محمد تقی سبحانی
اشاره :
آنچه در پی خواهد متن سخنرانی حجةالاسلام والمسلمین سبحانی، رئیس مرکز مطالعات و تحقیقات اسلامی دفتر تبلیغات اسلامی حوزة علمیه قم است، که در نخستین همایش «امام مهدی؛ استراتژی انتظار و جهان آینده» که در نیمه شعبان سال جاری از سوی مؤسسه فرهنگی موعود برگزار شد، ایراد شده است.
ایام با سعادت میلاد حجت بر حق حضرت ولیعصر(عج) را خدمت خواهران و برادران عزیز تبریک عرض میکنم. موضوعی که برای گفتوگوی حاضر انتخاب شده اشاره به مسألهای است که هم به لحاظ تاریخی یکی از دغدغههای بزرگ بشریت به حساب میآید و هم در دوران معاصر، مکاتب گوناگون اندیشهها و آرای متفاوتی را در این باب مطرح کردهاند.
مسأله آینده جهان یا به تعبیر دیگر فرجام تاریخ، بحثی است که جابهجا در ادیان الهی از جمله بودیسم، یهودیت، مسیحیت، اسلام و عرفانهای گوناگون مطرح شده و مکتبهای معاصر غرب نیز ـ حتی کسانی که معتقدند عصر ایدئولوژیها به پایان رسیده و انسان دیگر رویکردی به ایدئولوژی و مکتب نخواهد داشت ـ نسبت به آینده جهان، آینده تاریخ، طرح و تئوری تازهای را عرضه کردهاند. به خصوص در سدة بیستم میلادی در غرب اندیشمندان و نحلههای فراوان نوظهور در مورد فرجام تاریخ سخن بسیار گفته و این جریان را فوتوریسم (Futurism) یا آیندهگرایی یا موعودگرایی لقب دادهاند. امروز بحث موعودگرایی یا به تعبیر دیگر هزاره گرایی از بحثهای جدّی محافل علمی و دینی در دنیای غرب است. مروری بر سایتهای اینترنتی و توجه به آرای اندیشمندان معاصر اهمیت این نکته را روشن میکند. فرجام تاریخ و انسان واپسین (The end of history and the last man) عنوان مقالهای است از متفکر بزرگ معاصر غرب و شاید بزرگترین استراتژیست دنیای غرب و امریکا، فوکویاما.
در اینجا مروری خواهم داشت از زاویه نگاه این متفکر و اندیشمند غربی به مسأله فرجام تاریخ و سرنوشت انسان واپسین و از آنجا پلی میزنم و ارتباطی برقرار میکنم به اندیشه اسلامی در مورد جهان آینده و انسان واپسین اسلامی تا مشخص شود رابطه و نسبت این دو جریان و دو اندیشه چیست؟
در ابتدا لازم است مفهوم آینده جهان یا فرجام تاریخ را در این بحث روشن کنیم. چون گاهی گمان میشود وقتی میگوییم فرجام تاریخ یا آینده جهان یعنی آینده تاریخی زمانمند؛ یعنی مثلاً آن صد سال آخر تاریخ چه خواهد شد.
سخن از آینده جهان یا فرجام تاریخ، تاریخ زمانی و تاریخ عدد و رقم نیست. در این نگاه، جهان آینده یا فرجام تاریخ یعنی جامعهای، محیطی و دورهای از تاریخ بشریت که تمام تمنیات انسان، آرزوها و انگیزههای انسانی در آن جامعه ارضاء میشود و انسان به آرامشی میرسد که دیگر انگیزهای برای حرکت بعدی تاریخ وجود نخواهد داشت.
