... لحظه ايست روييدن عشق !
پيشگفتار نويسنده
شمال را حس مي كني ، جذبت مي كند، پايبندت مي كند. هرچه از جاذبه اش بگريزي ، نيرويي نامرئي باز تو را به سويش مي كشاند؛ مثل قطره هاي باران به زمين ، مثل سوزن به آهن ربا، مثل خون به خون ، مثل كشش دو جنس مخالف به هم .
اجدادم همه اهل شمال اند، جايي كه اولين نگاه عاشقانه بين پدربزرگ و مادربزرگم رد و بدل شد، جايي كه براي نخستين بار دست هايشان همديگر را لمس كرد. نطفه ي من از همان زمان بسته شد، از زمان تولد مادرم . فقط بايد كمي صبر مي كردم كه آتش اشتياق مادر با شعله هاي سوزان تمايل پدر درهم آميزد تا من قدم به عرصه ي هستي نهم ، بي هيچ راه برگشتي .
راستي در كدام لحظه ي خاص بود كه نگاه جادويي و افسونگر شمال با چشمان پرجذبه ي دريا در هم گره خورد؟ حقيقت اين است كه نيمه ي ديگر اصل و نسبم به دريا مي رسد؛ نسل اندر نسل . پدرم كنار دريا به دنيا آمد، كنار امواج نيلگون دريا، آنجا كه آتش تمناي پدربزرگ و مادربزرگم در هم آميختند تا جايي براي پدرم در اين دنيا باز كنند.
راستي چقدر طول كشيد تا نيروي عشق پيامش را بفرستد؟ چقدر طول كشيد تا پاسخ لازم را بگيرد؟ عوامل زيادي دخالت داشتند. مسلماً همه چيز با يك نگاه آغاز شد، نگاه آغازين ، نگاهي كه راه را براي دو دلداده هموار كرد، طوري كه بارها و بارها اين راه را پيمودند. كاش مي توانستم شاهد اولين نگاه پدر و مادرم باشم . راستي من در آن لحظه كجا بودم ؟
نمي توانم اين افكار را از ذهنم بيرون برانم . دست خودم نيست . نگاهي گمشده را در چشمان پدر مي بينم ، مي بينم كه ذهن پريشانش بي اختيار دستخوش تلاطم شده است . انگار در جست وجوي دنياهاي ديگري است . انگار تمناهاي تازه دارد، شايد هم در پي نگاه هاي تازه است ؛ نگاه هايي كه او را به جهاني ديگر فرا مي خوانند. راهي براي فهميدن ندارم ؛ او ديگر نمي تواند حرف بزند.
دلم مي خواهد بدانم چه مي شنود، منتظر است چه كسي او را فرابخواند، چه كسي و چه وقت او را به جهان ديگر خواهد برد، علامت مرگش چيست ، چه كسي اين علامت را مي دهد، راهنماي او كيست ؟ اگر زنان دروازه هاي جهان را بر روي انسان ها مي گشايند، آيا در جهان بعدي هم ما زنان درها را باز خواهيم كرد؟ كدام قابله او را به هنگام ورود به جهان ديگر ياري خواهد كرد؟
دلم مي خواهد باور كنم كندر خوشبويي كه به طور مرتب در اتاق پدر مي سوزانم ، يك حلقه ي اتصال ، يك زندگي و يك ريسمان را مي آفريند كه به پدر آنچه لازم دارد، مي دهند. ستون هاي مواج دود مرموز، تند و خوشبوي كندر، حلقه مانند در فضاي اتاق بالا مي رود. گويي در پي ساختن بند نافي است كه پدرم را به لايه هاي آسماني متصل كند، كه او را به همان جايي بازگرداند كه از آنجا آمد؛ كجا؟ نمي دانم . آنجا چه كسي و چه چيزي در انتظارش است ؟ باز هم نمي دانم .
واژه ي «راز» مرا مي ترساند. براي فرار از ترس به خاطرات پناه مي برم ، به آنچه كه از پاپا مي دانم . به نظرم پاپا هم ترسيده است ، چون چشمان نابينايش نمي تواند آنچه در انتظارش است ببيند.
همه چيز با نگاه شروع مي شود، بنابراين مي ترسم پدرم متوجه حضور ديگران نشود. مي ترسم تمايلي به سفر در مسير آخرت نداشته باشد. كاش هرچه زودتر مي توانست ببيند! كاش درد و رنج او تمام مي شد! كاش در او اشتياقي براي پيش رفتن پديد مي آمد!
«پاپاي عزيزم ، كاش مي توانستم راه را برايت نورباران كنم ! كاش مي توانستم در اين سفر ياري ات دهم ، همان طور كه تو به من كمك كردي وارد اين دنيا شوم . يادت هست ؟ باور كن اگر مي دانستم در آغوش گرم تو جاي خواهم گرفت ، براي به دنيا آمدن ، آن قدر وقت تلف نمي كردم . از كجا بايد مي دانستم ؟ پيش از اين كه چشمم به تو و مادر بيفتد، همه جا تاريك و آشفته بود، شايد به تاريكي آينده اي كه در انتظار توست . اما نگران نباش پدر، مطمئنم هرجا مي روي كسي به انتظارت نشسته است ، درست همان طور كه تو منتظر من بودي . شك ندارم چشماني مشتاق در انتظار ديدنت لحظه شماري مي كنند. پس با خيال راحت برو. اينجا همه به نيكي از تو ياد خواهند كرد. بگذار اين واژه ها بدرقه ي راهت باشند. بگذار آواي پر مهر همه ي آنهايي كه تو را مي شناختند، در فضاي دور و برت طنين انداز شود. بگذار آنها راه را برايت باز كنند، به جايت حرف بزنند، برايت پادرمياني كنند، واسطه باشند، بگذار ورود يك پدر دوست داشتني ، يك تلگرافچي ، يك قصه گو و مردي هميشه خندان را اعلام كنند.»
1
با چهره اي خندان به دنيا آمد؛ در يك روز تعطيل . همه ي افراد خانواده كه براي اين تعطيلي دور هم جمع شده بودند، از تولدش به وجد آمدند. مي گويند مادرش با شنيدن يكي از شوخي هايي كه دور ميز تعريف كردند، چنان از خنده ريسه رفت كه كيسه ي آبش پاره شد. متوجه ي رطوبت بين پاها كه شد، فكر كرد در اثر خنده اختيار ادرارش را از دست داده ، اما خيلي زود فهميد ماجرا چيز ديگري است . فهميد كه سيلاب راه افتاده علامت به دنيا آمدن بچه است ؛ بچه دوازدهم . با غش غش خنده از بقيه عذرخواهي كرد و به اتاق خواب رفت . اين يكي هم چند دقيقه بيشتر طول نكشيد؛ عين يازده زايمان قبلي . پسري زيبا به دنيا آورد كه به جاي گريه مي خنديد.
