سید مرتضی در حیاط كوچك خانه نشسته بود و به درخت نخل باغچه تكیه كرده بود. دیگر نای ایستادن نداشت. تمام شب بیدار مانده و قدم زده و دعا كرده بود. همسرش لحظات سخت و طولانیای را میگذراند و قابله نمیتوانست به او كمك كند. هر از چندی قابله پریشان احوال از اتاق بیرون میآمد و میگفت: سید! خدا را به جدّت قسم بده! مادر و بچه هر دو در خطرند؛ سید سر به آسمان بلند میكرد و میگفت: مگر كاری غیر از دعا از دستم ساخته است...
اشك از چشمانش جاری بود و صدای نالة همسرش دل او را میآزرد. برای لحظاتی چشمانش را بست و آهسته زمزمه كرد:
ـ خدایا... به فریادمان برس...
خستگی شب طولانی همراه با گریه و بیخوابی براو غلبه كرد و برای لحظاتی كوتاه چشمانش را برهم گذاشت و خواب او را ربود. چیزی نگذشت كه تكانی خورد و بیدار شد. دلش با بهیاد آوردن خوابی كه دیده بود غرق سرور شد. از جا برخاست كنار چاه آب رفت، دلو آبی كشید و وضو گرفت. آخرین ستاره های شب در پرتو فجر صادق رنگ میباختند و سپیده آرام آرام میآمد تا آسمان را روشن كند. سید مرتضی نماز صبحش را خواند و هنوز تعقیبات نماز را به آخر نرسانده بود كه صدای گریة نوزاد در فضای منتظر و ملتهب خانه پیچید. سید از جا كنده شد و بهطرف اتاق دوید. لحظاتی نگذشت كه قابله شادمان از اتاق بیرون آمد و رو به سید مرتضی كه بیقرار ایستاده بود گفت: سید! چشمت روشن! خدا پسری بهتو هدیه كرد. سید مرتضی به سجده بر زمین افتاد و خدا را از صمیم قلب شكر كرد...
آفتاب، خانة سید مرتضی را روشن كرده بود كه قابله به او اجازه داد كه به دیدن همسرش برود. سید پا به اتاق گذاشت. نوزاد سالم و زیبا در آغوش مادر آرام بهخواب رفته بود. فاطمه با دیدن سید لبخندی زد و سید دو زانو كنار بستر او نشست و خم شد و بردست لطیف و نرم نوزاد بوسه زد و آهسته گفت: پسر زیبایی داریم.
فاطمه نگاهی مادرانه و از سر مهر به پسرش انداخت و گفت: پسر سید مرتضی حسنی حسینی طباطبایی میخواستی زیبا نباشد؟ سید مرتضی سر بلند كرد. چشمانش پر از اشك بود. فاطمه نگران شد پرسید: پسرمان عیبی دارد؟
سید سر تكان داد وگفت: نه، خدا نكند.
ـ پس چرا گریه میكنی؟
ـ گریهام از سر شوق است... در لحظاتی كه تو درد میكشیدی و كاری از دست من برای تو ساخته نبود، از شدت خستگی و گریه برای لحظاتی خواب رفتم و خواب دیدم امام هشتم علیبن موسی الرضا شمع بزرگی را به شاگردشان محمدبن اسماعیل بن بزیع دادند. محمد شمع را گرفت از پله های پشت بام بالا رفت و آن را بر فراز بام اتاقی كه تو در آن بودی روشن كرد. ناگهان نور آن شمع تا آسمان بالا رفت و همه جا را روشن كرد و من... بیدار شدم...
فاطمه بغضِ گلویش را فرو خورد و بوسه ای بر دست پسرش زد و گفت: خدایا... پسر من و تو... مرتضی...
سید مرتضی دست دیگر نوزاد را نوازش كرد و گفت: سحرگاه جمعه و عید فطر باشد و زمین هم زمین كربلا باشد و خدا به من و تو پسری هدیه كند، چه میشود؟
ـ حالا نامش را چه میگذاری؟ همان محمد مهدی؟
ـ حرف مرد یكی است! از روز اولی كه باخبر شدم كه مادر شدهای نیت كردم اگر فرزندمان پسر شد نامش را محمد مهدی بگذاریم، تو كه موافقی؟
ـ مگر من دلم میآید با تو مخالفت كنم. سید محمد مهدی طباطبایی... بهتر از این نمیشود.
ـ سید جواد هم بیدار شده میروم او را بیاورم تا برادرش را ببیند. عیدی ای كه خدا به من و تو در این روز عید فطر داده است برای او هم عزیز و دوست داشتنی است.
سیدمرتضی از اتاق كه بیرون رفت سر بلند كرد. آسمان كربلا را هیچ وقت این همه آبی و زیبا ندیده بود. از وقتی از ایران به عراق آمده و در كربلا ساكن شده بود و كلاس درس علوم دینی را در كربلا برپا كرده بود، هرگز این همه احساس سرور و شادمانی نكرده بود. با خودش عهد كرد اولین جایی كه نوزادش را میبرد حرم امام حسین و ابوالفضل، علیهماالسلام، باشد و سید محمد مهدی را به عطر حرم حسینی معطر و خوشبو كند. سید مهدی با احترام پیش پای پدر و استادش سید مرتضی زانو زد. سید نگاهی پر مهر و پدرانه به سیمای روشن و زیبای او انداخت. با آنكه سن و سالی نداشت در محضر بزرگان كربلا و نجف تحصیل كرده بود و استاد پیرش وحید بهبهانی او را بسیار دوست میداشت و همواره هوش سرشار او را در آموختن علوم دینی تحسین میكرد و با همة كهولت سن، درس دادن به او را دوست میداشت و حالا كه اینگونه مؤدب پیش پای پدر زانو زده بود حتماً حرف مهمی برای گفتن داشت. سید مرتضی سكوت توأم با احترام او را كه دید گفت: حرف بزن پسرم. مطلبی برای گفتن داری؟
سید مهدی سر بلند كرد و گفت: میدانید كه تحصیلاتم به پایان رسیده است.
