیر بدهد. لطف‌ بزرگي‌ مي‌كني‌.
  پیرمرد شرمنده‌ گفت‌: اما براي‌
 خورد و خوراكت‌ كاري‌ از دستم‌ ساخته‌ نیست‌. چون‌ خودم‌...
  سید حرف‌ او را قطع‌ كرد و گفت‌: همین‌ كه‌ سرپناهي‌ داشته‌ باشم‌ كافي‌ است‌. روزي‌ رسان‌ هم‌، بندة‌ گرسنه‌ و غریبش‌ را فراموش‌ نمي‌كند.
  پیرمرد دست‌ او را گرفت‌ و گفت‌: پس‌ با من‌ بیا تا حجره‌ات‌ را به‌ تو نشان‌ دهم‌. راه‌ درازي‌ آمده‌اي‌ و حتماً خسته‌اي‌.
  سید تشكر كرد و كوله‌بارش‌ را برداشت‌ و همراه‌ خادم‌ مهربان‌ حرم‌ به‌ راه‌ افتاد. وقت‌ نماز بود و سید سرپناهي‌ یافته‌ بود كه‌ برایش‌ بسیار ارزش‌ داشت‌.
* * *

  روزها گوشة‌ حرم‌ مي‌نشست‌ و به‌ ذكر و دعا مشغول‌ مي‌شد. غذایش‌ به‌ جز چند دانه‌ خرما و یك‌ ظرف‌ آب‌ از چاه‌ صحن‌ چیز دیگري‌ نبود. نه‌ راه‌ به‌ جایي‌ داشت‌ و نه‌ امكان‌ برگشتن‌ و نه‌ پولي‌ براي‌ گذران‌ زندگي‌ و نه‌ كاري‌ براي‌ امرار معاش‌. از پدر و مادرش‌ بي‌خبر بود و از حامد و همین‌ دلتنگي‌، بزرگ‌ترین‌ دغدغة‌ خاطرش‌ شده‌ بود. روزها بلند و كسالت‌بار مي‌گذشتند و هیچ‌ اتفاقي‌ نمي‌افتاد كه‌ او را شاد كند و یا حداقل‌ در وضعیت‌ او بهبودي‌ ایجاد كند.
  روزها روزه‌ مي‌گرفت‌ و شب‌ها دعا مي‌كرد و از خدا رهایي‌اش‌ را مي‌طلبید. وقتي‌ دید راه‌ به‌ جایي‌ ندارد و هیچ‌ اتفاقي‌ نمي‌افتد شبي‌ به‌ دلش‌ گذشت‌ كه‌ براي‌ امام‌ زمان‌ نامه‌ بنویسد و از او كمك‌ بخواهد. این‌ فكر به‌ دلش‌ امید بخشید و صبح‌ روز بعد نماز صبحش‌ را كه‌ خواند از صحن‌ خارج‌ شد و به‌ سمت‌ دروازة‌ كوچك‌ شهر به‌ راه‌ افتاد. در آن‌ سحرگاه‌ آرام‌ نجف‌، هیچكس‌ در اطراف‌ نبود. تنها سید بود كه‌ نامه‌اي‌ براي‌ امام‌ زمانش‌ نوشته‌ بود و مي‌رفت‌ تا آن‌ را به‌ دریا بسپارد. در تمام‌ مسیر گریه‌ كرد و به‌ سمت‌ دریا راه‌ رفت‌. از شهر كاملاً دور شد و در جایي‌ كه‌ پرنده‌ هم‌ پر نمي‌زد، در حالي‌ كه‌ هنوز آفتاب‌ طلوع‌ نكرده‌ بود، به‌ دریا رسید. در ساحل‌ دریا خم‌ شد مقداري‌ از گِل‌ ساحل‌ برداشت‌. نامه‌ را در گل‌ گذاشت‌ و به‌ آب‌ انداخت‌. به‌ این‌ امید كه‌ آب‌ پاك‌ دریا، نامه‌ را به‌ دست‌ امام‌ زمان‌(ع‌) برساند. مدتي‌ در ساحل‌ قدم‌ زد و اشك‌ ریخت‌. آفتاب‌ كه‌ آرام‌ آرام‌ طلوع‌ كرد، حس‌ كرد در دلش‌ نور امیدي‌ مي‌درخشد. عهد كرد تا چهل‌ صبح‌ این‌ كار را تكرار كند شاید پاسخي‌ به‌ او بدهند. آرام‌ و گریان‌ به‌ دریا پشت‌ كرد و به‌ سمت‌ نجف‌ برگشت‌.