دونيا خسوسا حمام كرد و سپس به اتاق پذيرايي برگشت و به قوم و خويش ها گفت : «ببينيد چي شد!» همه سر برگرداندند و نگاهش كردند. بقچه اي كوچك را در آغوش گرفته بود. گفت : «آن قدر خنديدم كه بچه زد بيرون .»
صداي شليك خنده در اتاق پذيرايي بلند شد. بعد همه با شور و اشتياق دست زدند و آمدن بچه را تبريك گفتند. شوهرش ، ليبرادو چي ، دست ها را بالا برد و به صداي بلند گفت : « I Que Jubilo ــ چقدر خوشحالم !» و او را به همين اسم ناميدند. خوبيلو، اسمي كه واقعاً برازنده ي او بود. او به راستي سفير شادي ، خنده و گشاده رويي بود. حتي سال ها بعد كه كور شد، همچنان طبع بذله گويي اش را حفظ كرد. انگار شادي در ذاتش بود. خودش شاد بود و اطرافيان را هم شاد مي كرد. هرجا مي رفت ، با خود خنده و شادي مي برد. حضورش در فضاهاي كسالت بار هم ، معجزه آسا اضطراب و فشارهاي روحي اطرافيان را كم مي كرد. كاري مي كرد كه بدبين ترين آدم هم به زندگي خوشبين شود. انگار براي آرامش بخشيدن به ديگران به دنيا آمده بود.
تنها كسي كه اين استعداد در او كارگر نيفتاد زنش بود. تنها همين يك مورد از اين قاعده مستثني بود. به طور كلي ، كسي را ياراي مقاومت در برابر جذبه و شوخ طبعي او نبود. حتي ايتسل آي ـ مادربزرگ پدري او ـ كه از وقتي پسرش با يك زن سفيدپوست ازدواج كرده بود، هميشه خدا عنق و اخمو بود، با ديدن خوبيلو گل از گلش مي شكفت . مادربزرگ ، او را چيهون چي ويچ صدا مي زد كه به زبان مايايي يعني «شخصي كه چهره اي خندان دارد.»
رابطه ي بين دونيا خسوسا و دونيا ايتسل تا پيش از تولد خوبيلو هيچ تعريفي نداشت . مسئله سر اختلاف نژاد بود. دونيا ايتسل يك سرخپوست مايايي تمام عيار و مخالف سرسخت وصلت با خانواده ي دونيا خسوسا كه از نژاد اسپانيايي بود. چند سال آزگار پا به خانه ي پسرش نگذاشت . نوه هايش يكي يكي بزرگ شدند و او انگار نه انگار كه مادربزرگ آنهاست . عروسش را به كلي طرد كرده بود و به اين بهانه كه خودش زبان اسپانيايي بلد نيست ، از حرف زدن با او طفره مي رفت . عاقبت ، دونيا خسوسا مجبور شد دنبال ياد گرفتن زبان مايايي برود تا اين بهانه را هم از مادرشوهر بگيرد. اما با بچه داري ، آن هم دوازده تا بچه ، يادگيري زبان جديد عملاً غير ممكن بود و در نتيجه ميانه ي عروس و مادرشوهر همچنان شكرآب باقي ماند.
خوبيلو كه دنيا آمد، اوضاع خيلي فرق كرد. مادربزرگ كه به شدت براي نوه ي خود دلتنگ مي شد، دوباره بناي رفت و آمد به خانه ي پسرش را گذاشت . در مورد بقيه ي نوه ها، انگار كه علاقه ي چنداني به آنها نداشته باشد، اين كار را نكرده بود، در حالي كه همان نگاه اول ، شيفته ي خوبيلو شده بود. خوبيلو براي خانواده اش حكم يك نعمت الهي را داشت ؛ يك هديه ي آسماني و غيرمنتظره كه نمي دانستند با آن چه كنند. تفاوت سني او با برادر و خواهرهايش بسيار زياد بود. بعضي از آنها ازدواج كرده بودند و خانه و زندگي و حتي بچه داشتند. در حقيقت انگار خوبيلو تنها فرزند خانواده بود. همبازي هاي او خواهرزاده ها و برادرزاده هاي هم سن و سال خودش بودند. مادرش دايم يا در حال انجام وظايف مادري بود، يا شوهرداري مي كرد. يا مادربزرگ بود يا مادر شوهر و مادر زن . خوبيلو اغلب پيش خدمتكارهاي خانه سر مي كرد، تا وقتي كه مادربزرگ او را به عنوان نوه ي مورد علاقه ي خود انتخاب كرد. از آن پس ، بيشتر اوقات با هم بودند. قدم مي زدند، بازي مي كردند يا حرف مي زدند. مادربزرگ با او به زبان مايايي حرف مي زد و در نتيجه خوبيلو اولين نوه دونيا ايتسل بود كه توانست به دو زبان صحبت كند. به اين ترتيب او رسماً مترجم خانواده اش شد. اين كار براي يك كودك پنج ساله ، كار نسبتاً پيچيده اي بود چون مثلاً اگر دونيا خسوسا مي گفت Mar ، خوبيلو بايد مي فهميد كه منظور مادرش از اين كلمه درياي روبه روي خانه شان است ، دريايي كه افراد خانواده در آن شنا مي كردند، اما اگر دونيا ايتسل مي گفت Kaknab ، منظورش فقط دريا نبود، بلكه «بانوي دريا» بود، نامي كه براي يكي از حالت هاي مختلف ماه بكار مي رود و به حجم زيادي از آب اطلاق مي شود. دريا و هلال ماه در زبان مايايي به يك نام خوانده مي شوند. بنابراين ، خوبيلو موقع ترجمه ، نه فقط مي بايست اسم هاي فرعي را در نظر مي گرفت ، بلكه بايد به چند نكته ي ديگر هم توجه مي كرد؛ مثلاً آهنگ صداي مادر و مادربزرگش ، گرفتگي تارهاي صوتي آنها و حالت چهره و شكل دهانشان . كار مشكلي بود اما خوبيلو آن را با جان و دل انجام مي داد. البته او حرف ها را كلمه به كلمه ترجمه نمي كرد. هميشه يكي دو كلمه ي محبت آميز چاشني جمله ها مي كرد تا شايد دل دو زن را نسبت به هم نرم كند. به تدريج و با گذشت زمان اين حقه ي كوچك باعث شد عروس و مادرشوهر با هم كنار بيايند و آخر سر به هم علاقه مند شوند.
اين تجربه به خوبيلو كمك كرد تا به قدرت واژه ها پي ببرد. فهميد واژه ها مي توانند انسان ها را به هم نزديك يا از هم دور كنند و متوجه شد كه آنچه انسان مي گويد مهم نيست ؛ مهم نيت موجود در پشت ارتباط هاي اوست .