آیندهنگاران و آینده گرایان معتقدند که آینده بشریت ختم به حاکمیتی یا دولتی یا دورهای خواهد شد که در آنجا تلاش جستوجوگرانة انسان برای تغییر وضعیت خود به اتمام میرسد. انسان دیگر نقطه تضاد و چالشی نخواهد داشت و به سوی مطلوب و محبوب خود جهتگیری مستقیم خواهد کرد. نه اینکه تحولی نخواهد بود، نه اینکه تغییر و تکاملی نخواهد بود، برعکس جهان آینده و فرجام تاریخ از دیدگاه کسانی که آینده تاریخ را تحلیل کردهاند نشان از جامعهای دارد که انسان در آنجا به بیشترین مطلوبیتهای خود دست پیدا میکند. پس آینده تاریخ چه از دیدگاه مادیگرایان و چه از دیدگاه الهیگرایان یک دنیای موعود و جهان موعودی است که بشریت در طول تاریخ تمام تحرک و تکاپوی خودش را برای رسیدن به آن جهان و آن حاکمیت و آن جامعه سپری کرده است. از این تعریف معلوم میشود که وقتی سخن از انسان واپسین میگوییم کدام انسان است. انسانی که برخلاف تاریخ گذشته بشریت، چالشها، ستیزها و تکاپوهایش برای جنگ با موانع و ستیز برای محدودیتها نیست بلکه آن انسان در جامعة مطلوب خود همه چیز را آماده و در دسترس میبیند و اهداف را نزدیک و قابل وصول.
انسان واپسین که ادیان الهی تعریف میکنند، جهان آیندهای که این مکاتب ارائه میکنند و آنچه را که آخرین متفکران غرب از انسان واپسین گفتهاند چنین جامعهای است. در این نقطه گمان نمیکنم میان ادیان الهی و نظریهپردازان مادی غرب هم اختلاف نظری وجود داشته باشد. وقتی به تاریخ جدید غرب مراجعه میکنید متفکران بزرگ و قلههای اندیشة غرب را میبینید که بدون استثناء نظریهای در مورد فلسفه تاریخ و در انتها جامعهای به عنوان فرجام این تاریخ و فرجام این تکاپو دارند.
مارکسیسم یکی از این مکاتب است. لیبرالیسم در شکل لیبرال دموکراسی و سوسیال دموکراسی هم از این مکتبها هستند. همة این مکتبها آینده جهانی و انسان واپسینی دارند.
اگزیستانسیالیسم که در نقد اندیشههای مدرن غرب شکل گرفت، خود دارای یک آینده جهان و انسان واپسین است. اینها مکتبهای مدرن بودند. مکتبهای پست مدرن و فرا مدرن هم دارای تصویری و آیندهای از انسان واپسیناند. اختلاف میان این
آیندهنگاران و آینده گرایان معتقدند که آینده بشریت ختم به حاکمیتی یا دولتی یا دورهای خواهد شد که در آنجا تلاش جستوجوگرانة انسان برای تغییر وضعیت خود به اتمام میرسد. انسان دیگر نقطه تضاد و چالشی نخواهد داشت و به سوی مطلوب و محبوب خود جهتگیری مستقیم
خواهد کرد.
مکتبها و ادیان در خصوصیات آن جهان و خصوصیات آن انسان واپسین است وگرنه همة اینها یک تیپ، یک نقطه ایدهآل و یک جامعه نمونه و انسان نمونه معرفی میکنند. ما در اینجا مقایسهای میکنیم میان آنچه که متفکران معاصر غرب به عنوان جهان آینده مطرح میکنند و آنچه که در اندیشة موعودگرایی اسلام و بحث مهدویت در بین همة فرق اسلامی وجود دارد. که اگر این موضوع را دنبال کنید میبینید که ریشهاش در مسیحیت و یهودیت هم با همین مضمون وجود دارد. برای مطالعه این موضوع پیشنهاد میکنم نگاهی به مبانی فرهنگ مدرن غرب داشته باشید و مبانی این فرهنگ را با فرهنگ اسلامی مقایسه کنید تا از آنجا به دست بیاید که مبانی مهدویت و موعودگرایی تا چه اندازه با آنچه که مدرنیته غربی به عنوان آینده جهان ارائه میکند تفاوت و فاصله دارد.
متأسفانه در بعضی از نوشتهها دیده میشود بیتوجه به این مبانی سراغ علائم ظهور یا علائم بعد از ظهور میروند و دقیقاً ویژگیهایی را ارائه میکنند که در تفکر مدرنیته به عنوان پایان جهان و جهان آینده مطرح میشود. حال آنکه مهدویت اندیشهای است مستقل و از نظر مبانی فکری و ایدئولوژی از جریان مدرن و فلسفه مدرن کاملاً فاصله دارد.
در بین متفکران غرب اختلاف نظر وجود دارد که ما مدرنیته را چگونه معنا کنیم. نخست تعریفی مختصر از مدرنیته ارائه میکنم و سپس براساس این تعریف و مبنا اشاره خواهم کرد که فلسفههای معاصر و اندیشمندان معاصر در باب مبانی آینده جهان و جهان آینده چه دیدگاهی دارند و از چه پایگاهی سخن گفتهاند.
چند تعریف و چند نقطه امتیاز مهم در تفکیک میان دنیای مدرن و دنیای پیش از مدرن وجود دارد. به تعبیر دیگر از مجموع مباحثی که در باب مدرنیته صورت گرفته سه خصوصیت و سه نقطه امتیاز برای مدرنیته برشمردهاند. اولین ویژگی که برای مدرنیته برشمردهاند این است که فرهنگ مدرن برخلاف فرهنگهای دینی و فرهنگهای گذشته جهان را به جای اینکه طولی نگاه کند در عرض و در کف میبیند. جهان از دیدگاه مدرن دیگر چند لایه نیست؛ یک سطح و یک رویه دارد. همه چیز در جهان مدرن حقیقت است. مجازی وجود ندارد و حقیقت آن چیزی است که شما با گوش میشنوید، با چشم میبینید و با دست لمس میکنید.
در فرهنگ مدرن، تأمل و تفکر به معنای «رسوخ در ماهیت جهان و ماهیت انسان» وجود ندارد؛ چون ماهیتی جدا از آنچه که هست و آنچه که احساس میکنیم وجود ندارد. جهان در تفکر مدرن ـ از زمانی که امثال بیکن و دکارت در غرب دیدگاههای خود را مطرح کردند ـ جهانی کاملاً قابل لمس و قابل محاسبه است، و لذا دیگر «اندیشه» مطرح نیست، «مشاهده» است. «تدبیر» نیست، «محاسبه» است. جهان را میتوانید با علائم ریاضی نشان دهید. این اولین ویژگی است که غربشناسان برای جهان مدرن نام بردهاند.
ویژگی دوم جدا کردن انسان از هستی بیرونی و جهان است. ویژگی اول این بود که در این تفکر جهان لایه لایه و جهان طولی که سر به آسمان داشت؛ همه در زمین خلاصه شده است؛ ویژگی دوم هم این است که باید در همین لایه سطحی و رویی، میان انسان و محیط پیرامونش تفکیک و تمایز قائل شد. تفکیک میان «سوژه» (Subject) و «ابژه» (Object) مبتنی بر همین نظریه است.
انسان پیش از مدرنیته خود را با جهان همگام و هماهنگ میدید، خود را بخشی از هستی و هستی را بخشی از خود تلقی میکرد و با هستی میزیست، اما در تفکر مدرن فاصلهای عمیق میان انسان به عنوان یک «سوژه» و جهان به عنوان یک «ابژه» پدید آمد و این انسان مأمور شد که سراغ یک جهان بیگانه از خود و برون از خود برود تا معرفتی را فراچنگ آورد. و لذا در این تفکر انسان تبدیل به موجودی شد که تلاش میکند خود را از حقیقت هستی خود جدا کند تا بتواند جهان را محاسبه کند.
یکی از شاعران بزرگ غرب «تی.اس. الیوت» که انگلیسی زبان است در شعر معروفش وقتی به این ویژگی غرب میرسد میگوید:
این کار غربیترین گناهی است که انسان مرتکب شد.
کدام گناه؟ گناه جدایی میان انسان و جهان پیرامونش. این جدایی چه اشکالی داشت که الیوت از آن به عنوان بزرگترین گناه یا غربیترین گناه یاد میکند. نتیجة این جدایی، از خودبیگانگی انسان و فرو رفتن انسان در درون خود و غربت نسبت به محیط پیرامونش بود.
در جهان مدرن وقتی انسان از جهان جدا شد، قرار شد از انسان و جهان تعریف جدیدی شود.
انسان چیست؟ متفکران مدرن به تدریج به این نقطه رسیدند: انسانی که یک لایه است و میشود او را مشاهده کرد، چیزی جز احساسات و عواطف زودگذر ندارد. چیزی جز مجموعهای از احساسات، تمنیات و تمایلات در او نیست. ما هر چه انسان را جستوجو میکنیم لذتجو، قدرتجو و رفاهجوست و فراتر از این در انسان مدرن دیگر چیزی وجود ندارد. این انسان میخواهد با جهان پیرامون خود برخورد کند، چه باید بکند، چگونه برخورد کند؟
ویژگی سوم عصر مدرنیته در اینجا ظاهر میشود. انسانی که از همه هستی تنها چیزی به نام احساسات، تمنیات، تمایلات و خواستهای جزئی، برایش باقیمانده تمام تلاشش این است که در جهان تصرف کند تا بتواند از جهان در مسیر تمنیات خود بهرهجویی نماید. کار علم مدرن در بنیاد چنین هدفی بود. علم مدرن برای تصرف در محیط و برای محاسبه و اندازهگیری اشیای بیرونی است. برای امکانسنجی و توانسنجی است تا انسان بتواند از محیط پیرامون خود آن چیزی را برگیرد که امروز احساس میکند و به آن میل دارد.
این سه ویژگی در فرهنگ مدرن، انسان مدرن را از گذشته خود و از حقیقت هستی خود جدا و بیگانه میکند.
«وبر» جامعهشناس معروف آلمانی معتقد است دوران مدرنیته بر سه واژه یا سه مفهوم استوار است. طبیعت، تعقل و ترقی. این سه واژه هر چند در گذشته نیز وجود داشت امّا در دوران مدرن معنایی متفاوت یافته است. از دیدگاه ماکس وبر «هستی» فرو کاهش پیدا میکند به «طبیعت». شما دیگر بعد از دوران مدرنیته سخن از «هستی» نمیشنوید، واژه «هستی» جای خود را به «طبیعت» میدهد. هر جا هم سخن از هستی یا جهان است شما میتوانید واژه هستی یا جهان را حذف کنید و به جای آن طبیعت را بگذرید. پس تمام حقایق عالم در فرهنگ مدرن تبدیل به واژهای و مفهومی میشود به نام طبیعت. واژه دوم «ترقی» است انسان آمده با این طبیعت چه کند، چه جایگاهی نسبت به این طبیعت دارد؟ میگوید انسان دنبال ترقی و پیشرفت است. پیشرفت یعنی چه؟ مفهوم پیشرفت یعنی تصرف هر چه بیشتر در امکانات بیرونی برای ارضای تمینات درونی. و واژه سوم «تعقل» است. واژه تعقل واژه آشنا و مأنوسی است اما وبر میگوید گمان نکنید که امروز واژه تعقل همان چیزی است که شما در بدو امر میاندیشید، تعقل در دوران مدرن تعقل ابزاری است. عقلانیت به این معناست که انسان از خرد خود کمک میگیرد، تا بتواند امیال درونی خود را از محیط بگیرد و در محیط تأمین کند.