ـ بله میدانم، منظورت چیست؟
ـ میخواهم اجازه بدهید تا از كربلا به نجف كوچ كنم و آنجا را به عنوان اقامتگاه دائمی خود برگزینم.
ـ تو كه از استادانت وحید بهبهانی و شیخ یوسف بحرانی كه علمای عصرند، با آنكه هنوز خیلی جوانی اجازة اجتهاد گرفتهای، حالا برای كوچ به نجف از پدر اجازه میخواهی؟
سید مهدی سر به زیر انداخت و گفت: سید مرتضی طباطبایی هم به عنوان استاد به من اجازة اجتهاد داده است، امّا حالا میخواهم به عنوان پدرم بهمن اجازة كوچ به نجف را بدهد.
دل سید مرتضی از مهر پسر لرزید: به فدای تو پسر بزرگوار و عزیزم. تو وقتی در این سن و سال اجازة اجتهاد داری اجازة كوچ به نجف كه چیزی نیست. هرطور كه صلاح میدانی عمل كن. خانواده ات را هم با خودت میبری؟
ـ اگر اجازه بدهید.
ـ خوشبختانه فاصلة چندانی بین كربلا و نجف نیست. هروقت درس و تدریس بهمن فرصت داد به دیدارت میآیم.
ـ وظیفة من است كه به دیدار شما بیایم. اگر هم روزها درس و تدریس بهمن مجالی نداد شبها میآیم و برمیگردم.
سید مرتضی دو دستش را بر روی دستهای سید مهدی گذاشت و آنها را گرم و پدرانه فشرد و گفت: هرجا كه باشی برایم عزیزی. تو و سید جواد نور دو چشمان من هستید.
سید دست پدر را بوسید و گفت:
و شما نه تنها پدرم كه استاد من هستید. مرا از دعای خیرتان فراموش نكنید.
سید مرتضی بلند شد. بغض گلویش را گرفت و رویش را از سید مهدی برگرداند تا چشمان پر از اشكش را نبیند و با صدای لرزان گفت: اینطور با من وداع نكن. مگر میخواهی بهسفر قندهار بروی. نجف همین چند فرسخی است و تو هم اگر دلت هوای ما را نكند، هوای حرم امام حسین را كه میكند.
سید مهدی جوابی نداد. چرا كه بغض گلویش را میفشرد. میخواست بگوید فكر میكنم سالها بگذرد و من نتوانم دوباره در كربلا زندگی كنم ولی حرفی نزد...
شیوع بیماری طاعون، آتش وحشت و اضطراب را در عراق شعله ور كرده بود و مردم شهرها یكی پس از دیگری در دام طاعون گرفتار میشدند. سال 1186 هجری بود و كمبود آب و نبودن دارو بر تعداد تلفات طاعون میافزود. كلاس درس همة علما بهخاطر شیوع طاعون تعطیل شده بود و ماندن در نجف بهصلاح نبود. كودكان سید مهدی درمعرض خطر بودند و او نمیخواست به هیچ قیمتی آنها را ازدست بدهد. دست به دامان پدر شد تا راه چارهای برایش پیدا كند...
گذشتن از كوچه پسكوچه های خاكی و طاعونزده كربلا دلهرهآور بود. بزحمت خودش را به خانة پدریاش رساند. از شدت كوبیدن در، سید مرتضی وحشت كرد و با خودش گفت: نكند خبری از نجف آوردهاند. در را كه گشود چهرة غبار گرفته و خستة سید مهدی دلش را لرزاند. پرسید:
برای بچه هایت اتفاقی افتاده؟
سید سلام كرد و نفس زنان گفت: نه پدرجان. ولی میترسم كه اتفاقی بیفتد. فكری بكنید.
مادر هراسان از اتاق بیرون آمد. چهرة سید مهدی بدون آنكه حرفی بزند نشان دهندة عمق نگرانی او از این مصیبت بود. سید مرتضی دست او را گرفت و گفت: آرام باش!
ـ نمیتوانم پدر، نمیتوانم شاهد ازبین رفتن كودكانم باشم.
ـ خدا نكند! چه كسی گفته قرار است آنها ازبین بروند. چه تصمیمی گرفته ای؟
سید به دیوار تكیه داد و نگاهی به آسمان غبار گرفتة كربلا انداخت وگفت: آن دفعه كه از كربلا كوچ كردم دلم به نجف خوش بود و اینكه راه نزدیك است و حوزة همة علوم و جمع مجتهدین علم آنجاست. امّا حالا نمیدانم چه كنم. چارهای جز رفتن برایم نمانده است.
ـ قصد داری از نجف هم كوچ كنی؟ ولی كجا؟ در تمام عراق طاعون شیوع پیدا كرده و هیچ كجا در امان نیست.
ـ میخواهم اگر اجازه بدهید به ایران بروم و در جوار علیبن موسی الرضا ساكن شوم.
ـ بسیار عالی است. ما هم با تو میآییم. طاعون به احدی رحم نمیكند. با سید جواد دستهجمعی به مشهد كوچ میكنیم.