اين موضوع ، موضوع ساده اي به نظر مي آيد، اما در واقع خيلي پيچيده است . هر وقت مادربزرگ از خوبيلو مي خواست پيامي را برايش ترجمه كند، معمولاً واژه هاي پيام با حرف هاي دلش مطابقت نداشت . خطوط دور لب و گرفتگي تارهاي صوتي اش او را لو مي داد. حتي براي كودك زودباوري مثل خوبيلو كاملاً روشن بود كه مادربزرگ سعي مي كند حرف هاي دلش را بر زبان نياورد، اما از عجايب روزگار، خوبيلو اين واژه هاي خاموش را به رغم بيان نشدن به وضوح مي شنيد. مي دانست كه همين «صداي » خاموش مانده ، صدايي است كه به راستي نشان دهنده ي اميال مادربزرگ است . بنابراين خوبيلو اغلب به جاي ترجمه ي كلماتي كه مادربزرگ بر زبان مي آورد، زمزمه هاي دل او را ترجمه مي كرد. قصد شيطنت نداشت ؛ بعكس مي خواست آن دو زن را كه هر دو برايش عزيز و مهم بودند، با هم آشتي دهد. مي خواست آن واژه ي جادويي را كه هيچ كدام جرئت به زبان آوردنش را نداشتند، با صداي بلند ادا كند؛ واژه اي كه بيانگر اميال سركوب شده ي آنها بود. اختلافات پي درپي مادر و مادربزرگش نمونه ي بارزي از همين مسئله بود. خوبيلو مطمئن بود وقتي يكي از آنها مي گويد سياه ، منظورش سفيد است يا بعكس .
خوبيلوي كم سن و سال سردرنمي آورد چرا اين دو زن زندگي را براي خود و در نهايت براي اطرافيان تا اين حد پيچيده مي كنند، زيرا بگومگوهاي آنها گريبانگير همه ي خانواده مي شد. روزي نبود كه بي دعوا و مرافعه بگذرد. انگار دنبال بهانه مي گشتند. كافي بود يكي از آنها بگويد سرخپوست ها تنبل تر از اسپانيايي ها هستند، ديگري مي گفت كه اسپانيايي ها به گردِ پاي سرخپوست ها نمي رسند. هميشه موضوعي براي دعوا داشتند، اما هر وقت صحبت رسم و رسوم و سنت هاي خانوادگي دونيا خسوسا پيش مي آمد، كار به جاهاي باريك مي كشيد. دونيا ايتسل دايم دلواپس بود نكند نوه هايش طوري تربيت شوند كه شايسته ي آنها نباشد. اصلاً يكي از دلايل اصلي رفت و آمد نكردن او به خانه ي پسرش همين بود. نمي خواست شاهد باشد عروسش نوه هاي او را با فرهنگ پيش پا افتاده ي اسپانيايي بارمي آورد. اما حالا برگشته بود و مصمم كه خوبيلو، نوه ي مورد علاقه اش را از خطر محروم ماندن از ميراث فرهنگي خود نجات دهد. براي اين كه خوبيلو اصل و نسب خود را فراموش نكند، مدام برايش داستان ها و افسانه هاي مايايي و روايت هاي جنگ هايي را كه سرخپوست هاي مايايي براي زنده نگه داشتن تاريخ خود اجباراً به آن دست زده بودند، تعريف مي كرد.
آخرين جنگ ماياها، جنگ كاست ها بود، جنگي كه در آن حدود بيست و پنج هزار سرخپوست جان باختند، جنگي كه در زندگي سرخپوست ها و همين طور در زندگي مادربزرگ خوبيلو تأثيري شگرف بر جاي گذاشت . با اين كه سرانجام سرخپوست ها شكست خورده بودند ولي نتيجه اش چندان هم بد نبود. بعد از همين جنگ بود كه ليبرادو، پسر مادربزرگ ، مسئوليت يكي از بزرگترين شركت هاي صادر كننده ي هني كن را به عهده گرفت . هني كن ، يك نوع الياف از درخت آگاو بود كه از آن در ساختن طناب و مواد ديگر استفاده مي كردند. پسرش بعداً دست به يك كار غيرعادي زد و با يك زن اسپانيايي ازدواج كرد. آميزش نژادها آن قدر كه در بقيه ي نقاط فتح شده توسط اسپانيايي ها معمول بود، در شبه جزيره ي يوكاتان نبود. در دوران استعماري ، خيلي كم پيش مي آمد كه اسپانيايي ها بيشتر از يك بيست و چهار ساعت كامل را در زمين هاي موقوفه ي سلطنتي كه ماياها در آن كارگري مي كردند، بگذرانند. آنها با سرخپوست ها دمخور نمي شدند. براي ازدواج هم به كوبا مي رفتند و در آنجا زن اسپانيايي مي گرفتند. محال بود از سرخپوست ها زن بگيرند. به اين ترتيب ازدواج يك مرد سرخپوست مايايي با زن اسپانيايي كاري بسيار غيرمعمول بود. از نظر دونيا ايتسل ، اين ازدواج بيشتر از اين كه غرورآفرين باشد، خطرناك بود. دليلش هم اين كه هيچ كدام از نوه هايش به جز خوبيلو به زبان مايايي صحبت نمي كردند، يا ترجيح مي دادند كاكائو را با شير بخورند تا با آب . بحث هاي آتشين اين دو زن در آشپزخانه براي همه خنده دار بود جز براي خوبيلو، چون مجبور بود آنها را ترجمه كند.
حتي اين جور مواقع بايد حواسش را بيشتر جمع مي كرد. هر كلمه اي كه از
دهان آنها درمي آمد مي توانست به منزله ي نوعي اعلان جنگ تفسير
شود.
يكي از روزها، حال و هواي آشپزخانه به شدت متشنج بود. زن ها از قبل دو سه جمله ي نيش دار به هم پرانده بودند و خوبيلو حسابي كلافه بود، به خصوص كه مي دانست متلك هاي مادربزرگ باعث ناراحتي مادرش شده است . جالب بود كه هيچ كدام واقعاً سر درست كردن شير كاكائو دعوا نمي كردند. شير كاكائو فقط يك بهانه بود. حرف دل دونيا ايتسل اين بود: «ببين خانم كوچولو، بهتره براي اطلاع جنابعالي بگم اجداد من اهرام بزرگ مصر و رصدخونه ها و معابد رو ساختن ، تازه كلي هم نجوم و رياضيات سرشون مي شد، اونم خيلي قبل از شما اسپانيايي ها. پس لطفاً تو يكي لازم نكرده به من چيزي ياد بدي ، اونم در مورد درست كردن شيركاكائو!» و دونيا خسوسا هم كه زبان گزنده اي داشت ، كلي با خود كلنجار رفت كه اين پاسخ دندان شكن را ندهد: «ببين سركار خانم ، تو عادت داري هر كس رو كه از نژاد خودت نيست ، تحقير كني ، چون فكر مي كني ماياها تافته ي جدا بافته اي هستن . نخير، بايد به عرض تون برسونم جدايي طلبي تو خون شماهاست . من ديگه حاضر نيستم اين جور افاده ها رو تحمل كنم . اگه منو اين قدر كسر شأن خودت مي دوني ، بهتره ديگه به خونه ي من نياي .»