  در آن‌ ساحل‌ هیچكس‌ جز خدا شاهد گریه‌هایش‌ نبود. به‌ حجره‌اش‌ برگشت‌. حس‌ مي‌كرد به‌ امید نوشتن‌ نامه‌ و سحرگاه‌ دیگري‌، تحمل‌ سختي‌ و غربت‌ برایش‌ آسان‌تر شده‌ است‌. امید به‌ بازگشت‌ به‌ وطن‌ و دیدن‌ دوبارة‌ پدر و مادر و حامد به‌ او جاني‌ تازه‌ بخشید و تمام‌ روز به‌ مضمون‌ نامة‌ فردا اندیشید و به‌ اینكه‌ در دومین‌ نامه‌اش‌ براي‌ مولا و پناهش‌ چه‌ بنویسد...
 * * *

  روزها از پي‌ هم‌ مي‌گذشت‌ و سید به‌ عشق‌ نامه‌ نوشتن‌ و ساحل‌ آرام‌ دریا و نجوا با امام‌ زمان‌(ع‌) سختي‌ غربت‌ را تاب‌ مي‌آورد و هر صبح‌ قبل‌ از طلوع‌ سپیده‌ به‌ راه‌ مي‌افتاد و گاهي‌ نمازش‌ را در ساحل‌ مي‌خواند تا مدت‌ بیشتري‌ در آن‌ خلوت‌ سحرگاهي‌ با امامش‌ نجوا كند. بعد هم‌ رقعة‌ حاجتش‌ را چون‌ روزهاي‌ قبل‌ در گل‌ مي‌گذاشت‌ و به‌ دست‌ آبي‌ دریا مي‌سپرد.
  سي‌ و هشتمین‌ صبح‌ گذشته‌ بود و صبح‌ سي‌ و نهم‌ در راه‌ بود كه‌ شب‌ گریة‌ بسیار كرد و آمادة‌ خارج‌ شدن‌ از شهر شد. حالا دیگر بعد از ماه‌ها غربت‌ و تنهایي‌ و سي‌ و هشت‌ شب‌ التماس‌ و رقعة‌ حاجت‌ نوشتن‌، حاجت‌ روزهاي‌ اول‌ را از یاد برده‌ بود و به‌ جواب‌ سلام‌ نامه‌هایش‌ راضي‌ شده‌ بود. حالا  دیگر فقط‌ ?دیدار? آرزویش‌ بود و نه‌ رفع‌ مشكل‌ و برگشتن‌ به‌ وطن‌. حالا دیگر همین‌ غربت‌ و آوارگي‌ برایش‌ شیرین‌ و دوست‌ داشتني‌ بود. بي‌بهانه‌ اشك‌هایش‌ مي‌ریخت‌ و حس‌ مي‌كرد دلش‌ با این‌ گریه‌هاي‌ در ساحل‌ صیقلي‌ یافته‌ است‌. دیگر احساس‌ اندوه‌ نمي‌كرد...
  از دروازة‌ شهر كه‌ خارج‌ شد و به‌ سمت‌ دریا قدم‌ برداشت‌، شدت‌ گریه‌اش‌ بیشتر شد. آنجا جز خدا كسي‌ نبود. پس‌ صدایش‌ را به‌ گریه‌ بلند كرد:
  ـ یا صاحب‌الزمان‌ نامه‌ نوشتن‌ بهانه‌ بود، فقر و تنهایي‌ و غربت‌ بهانه‌ بود. اصلاً همة‌ اینها بهانه‌ بودند كه‌ تو جوابم‌ را دهي‌. مگر جدّت‌ امام‌ حسین‌ نگفته‌ كه‌ جواب‌ نامه‌ مثل‌ جواب‌ سلام‌ واجب‌ است‌...