برق شادی در چشمان سید مهدی درخشید. بهتر از این نمیشود.
با این كارتان دیگر نگران از اینجا نمیروم.
ـ پس برو، بار سفرت را ببند. ما هم آمادة سفر میشویم. قبل از آنكه طاعون دامن یكی از افراد خانوادة سادات طباطبایی را بگیرد باید برویم.
ـ بله نباید یك لحظه وقت را تلف كرد. كودكان من توان مقابله با طاعون را ندارند.
سید مرتضی به دنبال سید مهدی تا جلوی در رفت و گفت: نگران نباش جدشان حامی آنهاست. طلوع آفتاب فردا همگی از كربلا كوچ میكنیم و راهی خراسان میشویم. سفری طولانی و سخت در پیش داریم امّا هرچه باشد بهتر از دچار شدن به طاعون است.
حوزة درس میرزا مهدی شهید گسترده بود و شاگردان فراوانی از سراسر ایران در كلاس درس او بودند. امّا بین آنها جوانی تازه وارد توجهش را جلب كرده بود. میرزا شنیده بود كه او سید محمد مهدی طباطبایی است و بتازگی از عراق به ایران آمده و از سه تن از علمای كربلا و نجف، اجازة اجتهاد دارد، امّا شیفتة آموختن است. میرزا مهدی بحث سنگینی را پیش كشید و سؤالاتی از شاگردانش پرسید كه همگی در پاسخش درماندند. مجتهد جوان كربلایی در گوشهای از مجلس نشسته بود. بعد از نجات از چنگ طاعون. آرامش از دسترفته را به دست آورده بود و در جوار امام رضا، علیهالسلام، و در كنار خانوادهاش احساس امنیت خاطر میكرد و با همة علومی كه در نجف و كربلا تا درجة اجتهاد آموخته بود تشنة فراگیری بود. سكوت استاد را كه دید مهر از لب برداشت و در برابر بهت حاضرین پاسخی واضح و روشن داد، به نحوی كه استاد میرزا مهدی شهید كه خود فقیهی عارف بود در حالیكه از هوش سرشار شاگرد جوان شگفتزده شده بود نیمخیز شد و در برابر همه خطاب به سید مهدی گفت: إنّما أنت بحرالعلوم براستی كه تو دریای علومی...
فریاد تحسین از همه بلند شد. از اینكه استادشان جوانی از اهالی عراق را در حوزة درس خراسان به این لقب نامیده بود همه متعجب شدند و بعد از آن سید محمد مهدی طباطبایی به سید بحرالعلوم شهرت یافت.
میرزا مهدی دستی بر شانة او زد و گفت تو در انواع علوم دینی و فلسفی استادی و حقیقتاً كه لقب بحرالعلوم شایستة توست.
ـ ببین برادر! تو بعد از هفت سال دوری از وطن آمدهای و هنوز نیامده بار سفر بسته ای؟
بحرالعلوم درحالیكه سید رضای كوچكش را درآغوش داشت او را بوسید و گفت: میدانی كه دوری از خانواده برایم سخت و دشوار است. هفت سال دوری از وطن را هم به عشق خانواده و حضور تو و پدرمان تحمل كردم. امّا چه كنم اولاً كه سفر حج بر من واجب است و ثانیاً دلم برای زیارت خانة خدا تنگ شده است. تا شروع مناسك حج هم كه فرصت زیادی باقی نمانده. اگر فرصتی بود مدتی میماندم و بعد میرفتم.
سید جواد دستی بر شانة او زد و گفت: انگار تو هیچ جا قرار نداری.
مدتی را كربلا ماندی. بعد به نجف رفتی. از نجف هم كه به خاطر طاعون همگی به ایران كوچ كردیم و حالا كه دوباره همگی در نجف گرد آمدهایم، دلت هوای بیتالله كرده است. سید بحرالعلوم با چشمانی نمناك سید رضای كوچكش را به برادر سپرد و گفت:
ـ چه كنم؟ هوای خانواده ام را داشته باش و نگذار دوری من برادر زاده هایت را آزار دهد.
سید جواد پیشانی سیدرضا را بوسید و گفت: خدا كند همانقدر كه به فكر كودكانت هستی، به فكر دل ما هم باشی.
سید سری تكان داد و برادر را گرم در آغوش گرفت و بوسید: دیگر سفارش نمیكنم. هوای پدر و مادرمان را داشته باش.
سید جواد آهی كشید و گفت: خوب است كه مناسك حج زمان معلومی دارد و خانوادهات و خصوصاً این سید رضای شیرین زبان تو پیش ماست. اگر سفر حج نبود و خانواده ات هم همراهت بودند خدا میدانست كی برمیگشتی. نیازی هم به سفارش نیست. در پناه خدا، برو و نگران هیچ چیز مباش.
سید بحرالعلوم بار دیگر پسرش را بوسید و بسختی از او دل كند و به كاروان پیوست و حاجیان بیت الله در میان سلام و صلوات بدرقه كنندگان، نجف را به قصد مكه ترك كردند.
سید بحرالعلوم بعد از طواف صبحگاهی، راهی خانه شد. در كه زد زینالعابدین در را برویش گشود و سلام كرد. سید به اتاق رفت و او به دنبالش وارد اتاق شد. عادت هر روزش این بود كه قلیانی برای سید آماده كند تا او بعد از آن، به اتاق دیگر كه كلاس درسش بود، برود و كار تدریس را شروع كند. امّا زینالعابدین به جای كاری كه هر روز انجام میداد، دوزانو پیش روی سید بحرالعلوم نشست. سید كه متوجه حال او بود، نگاهی به او انداخت و پرسید: اتفاقی افتاده؟
زینالعابدین با شرمساری آهسته گفت: آقا! مخارجمان زیاد است و دیگر چیزی در بساط نداریم. شرمنده ام امّا برای نان و غذای فردا دیگر هیچ پولی نداریم. جسارت است ولی شما هم كه هر روز مهمان دارید.
سید با كمی تردید پرسید: منظورت چیست؟
زینالعابدین با آنكه مسنتر از سید بود امّا حرمت سیادت و استادی او دلش را لرزاند. سرش را پایین انداخت كه چشمش به چشمان پراُبهت و نافذ سید بحرالعلوم نیفتد. سید كه سكوت او را دید محكم پرسید:
ـ گفتم منظورت چیست؟
زینالعابدین پشیمان از لحن شروع كلامش با لحن آرامتری گفت: حساب و كتاب مخارج منزل شما به دست من است و دلم نمیخواهد شما در این غربت دچار مشكل شوید. وضع مخارجمان خیلی بد است.
سید آهی كشید و گفت: خودت كه از ابتدای این سفر با من بوده ای و میدانی كه به قصد زیارت خانة خدا به مكه آمدم ولی ماندگار شدم. اگر كاروان بموقع به مكه رسیده بود، ما هم اعمال حجمان را انجام میدادیم و به نجف برمیگشتیم. ولی چه كنم كه تقدیرمان این بود و حالا باید تا فرا رسیدن موسم حج سال آینده اینجا بمانیم. همینكه میتوانیم اجارة این دو سه اتاق را بپردازیم جای شكرش باقی است و این را هم میدانم كه به تو سخت میگذرد. حق داری. ولی باور كن برای من هم زندگی در اینجا آسان نیست. همینكه مجبور به تقیه كردن هستم و بناچار در جوار خانة خدا باید مذاهب چهارگانة اهل سنت را هم تدریس كنم برایم بسیار سنگین است. ولی چاره ای جز گذران این دوران نداریم.
زینالعابدین سلماسی شرمنده از لحن غمگین سید گفت: به فدای جدتان شوم. همة اینها را میدانم و این را هم میدانم كه شما دور از خانواده و خویشان، تك و تنها و دور از وطن چه بر دلتان میگذرد. امّا هنوز تا موسم حج ماهها باقی مانده است و حتی دیگر پولی برای نان فردا نداریم تكلیف من چیست؟ من در كلاس درس شاگردتان هستم امّا در خانه وظیفه ام خدمتگزاری شماست. خدمتگزار هم حق دارد نگران وضع خانة مولای خودش باشد.
سید بحرالعلوم، لبخند شیرینی زد و گفت: برایم عزیزی و دلسوزیت هم ارزشمند است...
زینالعابدین جرأت پیدا كرد و گفت: پس بفرمایید چه كنم؟
سید سری تكان داد و گفت: بسیار خوب! برو قلیان مرا بیاور كه الان شاگردانم میآیند و باید به كلاس درسم بروم. خدا بزرگ است. ما هم توكلمان بر اوست. مهمان او هستیم و او میزبان مهربانی است. خودش ما را دعوت كرده و خودش هم میداند كه قرار نبود مخارج دوسال اقامت در مكه را همراه بیاوریم. درست میشود. نگران مباش.
اطمینانی كه در نگاه سید موج میزد، باعث شد زینالعابدین دیگر كلمه ای بر زبان نیاورد. بلند شد و قلیان را آماده كرد و پیش روی سید گذاشت و متوجه شد كه سید سخت به فكر فرو رفته. خودش را مشغول نشان میداد امّا همة حواسش به سید بود كه به گلیم كهنة زیرپایش خیره شده بود و در سكوت كامل قلیان میكشید.
حال سید بعد از حرفهای زینالعابدین دگرگون شده بود و اصلاً یك كلمه حرف نمیزد. او هم درمانده و پشیمان از طرح مسأله، مانده بود كه چه كند. صبح روز بعد مثل هر روز سید از طواف صبحگاهی برگشت و بهعادت هر روز هم زینالعابدین قلیان او را آماده كرد. امّا هنوز آن را جلوی سید نگذاشته بود كه در زدند. صدای در كه بلند شد رنگ از روی سید پرید و بوضوح منقلب شد. با شتاب ازجا برخاست و گفت: قلیان را بردار و از اتاق بیرون ببر.
زینالعابدین جا خورد و پرسید: منتظر كسی هستید؟ چرا آشفته شدید؟
ـ آشفته نیستم. برو...
ـ پس اجازه بدهید در را باز كنم.
ـ نه... نه خودم باید بروم.
با عجله به طرف در رفت و آن را باز كرد. در آستانة در شخصی با لباس عربی ایستاده بود. سید او را به اتاق دعوت كرد و او وارد اتاق شد و نشست. سید مهدی با نهایت ادب و احترام درحالیكه دستهایش بشدت میلرزید جلوی در دوزانو نشست و به زینالعابدین كه متحیر ایستاده بود اشاره كرد كه قلیان را بیرون ببرد. او هم حرف سید را اطاعت كرد و بیرون رفت. امّا به خودش اجازه نداد كه به اتاق برگردد و بداند این شخص كیست كه سید بحرالعلوم با آن همه ابهت و هیبت پیش روی او اینقدر خودش را كوچك و حقیر میبیند و بوضوح میلرزد. چند دقیقهای با هم حرف زدند آن هم آهسته و با نجوا و با آنكه فاصلهای بین دو اتاق نبود، نمیشد فهمید چه میگویند تا اینكه آن شخص بلند شد. سید مهدی هم با شتاب از جا بلند شد. دست او را بوسید و او را تا جلوی در مشایعت كرد. زینالعابدین جلو آمد و دید كه شتری جلوی در خانه خوابیده. سید مهدی با احترام میهمانش را سوار بر شتر كرد و شتر به راه افتاد. سید در را پشت سرش بست و به در تكیه داد. رنگش بشدت پریده بود و پیشانیاش خیس عرق بود. زینالعابدین بیش از این طاقت نیاورد، جلو رفت و پرسید:
ـ شما حالتان خوب است؟ امّا جرأت نكرد بپرسد او كه بود و چه گفت.
سید مهدی سری تكان داد و گفت: بله خوبم. بیا این حواله را بگیر و برو نزدیكی كوه صفا. مرد صرافی آنجا دكان دارد. حواله را بهاو بده و بگو هرچه كه در آن نوشته شده بهتو بدهد.
زینالعابدین حواله را گرفت. به خودش اجازه نداد با آن حالی كه سید داشت بیش از این سؤالی بپرسد. فقط گفت: من خیالم راحت باشد؟ شما حالتان خوب است؟
سید كه دهانش خشك شده بود و بزحمت حرف میزد با دست به طرف در اشاره كرد: بله... برو...
زینالعابدین فوراً از خانه بیرون رفت. تا كوه صفا راهی نبود. از دور دكان بزرگی دید كه مرد میانسالی بر در آن نشسته بود. جلو رفت و سلام كرد و حواله را بهدست صراف داد و گفت: استادم این حواله را داده و گفته مبلغ آن را كامل و یكجا بدهید.
صراف از جا بلند شد. حواله را گرفت. به آن نگاه كرد و آن را بوسید و گفت: تنهایی؟
ـ بله تنها هستم.
ـ مبلغ این حواله را نمیتوانی به تنهایی ببری.
ـ منظورت چیست كه نمیتوانم تنها ببرم.
ـ ببین دستكم سه چهار نفر باربر میخواهم!
ـ من كه سردرنمیورم.
ـ بالاخره میخواهی مبلغ این حواله را برای استادت ببری یا نه؟
ـ معلوم است كه میخواهم.
ـ خب تو از عهدة بردن این بار برنمیآیی همین.
ـ بار؟! مبلغ یك حواله را میخواهم ببرم. نیامدهام كه پارچه و...
ـ برو سه چهار مرد توانمند خبركن و معطل هم نكن. مبلغ حواله بسیار زیاد است.
زینالعابدین با تعجب به بازار مكه رفت تا چند نفر باربر پیدا كند، در راه ناگهان یاد حرفی كه صبح قبل به سید زده بود افتاد و یاد حرف سید و مهمانی كه به خانة آنها آمده بود...
باربری در یك گوشه در سایة دیوار كز كرده بود. زینالعابدین به طرفش رفت و گفت: پیداست از صبح باری گیر نیاوردهای كه زانوی غم به بغل گرفتهای.
باربر جوان بلند شد و گفت: همینطور است.
ـ بیا برویم كه كار پربركتی برایت سراغ دارم. ولی نیاز به سه نفر باربر دیگر هم دارم. ولی پولی همراه ندارم كه مزدت را بدهم. بار را كه به مقصد رساندی پولت را میدهم.
باربر جوان با تعجب گفت: از بازار مكه بار سنگینی خریده ای و پول هم نداری؟ خیلی عجیب است.
ـ ببین جوان ماجرای بار من، برای خود من هم عجیب است چه رسد به تو. ولی همین كه گفتم پولی ندارم كه به تو بدهم.
باربر بناچار پذیرفت و گفت: حرفی نیست مقصد كه رسیدیم پول ما را بده. ولی بارت چیست؟
زینالعابدین خندة شیرینی كرد و گفت: از دكان صرافی برای خانة استادم پول میبرم!!
ـ پول؟! چهار باربر میخواهی كه پول ببری؟
ـ بیش از این سؤال مكن و بیا برویم. دلم نمیآید استادم بیش از این منتظر بماند.
باربر جوان با كنجكاوی و اشتیاق به راه افتاد و سهنفر از دوستانش را هم خبر كرد و با هم به دكان صرافی رفتند. صراف تاحدی كه آن چهارجوان قدرت داشتند پول آورد و در كیسه های بزرگی ریخت و روی دوش آنها گذاشت و آنها را روانه كرد.
جلوی در خانة بحرالعلوم، كیسه ها را برزمین گذاشتند. زینالعابدین در زد. سید در را گشود.
زینالعابدین سلام كرد و گفت: مبلغ حواله این چهار كیسة پول بود كه صراف داد تا خدمتتان بیاورم. ولی من مزد این باربرها را نداشتم كه بدهم.
سید با چشمانی نمناك نگاهی به زینالعابدین و به كیسه های پول انداخت و مزد باربرها را داد. باربر جوان پول را كه خیلی بیش از مزد و حقش بود گرفت و گفت: آقا در تمام مدتی كه در بازار مكه كار میكنم هرگز باری پر از پول نبرده بودم!
زینالعابدین خندید: بعد از این هم تا عمر داری نمیبری!
مردان باربر خرسند و راضی رفتند و زینالعابدین در را بست و پولها را بزحمت به اتاق برد. سید بیآنكه حرفی بزند آمادة رفتن به مسجدالحرام شد تا كار تدریس را شروع كند و زینالعابدین بیتاب از این سكوت پرمعنی سید رفت تا پولها را در جای مناسبی بگذارد...
زینالعابدین برای خرید مایحتاج خانه سید به بازار مكه رفت. مدتها بود كه برای خانه چیزی نخریده بود و حالا كه حوالة پربركت به دستشان رسیده آنها را بی نیاز كرده بود. اگرچه سید هرچه در خانه داشت یا به مهمان میداد و یا با فقرایی قسمت میكرد كه او را به سخاوت و كرامت خوب میشناختند.
با خودش فكر كرد سری به آن صراف هم بزنم و بپرسم آن حواله از كه بود. سید كه یك كلام هم درمورد آن حرف نزده بود. به نزدیكی كوه صفا كه رسید اول فكر كرد اشتباه آمده چرا كه هرچه اطرافش را نگاه كرد اثری از دكان به آن بزرگی نبود. دكان دیگری باز بود كه مردی بر در آن پارچه میفروخت. زینالعابدین جلو رفت و سلام كرد. مرد پارچه فروش جواب سلام او را داد وگفت: پارچه های خوبی دارم بفرما...
ـ برای خرید پارچه نیامدهام. صرافی در اینجا دكان داشت. من دیروز حواله ای داشتم و آوردم و او پول آن حواله را به من داد. مطمئن هستم نشانی را درست آمدهام.
ـ صراف؟! آن هم اینجا! من یك عمر است اینجا دكان پارچه فروشی دارم و هرگز صرافی در اینجا ندیدهام. در كنار دكان من هم كه دكان این جوان خرمافروش است كه...
زینالعابدین حرف او را قطع كرد و گفت: پدرجان من... من خودم دیروز از او پول...
پیرمرد كه انگار حوصلة سماجت او را نداشت و به خودش هم خیلی مطمئن بود سرجایش نشست و گفت:
ـ اشتباه میكنی مرد! به تو گفتم كه من سالهاست اینجا دكان دارم و هرگز در كنار كوه صفا صرافی نبوده است.
چهرة میهمانِ سید و آن حال متغیر او پیش دیدگانش زنده شد. بیآنكه حرف دیگر بزند به راه افتاد. مطمئن بود كه راه و نشانی را اشتباه نیامده و دیروز دكان صرافی در همین نقطه بود...
گذران زندگی سید بحرالعلوم اگرچه ازنظر مالی آسان شده بود، امّا پنهان كردن مذهب تشیع و تدریس كتب مذاهب چهارگانة اهل سنت در كنار فقه شیعه برای او در این مدت طولانی سخت و دشوار بود. گرچه تسلط او بر كتب اهل سنت به قدری زیاد بود كه هیچكس فكر نمیكرد او از مجتهدین و علمای بزرگ تشیع در حوزة بزرگ نجف است امّا همواره مخفی كردن آنچه در دل داشت در كنار آنچه بر زبان میآورد برایش دشوار بود...
آن روز برای ادای نماز جمعه به مسجدالحرام رفته بود. امام جمعه از علمای مشهور اهل سنت بود و فقط برای امامت نماز جمعه میآمد و بدون اینكه با احدی صحبت كند به خانه اش برمیگشت. سید بحرالعلوم به اقتضای تقیه، پشت سر او نماز جمعه را به جا آورد. نماز كه به اتمام رسید و امام جمعة پیر سنی راهی خانهاش شد. بحرالعلوم جلو رفت و گفت: شنیدهام كتابخانة بزرگی دارید من چون كتب عامه را تدریس میكنم دلم میخواهد نگاهی به كتابهای شما هم بیندازم.
پیر مرد سنی نگاهی به سید خوشرو و متبسم انداخت و گفت: آوازة كلاس درست را شنیده ام و میدانم كه بر هر چهار مذهب تسلط كامل داری. بدم نمیآید كتابخانه ام را ببینی. حتماً برایت مفید است.
ـ شما بیشتر چه كتابهایی دارید؟
ـ هرچه كه دلت بخواهد و چشمت از دیدن آن لذت ببرد در كتابخانة من موجود است.
با هم راهی خانة امام جمعه شدند و عالم سنی سید بحرالعلوم را به اتاقی كه كتابخانه اش در آن قرار داشت راهنمایی كرد. سید با دیدن كتابهای محدود و اندك پیرمرد گفت: میدانید ابوحنیفه كتابی دربارة رجال بزرگ تألیف كرده. من این كتاب را بین كتابهای شما نمیبینم.
پیر مرد جا خورد و گفت: بله آن را ندارم ولی آن را دیده ام.
بحرالعلوم همانطور كه عناوین كتابها را نگاه میكرد گفت: ابوحنیفه در آن كتاب در وصف جعفربن محمدالصادق نوشته كه من در محضر او درس میخواندم و روزی هفتاد مسأله را از او میآموختم.
سید بدون اینكه رو به پیرمرد كند همانطور كه در بین كتابها میگشت خودش را متعجب نشان داد و گفت: آیا جعفربن محمدالصادق چقدر علم داشته كه ابوحنیفه كه خودش عالم بزرگ و یگانة دوران بوده، روزی هفتاد مسأله از جعفربن محمد میآموخته. میگویند جعفربن محمدالصادق شاگردان زیادی داشته كه اكثریت آنها از فضلا و علما بودهاند و ابوحنیفه با آن همه علم در بین آنها بوده. آیا جعفربن محمد الصادق به هر كدام از آن فضلا چقدر مسأله میآموخته و آنچه خودش میدانسته و به كسی یاد نمیداده چقدر بوده و اصلاً این جعفربن محمد چگونه كسی است كه كسی مانند ابوحنیفه اینقدر او را توصیف و تعظیم كرده است... من كه مانده ام... پیرمرد در سكوت فقط گوش میداد. سید سكوت او را كه دید به راه افتاد و گفت: از اینكه اجازه دادید كتابهای شما را ببینم، سپاسگزارم و اگر اجازه بدهید رفع زحمت میكنم.
پیرمرد از جا برخاست و گفت: همراهت میآیم و بیآنكه نظر سید را بخواهد با او به راه افتاد. سید متوجه منظور پیرمرد نشد. امّا وقتی دید او تا خانه همراهش آمده جلوی در گفت: حالا كه تا اینجا آمدهاید چند دقیقه ای در خدمتتان باشیم.
پیرمرد گفت: نه پسرم، من فقط میخواستم نشانی خانه ات را بدانم.
سید هرچه اصرار كرد او نپذیرفت و خداحافظی كرد و رفت. سید با خودش اندیشید آیا آنچه دربارة امام صادق، علیهالسلام، گفته، این عالم سنی را به شك انداخته و در تقیة او خللی وارد نكرده است؟...
درهرحال او حرفهایش را زده بود و دیگر نمیشد كاری كرد.
سید سرگرم مطالعه بود كه در را محكم كوبیدند. زینالعابدین با عجله دوید و در را باز كرد و با شتاب به اتاق آمد و گفت:
ـ آقا مرد جوانی با شما كار دارد.
ـ او كیست؟
ـ نمیدانم. تابه حال او را ندیدهام.
سید كتابش را بست و از جا بلند شد و جلوی در رفت: چه خبر شده؟
جوان آشفته و نگرانی پشت در ایستاده بود. سید را كه دید سلام كرد و گفت: من خدمتكار امام جمعه هستم. او در حال احتضار است و مرا فرستاده تا شما را پیش او ببرم.
بحرالعلوم ناگهان آنچه یكسال پیش بین او و پیرمرد سنی گذشته بود به خاطر آورد وگفت: چند لحظه صبر كن. با عجله به اتاق رفت و لباس پوشید و همراه جوان به خانة امام جمعه رفت. پیرمرد در بستر مرگ درحال جان دادن بود و نزدیكانش اطراف او نشسته و اشك میریختند. سید را كه دید لبخند زد و از خدمتكار جوانش خواست تا اتاق را خلوت كند و او را با سید تنها بگذارد. سید كنار بستر پیرمرد زانو زد و دست چروكیده و لرزان او را دردست گرفت. پیرمرد درحالیكه بشدت میلرزید و اشك از گونه های استخوانی و تكیدهاش جاری بود، دست سید را محكم فشرد و آهسته گفت: گوش كن سید! یادت هست یك سال پیش به خانة من آمدی تا كتابهایم را ببینی؟
سید سر تكان داد: بله خوب یادم هست.
ـ آن روز كه تو از جعفربن محمد الصادق گفتی مرا به فكر واداشتی و مكرر همین سؤال را از خودم كردم كه او كیست. بعد از آن بود كه من... من... شیعه شدم و دلم به نور معرفت و شناخت جعفربن محمد، علیهالسلام، و اجداد و فرزندانش روشن شد. ولی چون همه مرا به مذهبم میشناختند و امامت جمعه را هم بهعهده داشتم، تقیه میكردم و كسی از حال من باخبر نبود و حتی فرزندانم هم چیزی نمیدانستند تا امروز كه در بستر مرگ افتادم، احساس كردم تنها كسی كه میتواند به من كمك كند تو هستی... تو كه...
پیرمرد از نفس افتاد و شروع به سرفه كرد. سید كاسه ای از كوزة بالای سرش پر از آب كرد و به او داد.
پیرمرد چند جرعه آب كه نوشید نفسی تازه كرد و گفت: جوان اكنون عمر من به آخر رسیده. من تو را وصی خودم میكنم تا مرا به مذهب شیعه غسل بدهی و كفن كنی و بر من نماز بخوانی و مرا به خاك بسپاری...
به من قول بده كه چنین خواهیكرد.
سید بحرالعلوم نگاهی سرشار از محبت به چشمان اشك آلود و كم فروغ پیرمرد انداخت. دست او را دردست فشرد و گفت: قول میدهم. نگران نباش.
پیرمرد نفس راحتی كشید. لبخند زد و گفت: خدا را شكر میكنم كه تو را سر راه من قرار داد و...
وقتی حس كرد لحظات آخر فرا رسیده، شهادتین را برزبان جاری كرد و چشمانش را برای همیشه برهم گذاشت.
سید طبق وصیت او را غسل داد و كفن كرد و بر او نماز خواند و بر مذهب شیعه او را به خاك سپرد. لحظاتی كه میخواست با قبر او خداحافظی كند به یاد روزی افتاد كه كاروان حاجیان مكه در راه دچار مشكل شد و نتوانست بموقع به زمان معین اعمال حج برسد و درنتیجه او ناچار شد رنج تقیه را به جان بخرد و شاگردان سنی را درس بدهد تا مراسم حج سال بعد فرا برسد. گویی این بهانه ای بود كه این پیر مرد بعد ازیك عمر بیخبری با نور جعفربن محمد الصادق، علیه السلام، آشنا شود و بر مذهب تشیع از دنیا برود و با خود اندیشید اگر حاصل این دو سال غربت، تقیه و تنهایی، رهایی همین پیرمرد باشد برای من كافی است...
برگشتن سید مهدی بحرالعلوم از سفر دوسالة حج، موجی از شادمانی را در نجف و كربلا پدید آورد. خانواده، دوستان و شاگردانش او را چون گل محمدی میبوییدند و میبوسیدند و از دیدن دوبارة او خوشحال بودند. امّا او جسمش بین دوستدارانش بود و دل و روحش بیقرار مسجد سهله. حسی او را به سوی سهله میكشید. به محض اینكه فرصتی به دست آورد از خانه بیرون رفت. دلش خلوتی میخواست. دوری دوساله از نجف و كوفه و سهله او را بیتاب كرده بود. برای ادای نافلة شب به مسجد كوفه رفت. به این قصد كه اول صبح به نجف برگردد تا شاگردانش منتظر و معطل نشوند. در تمام سالهای قبل از سفر به مكه هم عادتش همین بود كه نافله شب را در مسجد كوفه میخواند و اول صبح به نجف برمیگشت. امّا در آن لحظات و بعد از آن دوری در دلش شوقی برای رفتن به مسجد سهله افتاد كه نمیتوانست در برابر آن مقاومت كند. امّا از ترس اینكه بموقع به نجف نرسد و شاگردانش انتظار او رابكشند، با همة شوقی كه وجودش را دربر گرفته بود راهی نجف شد. امّا ناگهان باد تندی وزید و غباری از زمین برخاست و وقتی سیدبه خود آمد، خود را در برابر مسجد سهله یافت. بی تأمل پا به حیاط خاكی مسجد گذاشت. با آنچه پیش آمده بود شوقش بیشتر شده بود. در حیاط مسجد هیچ كس نبود. انگار همة زائرین و مسافران رفته بودند تا سید بحرالعلوم لحظاتی را تنها در مسجد بگذراند. امّا.. تنها شخصی جلیل ا لقدر درگوشه ای از مسجد درحال دعا و مناجات بود و با كلماتی خدا را صدا میزد كه دل سید را منقلب و چشمانش را اشكبار كرد. حالش دگرگون شد و دلش از جا كنده شد. زانوهایش لرزید و اشك تمام صورتش را خیس كرد. آنچه را كه میشنید هرگز نشنیده بود. آنچه از دعاها و مناجاتها میدانست و به یاد داشت هیچكدام به آنچه این شخص بر زبان میآورد شباهت نداشت. جنس دعای او جنس دیگری بود. سید بحرالعلوم كه دوسال با حال تقیه در مكه زندگی كرده بود، عقدة دل را گشود. همانجا ایستاد و دل وگوش جان را به مناجات آن بزرگوار سپرد و از عمق جانش گریه كرد. آن عزیز از مناجات كه فارغ شد متوجه او گردید و به زبان فارسی فرمود: مهدی بیا! سید قدمی به جلو برداشت. زانوهایش بشدت میلرزیدند و نمیتوانست بیش از یك قدم بردارد. ایستاد. آقا باز امر فرمود: جلو بیا! سید قدمی دیگر برداشت امّا باز از رفتن ایستاد. آقا فرمود: ادب در اطاعت كردن است. جلوتر بیا! سید مهدی جلو رفت تا آنجا كه دست آن حضرت به او میرسید و دست او به آن حضرت و در این حال دیوارهای مسجد سهله هم محرم شنیدن سخن صاحب الامر، علیه السلام، با سید مهدی بحرالعلوم نبودند چه رسد به دیگران و هرگز كسی نفهمید شوقی كه سید را به سهله كشاند برای شنیدن كلامی از مولایش امام زمان، علیه السلام، با او چه كرد. تنها بعد از آن هركس كه با او دربارة امكان دیدار با امام زمان، علیه السلام، در زمان غیبت صحبت میكرد. تنها با خودش زمزمه میكرد چه بگویم حال آنكه آن حضرت مرا در بغل گرفت و به سینة خود چسباند...
او روزی از حرم امیرالمؤمنین با دیدگانی اشكبار خارج شد درحالیكه با خودش نجوا میكرد:
چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن
زینالعابدین كه در طی سالها همنشینی با او محرم خلوت او شده بود به اصرار از سید خواست تا بگوید چرا این شعر را زمزمه میكند. سید درحالیكه اشك میریخت آهسته بهاو گفت: وقتی وارد حرم امیرالمؤمنین، علیهالسلام، شدم حضرت حجت، علیهالسلام، را دیدم كه بالای سر حضرت با صدای بلند قرآن تلاوت میفرمود و چون صدای آن بزرگوار را شنیدم این شعر را خواندم و وقتی وارد حرم شدم، قرائت قرآن را ترك فرمود و از حرم بیرون رفت...
(سید محمد مهدی بحرالعلوم كه در سحرگاه جمعه عید فطر سال 1155 قمری در كربلا متولد شده بود در ماه رجب سال 1212 قمری درحالیكه فقط 57 سال سن داشت در نجف اشرف ازدنیا رفت و به اجداد طاهرش پیوست و در مسجد طوسی نجف بهخاك سپرده شد. از او فرزندی چون سیدرضا بحرالعلوم بهیادگار ماند و سلسلة بحرالعلوم كه از سیدرضا ادامه یافت تا هماكنون پابرجاست و این خاندان به بحرالعلوم همچنان شهره هستند. از سید محمد مهدی بحرالعلوم دهها كتاب و صدها بیت شعر در مدح اهل بیت و خاندان مشهور ساداتِ بحرالعلوم بهیادگار مانده است)
|