اوضاع لحظه به لحظه متشنج تر مي شد. هيچ كدام دست بردار نبودند و همچنان بر نظر خود پافشاري مي كردند. كار داشت به جاهاي باريك مي كشيد. بنابراين وقتي مادر خوبيلو با شجاعت تمام گفت : «پسرم ، به مادربزرگت بگو من اجازه نمي دم كسي تو خونه ي خودم به من دستور بده و بگه چه كار كن و چه كار نكن ، به خصوص ايشون !»، خوبيلو چاره اي نديد جز اين كه ترجمه كند: « مادربزرگ ، ماما مي گه توي اين خونه ، ما از كسي دستور نمي گيريم . ...، خب ، البته به استثناي شما.»
دونيا ايتسل با شنيدن اين جملات ، به كلي تغيير حالت داد. براي نخستين بار، احساس كرد عروسش ، جايگاه حقيقي او را پذيرفته است . از آن طرف ، دونيا خسوسا هم پاك جاخورده بود. خوابش را هم نمي ديد مادرشوهرش جملات گستاخانه ي او را با لبخندي صلح آميز پاسخ بدهد. تعجب اوليه كه فرونشست ، او هم متقابلاً لبخند زد. بعد از ازدواج ، اولين بار بود كه مادرشوهرش او را تحويل مي گرفت . خوبيلو با يك دستكاري كوچك و ساده در معناي واژه ها به اين دو زن چيزي را بخشيده بود كه در جست وجويش بودند؛ احساس تأييد شدن .
از آن روز به بعد، دونيا ايتسل كه مطمئن شده بود تمام دستورهايش مو به مو اجرا مي شود، دست از دخالت در كارهاي آشپزخانه برداشت و دونيا خسوسا هم با اين تصور كه مادرشوهرش سرانجام به راه و روش زندگي او تن درداده ، رفتار محبت آميزي نسبت به مادرشوهر در پيش گرفت . با كار ميانجي گرايانه ي خوبيلو، اهل خانه ، زندگي عادي خود را از سرگرفتند. خود خوبيلو نيز احساس رضايت مي كرد. او تازه به قدرت واژه ها پي برده بود و چون از همان كودكي براي خانواده اش كار مترجمي انجام داده بود، زياد تعجب آور نبود كه چند سال بعد، به جاي اين كه بخواهد آتش نشان يا پليس شود، بگويد مي خواهم تلگرافچي شوم .
رؤياي تلگرافچي شدن در يك روز بعدازظهر در ذهنش شكل گرفت . در ننوي خود كنار پدرش دراز كشيده بود و به حرف هاي او گوش مي داد. چند سالي از انقلاب مكزيك گذشته بود اما هنوز انواع و اقسام روايت ها از اتفاقاتي كه در جنگ افتاده بود، دهن به دهن مي گشت . آن روز بعدازظهر پدرش از تلگرافچي ها برايش حرف مي زد. خوبيلو سراپا گوش بود. از گوش دادن به داستان هاي پدر بعد از چرت اجباري نيمروزي لذت مي برد. اهل خانه براي فرار از گرماي طاقت فرسا، در ننوهايي در پشت خانه مي خوابيدند، جايي كه نسيم خنك از سوي دريا مي وزيد. آنها در كنار دريا، روي ننوهايشان لم داده و از هر دري صحبت مي كردند. آن روز صداي ملايم و گوش نواز امواج دريا، خوبيلو را به خوابي عميق فرو برده بود. پچ پچ افراد خانواده كم كم او را به مرحله اي ميان خواب و بيداري لذت بخش بازگرداند و كمي بعد هم سخنان پدر خواب را به كلي از چشمانش ربود. فهميد پدر به خانه بازگشته و وقت آن است كه قوه ي تخيل را بكار بندد. تكاني به خود داد تا از لختي گرما به درآيد. بعد پلك هايش را ماليد و به دقت به حرف هاي پدر گوش داد.
پدر خوبيلو داشت داستاني را در مورد ژنرال پانچو ويا و دار و دسته ي تلگرافچي هايش تعريف مي كرد. آن طور كه مي گفتند، يكي از دلايل اصلي موفقيت آقاي ژنرال در استراتژي هاي نظامي اش ، توجه به مسئله ي مخابرات بود. از نظر او مخابرات وسيله اي كارساز بود. راه استفاده از آن را هم خوب مي دانست . نمونه اش روش غيرعادي او در استفاده از تلگراف در زمان محاصره ي شهر خوارس بود. اين شهر مرزي از نظر موقعيت استراتژيكي ، يك پايگاه مهم محسوب مي شد و از نظر آذوقه و تداركات خيلي به آن مي رسيدند. ژنرال ويا هيچ دلش نمي خواست از موقعيت ضعيف پايگاه هاي صحرايي به اين شهر حمله كند. از طرفي گذشتن از مرز هم ممكن نبود. بنابراين تصميم گرفت يك قطار زغال سنگ را كه از شهر چي هواهوا عازم خوارس بود به اسارت در آورده و از آن به عنوان نوعي اسب تروا استفاده كند. ژنرال ، سپاهش را سوار قطار كرد. آنها به محض ورود به ايستگاه مير، تلگرافچي محل را بازداشت كردند و به جايش سرتلگرافچي ژنرال ويا را گذاشتند. اين سرتلگرافچي يك تلگراف با اين مضمون براي مقامات دولتي فرستاد: «ژنرال ويا در تعقيب ماست . دستور بعدي چيست ؟» جواب آمد كه : «با سرعت هرچه تمام تر به خوارس برگرديد!» افراد هم اطاعت كردند. سپيده دم قطار زغال سنگ به خوارس رسيد. مقامات دولت به آن اجازه دادند وارد شهر شود و تاره فهميدند قطار به جاي زغال سنگ پر از مردان مسلح است . ديگر دير شده بود و ژنرال ويا با اين حقه توانست با حداقل كشت و كشتار، شهر را به تصرف خود دربياورد.
مي گويند براي يك شنونده ي خوب ، شنيدن چند كلمه كافي است . همه ي آن چيزي كه خوبيلو مي خواست از دهان پدر بشنود اين بود: «ژنرال ويا، بدون كمك تلگرافچي اش ، امكان نداشت در جنگ پيروز شود.» خوبيلو بي درنگ در ذهن خود از تلگرافچي ژنرال ويا، از اين سرباز ناشناس كه حتي نامش را نمي دانست ، يك قهرمان ساخت . فكر كرد اگر اين مرد مورد تحسين پدرش قرار گرفته ، پس چرا خودش يك تلگرافچي نشود. ديگر حوصله ي رقابت با يازده برادر و خواهرش را نداشت . فاصله ي سني آنها با خوبيلو زياد بود. خيلي هم بيشتر از او درس خوانده بودند. برادرهايش اگر وكيل نبودند، پزشك بودند و خواهرانش هم اگر اهل رقص يا خيلي خوشگل نبودند، دست كم زناني با فهم و كمال از آب در آمده بودند. از هر پنجه شان چند هنر مي ريخت . او تصور مي كرد پدرش ترجيح مي دهد بيشتر با آنها به صحبت و گفت وگو بنشيند. به نظرش مي رسيد از شوخي هاي آنها بيشتر خوشش مي آيد، يا براي پيشرفت هايشان ارزش بيشتري قايل است .
احساس بي توجهي و ميل به اين كه هر طور شده ، خودي نشان دهد، خوبيلو را به اين فكر انداخت كه در نظر پدر يك قهرمان جلوه كند. بهترين راه هم تلگرافچي شدن بود. مي دانست استعدادي خاص براي شنيدن و ارسال پيام ها دارد، پس حتماً از پسش برمي آمد.
شور و شوق تلگرافچي شدن ، همه وجودش را فراگرفته بود. حالا چه بايد مي كرد، چه درس هايي بايد مي خواند و چه مدت ؟ اين پرسش ها همانند گلوله هايي كه ماهرانه هدف گرفته شده باشند، از دهانش بيرون مي آمد و پاسخ ها نيز به همان سرعت به ذهنش مي رسيد. چيزي كه او را هيجان زده مي كرد اين بود كه براي تلگرافچي شدن مي بايست رمزمورس را كه تعداد كمي از مردم با آن آشنايي داشتند ياد مي گرفت . چه كار بي نظيري ! موقع ارسال تلگراف ها، او تنها كسي بود كه مي دانست مردم در پيام هايشان چه گفته اند. پس مي توانست پيام را به دلخواه خود ترجمه و تفسير كند. از همين حالا مجسم مي كرد دو دلداده ي عاشق را خوشحال كرده ، جشن هاي عروسي راه انداخته و باعث از بين رفتن دشمني ها شده است . او بي ترديد يكي از بهترين تلگرافچي هاي دنيا مي شد. هيچ شكي نداشت . بهترين دليلش هم جفت وجور كردن رابطه ي خصمانه ي مادر و مادربزرگش بود. يادگيري رمزمورس كه از آشتي دادن اين دو زن سخت تر نبود! احساس مي كرد استعدادي ذاتي براي اين كار دارد. مي دانست كمتر كسي استعداد او را براي «شنيدن » تمايلات واقعي انسان ها دارد، ولي چيزي كه نمي دانست اين بود كه همين استعداد بي نظير، با گذشت زمان براي او مصيبتي بزرگ به بار مي آورد. زمان مي خواست تا بفهمد پي بردن به رازها و اميال ديگران چندان هم كار جالبي نيست . در آن موقع ، به فكرش هم خطور نمي كرد كه آگاه شدن از تمايلات قلبي ديگران جز دردسر فراوان و سرخوردگي در عشق چيزي برايش به ارمغان نخواهد آورد.
اما در آن روزهاي سرشار از شادي و بي خيالي ، چه كسي مي توانست او را متقاعد كند كه زندگي پر از سختي هاست ؟ چه كسي مي توانست به او بگويد كه روزي مانند تكه گوشتي بي جان بر روي تخت خواهد افتاد و ارتباطش را با اطرافيان از دست خواهد داد، چه كسي ؟
«سلام خوبيان ، حالت چطوره ؟»
«خب ، من ...»
« هي ، رفيق ، به نظر من كه حالت خوبه .»
« خب ، ... من ... نمي تونم ...»
« موضوع چيه ؟ يعني قيافه ام اين قدر وحشتناكه ؟!»
« نه ، دون چوچو منظور پدرم اينه كه نمي تونه شما رو ببينه ، نه اين كه قيافه ي شما بد باشه ، شما نذاشتيد حرفش رو تموم كنه .»
«ببخش رفيق عزيز، تو يه كمي آهسته صحبت مي كني و منم كه مهلت ندادم .»
«اين مسئله هميشه باعث دردسر مي شه . اون روزم ، آروريتا ، پرستار پدرم ، ازش پرسيد دلش مي خواد بره تو اتاق پذيرايي غذا بخوره ، پدرم گفت آره اما اول بايد بره دستشويي . آروريتا با ويلچر اونو برد دستشويي ، كمكش كرد رو پاهاش وايسه ، بعدم شروع كرد به پايين كشيدن زيپ شلوارش . اون وقت پدرم خيلي آروم به او گفت : «نه ... من فقط مي خوام ... دست هامو بشورم .» آروريتا خنده اش گرفت و گفت : «هي ، دون خوبيلو، پس چرا گذاشتي زيپ شلوارت رو پايين بكشم ؟» پدرم جواب داد: «خب ، چون فكر كردم يه خيالاتي داري ، خيالات خوب !»
«هي رفيق جون ، تو اصلاً عوض نشدي !»
«ها ... ها ... معلومه كه نشدم ... چرا بايد عوض بشم ؟»
«راستي دون چوچو، پدرم هميشه همين طور شوخ بود؟»
«آره ، هميشه . مگه نه خوبيان ؟ از وقتي مي شناسمش همين بوده كه مي بيني .»
«يعني از كي ؟»
«راستشو بخواي يادم نمي آد. فكر مي كنم پدرت نه سالش بود و من شش سالم ، اونا تازه از پروگرسو اومده بودن شهر ما. شركت صادراتي كه پدربزرگت براش كار مي كرد، تعطيل شده بود. اولين باري رو كه اونو ديدم هيچ وقت فراموش نمي كنم ، تازه از ايستگاه قطار اومده بود و ايستاده بود كنار چمدونش . يه شلوارك پاش بود؛ شده بود عين ملوان ها، ملوان هاي كوچولو. بچه هاي محل هم شروع كردند به دست انداختن اون . ازش پرسيديم مگه راه دريا رو گم كردي و بعد هم پرسيديم آدرس فستيوال مد رو بلدي و خلاصه از اين جور متلك هاي بچه گانه .»
«اون وقت پدرم چه كار كرد؟»
«هيچي ، خنديد و گفت : «فستيوال مد رو كه نمي دونم اما بهتره شما بدونين من دريا رو با خودم آوردم .» بعد اشاره كرد به پشت سرش و ادامه داد: نمي بينيد چه موجي داره مي آد!
و ما هم مثل خنگ ها برگشتيم و پشت سرمون رو نگاه كرديم و پدرت غش غش خنديد. همون وقت ازش خوشم اومد. از اون به بعد دوستي مون روز به روز محكم تر شد. خونه مون تو خيابون سدرو بود، شماره ي پلاك خونه ي پاپات اينا 56 بود. خونه ي ما اون طرف خيابون بود. شب و روز با هم بوديم ، يه ثانيه جدا نمي شديم . بعد از اين كه ما به خيابون نارنجو اسباب كشي كرديم ، پاپات به محض رسيدن از مدرسه مي اومد سراغم . تو خيابون بازي مي كرديم ؛ نمي دوني چه كيفي داشت . اون روزا از تصادف و اين جور چيزا خبري نبود؛ ماشين ها كه تك و توك پيداشون مي شد، اتوبوسي هم در كار نبود! چقدر وضع با حالا فرق مي كرد! چقدر كوچه و خيابون ها قشنگ بود! حالا جرئت نمي كني شبا بري بيرون ، چون يه دفه مي ريزن سرت و دمار از روزگارت درمي آرن . درست همين بلايي كه سر من آوردن ، طوري كه سرو كارم به بيمارستان كشيد. ناامني به قدري زياد شده كه اون داروخونه ي نبش خيابون ـ يادته خوبيان ؟ حالا از ترس دزدا تموم پنجره هاشو حفاظ كشي كرده . يادمه اون وقتا كه دختراي گونسالس طبقه ي بالا زندگي مي كردن ، من و پدرت شبا مي رفتيم بيرون تا وقتي مي خواستن موقع خواب لباساشونو در بيارن ، اونا رو ديد بزنيم . گوش مي دي ، خوبيان ؟ مي خوام از اين كه نمي توني جوابم رو بدي سوء استفاده كنم و براي دخترت بعضي چيزا رو تعريف كنم ، اگه مي توني يه مشت بخوابون تو صورتم .»
«ها ... ها ... كاش ... مي تونستم !»
«مطمئنم كه مي توني ! تنها مزيتي كه من الان نسبت به تو دارم اينه كه تو نمي توني از جات بلند شي جونم ، وگرنه ....! راستي مي دوني پاپات در مشت زني رودست نداشت ؟»
«نه .»
«باور كن ، اونم چه جور! حتي يه روز يه مشت خوابوند تو صورت چيوكولوپس ، يكي از مشت زناي اون موقع . مي دوني چرا؟ چون چشمش دنبال مامات بود!»
«راستي ؟»
«جدي مي گم . يه شب ، اون وقتا كه خونه ي ما تو خيابون نارنجو بود يه مهموني گرفته بوديم . آخر شب سه نفري رفتيم تو بالكن ، چيوكو از يه تير چراغ برق بالا رفت تا مامات رو ديد بزنه . پاپات طوري از كوره دررفت كه افتاد به جونش و حالا نزن ، كي بزن ، خلاصه دخل چيوكوي بيچاره رو آورد.»
«حالا چرا اون جوري از كوره دررفت ؟ مگه اون موقع خودش به مادر علاقه مند شده بود؟»
«نه ، نه . من تازه اونا رو به هم معرفي كرده بودم . از نظر اون ، چيوكو با اين كار به مادرت بي احترامي كرده بود. راستي خوبيان ، خودمونيم ، منم اونجا بودم ، هيچ كلمه ي بي ادبانه اي از زبان چيوكو نشنيدم .»
«اون حرفاشو بلند نزد. ... ولي ... تو فكرش كه بود.»
«امان از دست تو، خوبيان !»
«كه اين طور دون چوچو، پس شما پدر و مادر منو به هم معرفي كرديد.»
«آره و به خاطر همينم پدرت هنوز كه هنوزه منو نبخشيده . مگه نه رفيق ؟»
«نه .»
«ولي حالا ديگه وقتشه منو ببخشي . به هر حال همش تقصير خودت بود. اون شب به جاي اين كه چيوكو رو كتك بزني ، مي بايست از سر راش كنار مي رفتي تا به جاي تو اون با لوچا عروسي كنه . حالا هم اين قدر كُر كُري نمي خوندي .»
«چطور مي تونستم ... اين كارو بكنم ... آخه از پسره خوشم مي اومد!»
«طفلكي چيوكو لوپس ، پسر خوبي بود! مشت زني رو اون يادم داد. كارش حرف نداشت . حتي تونست به تيم هاي آرنا مكزيكو و آرنا ليبرتاد هم راه پيدا كنه . من ريزه پيزه بودم و بچه ها دايم تو مدرسه اذيتم مي كردن . از چيوكو خواهش كردم مشت زني رو يادم بده ، اونم قبول كرد. تو زيرزمين خونه شون يه ساك مخصوص مشت زني با يه پنجه بوكس داشت . تو همون زيرزمين ، اولين درس ها رو يادم داد. مي گفت مهم ترين نكته ي مشت زني اينه كه هيچ وقت نبايد چشماتو ببندي ، وگرنه مي بازي . منم همينو به خوبيان گفتم : دوست عزيز، وقتي لوچا مي خواد تو رو بزنه ، چشماتو نبند، اما او گوشش بدهكار اين حرف ها نبود. كاريش نمي شه كرد، زندگيه ديگه . بيچاره چيوكو، زندگي درب و داغوني داشت . وقتي مي نشست پاي عرق خوري ، ديگه هيچي حاليش نمي شد. آخر و عاقبت هم شد خيكارروي يكي از اون كافه هاي مشروب فروشي ، يكي از اون پولكريا ... »
«خيكارو چيه ديگه ؟»
«كسي كه توي ظرف هاي خيكارا ، كه از چوب كدو درست مي كنن ، مشروب پالك سرو مي كنه . البته اين مال اون روزا بود. حالا ديگه از اين خبرا نيست ، همه چي فرق كرده . خب ، چيوكو مُرد ولي ما هنوز كه هنوزه دست بردار نيستيم . من كه سعي مي كنم تا وقتي نفسي مي آد و مي ره خوب زندگي كنم . اين روزا مي رم بولينگ ، سه روز در هفته . خيلي لذت بخشه . همبازيام همه بالاي شصت سال دارن و هنوز از رو نمي رن . يكي شون همين اواخر نود سالش شد، هنوز داره بازي مي كنه ، اونم چه جور! فكرشو بكن ، تو اين سن و سال آدم بتونه يه توپ ده پوندي رو پرتاب كنه ! متأسفانه تازگي ها دارن هشت پزوتا براي هر بازي مي گيرن كه براي ما مستمري بگيرا پول كمي نيست . برامون خيلي گرون درمي آد. امّا خوشبختانه ، چند روز قبل ، اتفاقي داشتم از خيابان سوليوان رد مي شدم كه چشمم به يه سالن كوچيك بولينگ افتاد؛ بالاي يه كفش فروشي . يه مرد و يه دختر جوون داشتن بازي مي كردن . ازشون پرسيدم منم مي تونم بازي كنم ، گفتن صبح ها مخصوص بازنشسته هاي دولته . گفتم منم بازنشسته م ، امّا نه بازنشسته ي دولت . گفتن مهم نيست ، مي توني بازي كني . معمولاً براي هر دست بازي هيجده پزوتا مي گيرن ، ولي ماها كه سن و سالي ازمون گذشته ، نه پزوتا مي ديم ، تازه قهوه ي مجاني هم بهمون مي دن . من هميشه دوسه فنجون قهوه گيرم مي آد چون با خانمي كه صاحب رستورانه ميونه ي خوبي دارم . هرچند وقت يه بار براش شكلات مي برم . اونم باهام خوب تامي كنه . سي سالي مي شه دارم بازي مي كنم و بازي ام ، اي ، خدا رو شكر بدك نيست ! معمولاً برا سه دست بازي ، صد و پنجاه ، صد و شصت امتياز مي آرم ، تازه بعضي وقتا از اينم مي زنم جلو. تا پونصد امتياز هم پيش مي رم . چند هفته پيش برا سه دست بازي ، پونصد و هشتاد و سه امتياز گرفتم . خوشت اومد خوبيان ؟ چي شده ؟ مثل اين كه پاپات ديگه نمي خواد با من حرف بزنه .»
«نه دون چوچو، بعضي وقتا اين طوري مي شه . شايد از خستگيه . البته عموماً وقتي صحبت ماما مي شه ، سكوت مي كنه .»
«چه بد! راستي مامات تا حالا اومده ديدنش ؟»
«نه ، دوست نداره بياد.»
جمله ي آخر را با احتياط و با ترس و لرز مي گويم . مي دانم پدر گوش هاي تيزي براي شنيدن دو مكالمه ي همزمان دارد. نگاهش در فضايي دور سير مي كند، شايد خاطرات گذشته را مرور مي كند، اما مطمئنم در عين حال مي تواند حرف هاي ما را هم بشنود. او سال هاي سال يك تلگرافچي بود و ياد گرفته چطور به راحتي و با مهارت تمام از پس دو يا حتي سه مكالمه ي همزمان برآيد.
دلم نمي خواهد پدر بداند مادرم راجع به او و بيماري اش چه فكر مي كند. با اين كه بيش از پانزده سال است كه آنها در چشمان يكديگر نگاه نكرده اند، پدر احتمالاً مي داند زنش نسبت به او چه نظري دارد. دلم مي خواهد بدانم چه تصويري از مادر در ذهن او باقي مانده است ؛ تصوير روزي كه خداحافظي كردند يا خاطره ي نخستين ديدارشان را؟ شايد هم تصوير روزي را كه مادر روي بالكن خانه ي پدري ايستاده بود و دل مردهاي همسايه را مي بُرد؛ مردهايي كه شيفته ي زيبايي اش بودند. كاش مي دانستم ماماي من چه تصويري از شوهرش در ذهن دارد! آيا مي تواند او را اين گونه بيمار در ذهن مجسم كند؟ آيا هيچ شده كه بعدازظهرها، بعد از تماشاي برنامه ي دلخواه تلويزيوني اش ، تلنوولاس ، به فكر پدرم بيفتد؟ در اين جور مواقع چه تصويري از پدر در ذهنش نقش مي بندد؟ آيا هنوز هم او را با چهره اي خندان ، مثل روزهاي خوش گذشته مي بيند؟ روزهايي كه در ميدان وراكروز ، با هم دانسون مي رقصيدند، روزهايي كه نيروي جاذبه ي شمال ، چشمان دريا را مجذوب خود كرد.
2
فضاي ميدان وراكروز غرق در نواي موسيقي دانسون بود. زنان و مردان ، دو به دو، با وقار تمام و با حركاتي موزون به زيبايي رقص قو، بر پيست رقص مي خراميدند و با هر گام ، نور عشق و دلباختگي از خود ساطع مي كردند. بوي لذت و عطر وسوسه در فضا پراكنده بود. زن و مردي دور از بقيه ايستاده بودند؛ خوبيلو و همسرش . خوبيلو كت و شلوار سفيد كتاني پوشيده بود و همسرش ، لوس ماريا ، لباسي سفيد از جنس ارگانزاي خشك بر تن داشت . سفيدي لباس ها بر پوست برنزه شده ي آنها جلوه اي خاص داشت . يك ماه تمام هر روز را در كنار دريا گذرانده و حسابي برنزه شده بودند. گرماي خورشيد كه در تن و جانشان رخنه كرده بود، اكنون به شكل امواجي از هيجان و عشق و شهوت رها مي شد.
لوس ماريا كه خودماني لوچا صدايش مي زدند، با حركاتي موزون كمرش را مي چرخاند، حركاتي نرم كه با تماس دست پر حرارت خوبيلو به حركاتي تند بدل مي شد. گرماي آتشين ، لذت بخش و وسوسه انگيز تنش ، خوبيلو را از اشتياقي سوزان لبريز مي كرد. انگشتان خوبيلو كه آموخته بودند پيام ها را با سرعتي شگفت انگيز بفرستند، ظاهراً معصومانه به دور كمر باريك زنش حلقه شده بود، اما در حقيقت لحظه اي از پاسخگويي به شعله هاي عشق آتشيني كه از جسم مشتاق او برمي خاست غافل نبودند. نوك انگشت ها، همچون شاخك هايي حساس ، تكانه هاي الكتريكي مغز لوچا را شكار مي كرد؛ گويي امواج مغزي لوچا مستقيماً به خوبيلو فرمان مي داد تا حركات انگشتانش را با ضرباهنگ موسيقي هماهنگ كند. لوچا براي ابراز عشق و اشتياق به شوهرش نيازي به واژه نداشت . واژه ها هم با همان سرعتي حركت مي كنند كه اشتياق ، پس مي توان بدون آنها هم پيام عشق را فرستاد. فقط يك گيرنده ي حساس لازم بود كه واژه ها را جذب كند و خوبيلو هم اين توانايي را داشت ؛ از بدو تولد. او با اين گيرنده قادر بود رمز پيام هايي را كه از قلب ديگران سرچشمه مي گرفت بگشايد، حتي اگر آنها تمايلي به آشكار شدن پيام هايشان نداشتند. او مي توانست اين پيام ها را پيش از تبديل شدن به واژه رمزگشايي كند. بيشتر اوقات اين توانايي برايش دردسرآفرين مي شد چون آدم ها معمولاً عادت ندارند تمايلات حقيقي خود را ابراز كنند. آنها يا احساساتشان را در پس واژه هاي زيبا پنهان مي كنند يا به خاطر ترس از سنت شكني سركوبشان مي كنند.
تضاد بين اميال و واژه ها در افراد و ملت هايي كه حرف و عمل شان يكي نيست ، مشكلات ارتباطي و معيارهايي دوگانه به وجود مي آورد. مردم عادي كه از طريق واژه ها با هم در ارتباط هستند، با مشاهده ي اين تضاد سردرگم مي شوند و قدرت تصميم گيري را از دست مي دهند. اما عجيب است كه همين مردم اغواشدن را ترجيح مي دهند. حاضرند يك دروغ آشكار را بپذيرند اما به حرف هاي كسي مثل خوبيلو در مورد تمايلات قلبي انسان ها توجه نكنند و حتي فكر كنند او دروغ مي گويد.
خوشبختانه ، در اين لحظه ي خاص ، تكانه هاي الكتريكي بدن لوچا به تفسيري ساده نياز داشت زيرا اين تكانه ها با آنچه در ذهنش مي گذشت ، در هماهنگي كامل بود و از طرفي با اميال خوبيلو نيز همخواني داشت . ريتم موزون تن آن دو به هنگام رقص ، پيشاپيش خبر از لذتي مي داد كه در خانه در انتظار خوبيلو بود. شش ماه از ازدواج شان مي گذشت . در اين مدت خوبيلو به جاي تلگرافچي هايي كه به مرخصي رفته بودند، به دهكده هاي كوچك مي رفت و آن دو هنوز در كاوش ها و نوازش هاي عاشقانه ي خود، تازه كار بودند. حالا خوبيلو در شهر زيباي وراكروز كار مي كرد. زن و شوهر جوان ، سرمست از عشق و شيدايي ، خود را خوشبخت مي پنداشتند؛ گويي مأموريت تازه ي خوبيلو براي تكميل خوشبختي شان طراحي شده بود، به خصوص براي خوبيلو كه بعد از ماجراهاي خسته كننده ي ماه هاي قبل احتياج به استراحت داشت . شنا در دريا، قدم زدن بر روي ماسه ها، تنفس در فضاي آغشته به بوي كباب ماهي و وقت گذراني در كافه پاروكيا ، جاني تازه به او مي بخشيد، تازه تر از شيره ي بادامي كه لوچا مرتب برايش تجويز مي كرد. آواز مرغ هاي دريايي ، صداي بادبزن هاي دستي و غرش امواج دريا باعث آرامش او مي شد و خاطره ي روزهاي خوش كودكي را در ذهنش تداعي مي كرد. خوبيلو سرمست از رايحه هاي گوناگون و صداهاي آشنا، بار ديگر احساس كرد زندگي زيباست . احساس كرد هيچ وظيفه اي براي او مهم تر از عشق ورزيدن به همسرش نيست . در دل اعتراف مي كرد اين عشق همه ي فكر و ذكرش را مشغول كرده ؛ در وراكروز، در تمبوكتوا ، حتي توي اداره .
موقع فرستادن تلگراف ها، مجسم مي كرد انگشتانش تن لوچا را نوازش مي كنند و به هنگام نوازش ، با رمز مورس براي او پيام مي فرستند و لوچا با اين كه از پيام ، سردرنمي آورد، با اشتياقي جنون آميز پاسخ شوهرش را مي داد. خوبيلو موضوع كار و عشق به لوچا را جدا از هم نمي ديد. معتقد بود اين دو ارتباطي نزديك با هم دارند.
آنها صبح زود از خواب بيدار مي شدند. پس از عشقبازي ، خوبيلو به محل كارش مي رفت ، چند تلگراف مي فرستاد و براي ناهار به خانه برمي گشت . بعد از ناهار دوباره عشقبازي مي كردند و سپس او به محل كار مي رفت . بعدازظهر چند تلگراف ديگر مي فرستاد و عصر به خانه برمي گشت . غروب بيرون خانه كمي قدم مي زدند، شام مي خوردند و شب با اشتياقي سوزان به رختخواب مي رفتند. حالا در وراكروز، برنامه ي روزانه ي آنها چندان فرقي نكرده بود جز اين كه هر روز مدتي هم كنار ساحل قدم مي زدند.
تازگي ها اوضاع كمي فرق كرده بود. خوبيلو احساس مي كرد در تبادل انرژي بين او و لوچا مانعي ايجاد شده است . حس مي كرد لوچا موضوعي را از او پنهان مي كند، موضوعي كه ذهنش را مشغول كرده بود و جرئت بيانش را نداشت . خوبيلو از قضيه سردرنمي آورد اما با تمام وجود حسش مي كرد. اگر انديشه ي انسان را به جريان برق تشبيه كنيم و آب را هم بهترين هادي برق بدانيم ، موضوع روشن تر مي شود. از آنجايي كه عنصر آب به وفور وارد سيستم گردش خون انسان مي شود، خوبيلو به راحتي مي توانست در زمان تبادل انرژي عشقي بين خود و زنش ، انديشه هاي او را «احساس » كند. رَحِم لوچا براي او در حكم يك انباره ي انرژي بود و خوبيلو متوجه تغييري در ولتاژ اين انباره شده بود. از اين مسئله دلخور بود. از لوچا كه علتش را مي پرسيد، مي گفت چيزي نشده . خوبيلو كه دستگاهي مثل ماشين تلگراف در منزل نداشت تا به افكار زنش پي ببرد، به حدس و گمان متوسل مي شد. البته خيلي دلش مي خواست به جاي حدس زدن ، آن تكانه هاي الكتريكي را به واژه تبديل مي كرد. كاش راهي براي اين كار پيدا مي كرد! كاش دستگاهي براي خواندن فكر اختراع مي شد! او معتقد بود كه افكار انسان ، از بدو پيدايش ، داراي جوهره اي مستقل است ، جوهره اي به شكل امواج انرژي كه بي صدا و نامرئي در فضا به گردش در مي آيد و سرانجام توسط دستگاهي شبيه گيرنده جذب مي شود و سپس به صورت صوت ، واژه و يا تصويري ذهني درمي آيد. معتقد بود به زودي دستگاهي اختراع مي شود كه مي تواند افكار انسان را به تصوير تبديل كند. مي گفت هيچ چيز مانع اين اختراع نخواهد شد. كافي بود تا آن زمان به تنها گيرنده ي قابل دسترس و مطمئن ، يعني خودش ، متكي باشد. شايد فقط لازم بود قوه ي تشخيص اش را خوب تنظيم كند تا بتواند طول موج هاي پيچيده تر را دريافت كند. آن وقت مي توانست توانايي اش را براي ارتباط با دنياي پيرامونش افزايش دهد.
خوبيلو اعتقاد داشت همه اشيا و موجودات داراي روح هستند، معتقد بود همه آنها احساس دارند، مي انديشند ـ از يك گل كوچك در طبيعت گرفته تا كهكشان هاي دور دست . هر شيئي به شيوه ي خاص خود به ارتعاش در مي آيد و مي گويد: «من اينجا هستم .» پس مي توان گفت ستاره ها صحبت مي كنند و با ارسال علامت هايي خاص افكارشان را آشكار مي سازند. ماياهاي قديم معتقد بودند ستاره ها با ضمير خورشيد در ارتباط هستند. اگر كسي مي توانست با خورشيد، پادشاه ستارگان ، ارتباط برقرار كند، نه تنها از افكار خورشيد سردرمي آورد، كه موفق مي شد به آرزوها و خواسته هاي آن نيز پي ببرد. خوبيلو، يكي از شايسته ترين بازماندگان اين قوم شگفت انگيز، در جست وجوي يافتن علامت ، پيام ، معنا و ارتعاشي كه با او سخن بگويد، آرزو داشت خورشيد، ستارگان و كهكشان ها را در آغوش گيرد. پس بايد هوشياري و حساسيت هايش را بيشتر مي كرد.
.....
|