  من‌ فقط‌ جوابي‌ از تو مي‌خواهم‌. این‌ جواب‌ اگر فقط‌ سلام‌ و نگاهي‌ باشد براي‌ من‌ كافي‌ است‌. مرغ‌ دریایي‌ سفیدي‌ از بالاي‌ سرش‌ پرواز كرد. این‌ پرواز سحرگاهي‌ را به‌ فال‌ نیك‌ گرفت‌ و امیدوار به‌ سمت‌ دریا رفت‌. نامه‌اش‌ را در گل‌ گذاشت‌ و به‌ آب‌ سپرد. كنار ساحل‌ نشست‌، گریه‌ كرد، درد دل‌ كرد، شكوه‌ كرد، نجوا كرد و... هیچ‌ اتفاقي‌ نیفتاد.
  آفتاب‌ آرام‌ طلوع‌ كرد و امید سید ناامید شد. از جابرخاست‌. اشك‌هایش‌ را پاك‌ كرد و به‌ راه‌ افتاد. از اینكه‌ این‌ همه‌ روز، این‌ همه‌ راه‌ طولاني‌ را پیاده‌ و روزه‌دار طي‌ كرده‌ و نتیجه‌اي‌ نگرفته‌ بود، دل‌شكسته‌ و آزرده‌ خاطر شد. به‌ دریا پشت‌ كرد و به‌ همة‌ امیدي‌ كه‌ این‌ مدت‌ او را سر پا نگهداشته‌ بود و به‌ شوقي‌ كه‌ در دلش‌ جوانه‌ زده‌ بود، باور نمي‌كرد گریه‌هایش‌ بي‌نتیجه‌ مانده‌ است‌. آن‌ همه‌ اشك‌، آن‌ همه‌ ذكر، آن‌ همه‌ التماس‌...
  به‌ نزدیكي‌ دروازة‌ شهر رسید. ایستاد و براي‌ آخرین‌ بار ساحل‌ دریا را نگاه‌ كرد. تصمیم‌ گرفته‌ بود فردا این‌ كار را تكرار نكند. نگاهش‌ را از دریا گرفت‌ و به‌ راه‌ افتاد. چند قدمي‌ كه‌ رفت‌ حس‌ كرد كسي‌ از پشت‌ سر به‌ او نزدیك‌ مي‌شود. اهمیتي‌ نداد و به‌ راهش‌ ادامه‌ داد. اما رهگذري‌ كه‌ لباس‌ عربي‌، چفیه‌ و عقال‌ داشت‌ همقدم‌ او شد. بلند قامت‌ بودو خوش‌ صورت‌، اما خُلق‌ سید تنگ‌تر از آن‌ بود كه‌ به‌ او اعتنایي‌ كند. مرد عرب‌ سلام‌ كرد. سید با همان‌ دل‌ شكسته‌ و حال‌ پریشان‌ آهسته‌ جواب‌ سلامش‌ را داد. میلي‌ به‌ صحبت‌ كردن‌ نه‌ با او و نه‌ با هیچكس‌ دیگر نداشت‌. دلش‌ مي‌خواست‌ تنها باشد. از اینكه‌ كسي‌ پیدا شده‌ بود كه‌ خلوت‌ او را برهم‌ مي‌زد، آزرده‌ شده‌ بود. مرد عرب‌ همراه‌ او قدم‌ برمي‌داشت‌ و سید اصلاً به‌ او نگاه‌ هم‌ نمي‌كرد. نگاهش‌ را به‌ زمین‌ دوخته‌ بود و خسته‌ و پریشان‌ راه‌ مي‌رفت‌.
  مرد عرب‌ به‌ لهجة‌ اهل‌ جبل‌عامل‌ فرمود: ?سید محمد! چه‌ مطلبي‌ داري‌ كه‌ سي‌ و نه‌ روز است‌ كه‌ قبل‌ از طلوع‌ آفتاب‌ بیرون‌ مي‌آیي‌ و در آن‌ ساحل‌، عریضه‌ به‌ آب‌ مي‌اندازي‌. گمان‌ مي‌كني‌ امامت‌ از حاجت‌ تو مطلع‌ نیست‌؟?
  دل‌ سید فرو ریخت‌. تمام‌ بدنش‌ را لرزشي‌ شدید دربر گرفت‌. مطمئن‌ بود كه‌ در این‌ سي‌ونه‌ سحر، احدي‌ او را ندیده‌ و این‌ مدت‌ زمان‌ را هیچكس‌ نمي‌داند. در هیچكدام‌ از این‌ سي‌ و نه‌ سحر، كسي‌ او را در ساحل‌ ندیده‌ بود و از اهل‌ جبل‌عامل‌ هم‌ احدي‌ در نجف‌ نبود كه‌ او را بشناسد. خصوصاً با چفیه‌ و عقال‌ كه‌ اصلاً در جبل‌عامل‌ رسم‌ نبود. همة‌ اینها به‌ سرعت‌ از دلش‌ گذشت‌ و با خودش‌ اندیشید: امام‌ زمان‌...!؟
  و به‌ محض‌ اینكه‌ این‌ نام‌ بر زبان‌ دلش‌ جاري‌ شد به‌ خاطر آورد كه‌ در جبل‌عامل‌ بسیار شنیده‌ بود كه‌ دست‌ مبارك‌ امام‌ زمان‌ بسیار لطیف‌ و نرم‌ است‌. بي‌آنكه‌ قدرت‌ حرف‌ زدن‌ داشته‌ باشد دو دستش‌ را جلو برد. آن‌ حضرت‌ نیز دست‌ مبارك‌ خود را جلو آورد و سید محمد، دست‌ لطیف‌ و مهربان‌ امام‌ زمان‌ را در دست‌ گرفت‌. لطافت‌ و نرمي‌ دست‌ به‌ قدري‌ بود كه‌ مطمئن‌ شد به‌ آرزویش‌ رسیده‌ و امام‌ زمان‌ پیش‌ روي‌ اوست‌. خم‌ شد تا دست‌ حضرت‌ را ببوسد كه‌ ناگهان‌ پیش‌ رویش‌ كسي‌ را ندید و دست‌ خالي‌اش‌ در هوا رها ماند... به‌ زانو در ساحل‌ فرود آمد و از عمق‌ جانش‌ فریاد كشید: یا صاحب‌الزمان‌...!
 * * *

  سید هر صبح‌ به‌ ساحل‌ دریا مي‌رفت‌ و همانجا كه‌ دست‌ مهربان‌ حضرت‌ را در دست‌ گرفته‌ بود مي‌نشست‌ و گریه‌ مي‌كرد. سید محمد جبل‌عاملي‌ در نهایت‌ تقوا و تنهایي‌ در حالي‌ كه‌ جز دو سه‌ نفر هیچكس‌ بر فقر و پریشاني‌اش‌ آگاه‌ نبود در همان‌ غربت‌ نجف‌ با شیریني‌ خاطرة‌ آن‌ دیدار آسماني‌ از دنیا رفت‌ و در صحن‌ امیرالمؤمنین‌ به‌ خاك‌ سپرده‌ شد. گویي‌ این‌ آوارگي‌ و غربت‌ و فقر پیش‌ آمده‌ بود تا او دست‌ مهربان‌ امام‌ زمانش‌ را در دست‌ بگیرد و به‌ سعادت‌ دیدارش‌ نائل‌ آید...

 

براساس‌ داستاني‌ از كتاب‌  نجم‌الثاقب‌ ، میرزا حسین‌ طبرسي‌ نوري‌.

چهارشنبه 6 شهریور 1392  9:36 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها