مَنگاف
ايستاد. به شماره اتاق آخر خيره شد. به اطراف نگاه كرد. برگشت . طول راهرو را قدم زد. تا به انتهاي راهرو برسد، شماره اتاق ها توي سرش چرخ زدند. به دري سربي رنگ خيره ماند.
انگار دفعه قبل خواب بودم . بي فايده است . آن اتاق لعنتي را پيدا نمي كنم . كاش شماره اتاق را نوشته بودم ! كدام در بود؟! چه شماره اي ؟
راه افتاد. به ميانه راهرو كه رسيد، قدمهايش را كُند كرد. به دريچه قرمز شيلنگ آتش نشاني تكيه داد و به شماره هاي دو اتاق روبه رو نگاه كرد. شماره ها بي هيچ نتيجه روشني توي ذهنش تكرار شدند.
نبايد اشتباه بكنم ! اگر بار پيش اشتباه نكرده بودم ، دست خالي برنمي گشتم . دستِخالي . مادر هميشه مي گفت : "تُف توي دست پتي !"
من گُه شانس هم دستم هميشه خالي است ، اماذهنم شلوغ و چشمم خواب آلود. كدام اتاق بود؟ انگار همين جا. نزديك اين دريچه آتش نشاني . شايد وقتي از اتاق بيرون آمدم ، چشمم به اين دريچه لعنتي افتاد. اصلاً شايد اين طبقه نبود. نه . همين طبقه بود. طبقه دهم . يادم مانده ، نمره ثلث دوم مريم . چقدر خسته ام ! هر روز اين وقت خوابم .
شك كلافه اش كرد. خواست برگردد و به سرعت پله ها را پايين برود.
منتطرآسانسور نمي مانم . پله ها را مي دوم . برگردم كه چي ؟ جواب حسين دادا را كي مي دهد؟ امشب باز بعد از"دولو"بازي گيرِسه پيچ مي دهد. چكار كردي دادا؟ جواب گرفتي ؟ رحيم لوله كش هم فوري دنباله حرفش را مي گيرد: «شَرَف عُمرِت باشه ! دادا راس مي گه .» حالا مرد مي خواهد، جواب نه به حسين بدهد. مگر ول مي كند. يك ريز غر مي زند. گُل صبح هم راه مي افتد و به زور تا اين جا مي كشاندم . بوي گوگرد و كف صابون توي سرم مي چرخد. حالم به هم مي خورد، از چرخيدن تند دنيا. از كي چرخيد؟ چطوري ؟ انگار نبودم كه پرگار جهان چرخيد. پدر سگ با چه سرعتي هم چرخيد! چرخ ، چرخ ، چرخ چنان بچرخ كه از كاربيفتي . سر من هم براي خودش مي چرخد. مي چرخد كه من به كوچه هاي تاريك پشت سرم نگاه كنم . كوچه هاي خوابزده . آدم هاي خوابزده . دنياي بدبخت خواب آلود. بي محور و بي شماره ! بگذار بچرخد براي خودش اين چرخ زنگ زده . عجوزه چه عشوه اي هم دارد!! مثل غمزه رعنا. لابد مي خواهد، برايش شعر بگويم . براي رعنا شعر مي گفتم . چقدر شعر! آن دفتركه سوخت ، شاعري آتش گرفت . شاعري كه سوخت دنياپركابوس شد. همه شماره ها بوي شاش و شوره مي دهند. چنان اسير بوهاي ناجورم كه يك شماره دو رقمي را هم به ياد نمي آورم . توي گوگرد و كف صابون دست و پا مي زنم . از من بيچاره تر هيچكس نيست . اما بي خودي به شماره اي و نامه اي بسته شدم . نامه اي كه نمي دانم در كدام اتاق ، چه كسي بايد بنويسد. چي بنويسد؟ اصلاً چرا بنويسد؟ كار دنيا سرسري است . كار من سرسري تر. چكار مي توانم بكنم ؟ اين هم يك در طوسي رنگ ديگر. بسته ، مثل درِدنيا. اگر آن را باز كنم ، لابد كسي پشت آن شكلك درمي آورد. چرا پشت اين درِبسته مانده ام . انگارعادت كرده ام .
دستگيره را گرفت . در را باز كرد. مردد جلوي در ايستاد و به تابلوي بزرگي كه كشتي سفيدي را در ميان امواج برفكي دريانشان مي داد، خيره شد.
يعني آنقدر زود آمدم كه هنوز هيچ كارمندي نيامده ؟ آفرين به خودم ! چه سحر خيز شده ام ! پس همه چيز مرتب است . اما همين چيزهاي مرتب هم بوي شوره و كف صابون مي دهند. نبايد اين همه زود مي آمدم . نبايد به حرفهاي آدمي كه از روزهاي خوش زندگي ، يك آلبوم عكس يادگاري دارد، گوش مي دادم . اصلاً نبايد مي آمدم . بيخودي خودم راگول زدم .
تصميم گرفت ، برگردد. دري باز شد. زني با لباس سياه بيرون آمد و جيغ كشيد.
چرا اين در را نديدم ؟ چرا جيغ مي كشد؟!
ايستاد. زن به طرف در رفت . پشت به بيرون دستهايش را به چار چوب گرفت و كلماتي نامفهوم را تكرار كرد. مرد چرخيد و به كشتي كه در ميان برفك هاي موج شانه خم كرده بود، خيره ماند.
چرا نعره مي كشد، اين بد تركيب ! داد نزن زن ! انگار دندانت را مي كشند. نخير ول كن نيست . داد بزن !
سر و صداي زن و تكرار نامفهوم كلماتي مشابه ، باعث شد كه دو مرد و يك زن ديگر از همان درِسبز بيرون بيايند.
اين ها كجا بودند؟! آن پشت چكار مي كردند؟! چرااين جور نگاهم مي كنند؟!
تلاش كرد از لابه لاي كلمات ناآشنا چيزي بفهمد. يكي از مردها در برابرش ايستاد و چيزي نامفهوم گفت . سعي كرد با توجه به سؤالي بودن كلمات ، جوابي پيداكند. تكه كاغذي را كه شماره پرونده روي آن نوشته شده بود، به طرفش دراز كرد. مرد به جاي آن كه كاغذ را بگيرد، سيلي محكمي به صورتش زد. جا خورد. دست به صورت كشيد. لب به دندان گرفت . به زن سياه پوش نگاه كرد. سيلي بعدي كه توي صورتش نشست ، يك قدم به عقب برداشت و داد زد: «نزن آقا!»
دستهايش را ضربدري حفاظ صورتش كرد و داد زد: «چرا مي زني مرد حسابي ؟»
ضربه هاي پي در پي امانش را بريد. گوشه ديوار كز كرد.
چرا مي زند مردك بي شعور؟! حيف كه ناچارم رعايت رحيم لوله كش را بكنم ! اگر اين حسين داداي ِمادر فلان نبود، چنان مي زدم بيخ گوشت كه دور خودت بچرخي . بي شعور زبان نفهم !
به مردي كه او را مي زد، نگاه نمي كرد. حواسش به نفر دوم بود كه خشمگين به طرفش مي آمد. درمانده نگاهش كرد. جوان وگردن كلفت بود.
نبايد ضربه اي از اين يكي بخورم ، بزند، ناكارم مي كند.
بدنش را جمع كرد. شانه اش را تا كنار گوش بالا كشيد. آن كه مسن تر بود، يورش برد. چند نفر ديگر هم حمله كردند. وضعي پيش آمد كه مرد جوان توانست لگد محكمي به پهلويش بزند. زنها فرياد كشيدند. همراه با كلماتي نامفهوم . لحظاتي بعد اتاق از آدمهاي جورواجور پر شد. هر كس چيزي مي گفت و ضربه اي مي زد. درد و فشار زيادي را تحمل كرد تاتوانست خود را راست نگهدارد.
چرا مي زنند؟ بي پدر و مادرهاي ديوث ! مگر من چكار كردم ؟. شهر هرت است انگار. نه ، شهر هرت هم اين طور نيست . تقصير صدام نبود كه زد روزگارشان را سياه كرد. ول كن هم نيستند. تاكي مي خواهند بزنند؟ صدام هم لابد از دست خرچنگ هاي اينجا دق دلي داشت . نزنيد ديوانه هاي احمق ! نرنيد خرچنگهاي زشت !
كسي چيزي گفت كه بقيه را تحريك كرد. سرش راتا آنجا كه مي شد، توي دست و شانه ها قايم كرد. ضربه ها از هر طرف زده مي شدند. لگد محكمي به شكمش خورد. ديگر تاب ايستادن نداشت . خفيف ناليد. بغض و خشمش را خورد. دست روي شكم گذاشت . خم شد. به ديوار تكيه داد. مچاله شد. روي زمين نشست . سر را بين زانوها خم كرد. ديگر نه به آدمهاي بالاي سرش اهميت مي داد، نه به ضربه ها.
بزنيد قرمساق ها! هر چقدر مي خواهيد بزنيد! دنيا پر است از آدمهاي ديوانه و خشن . همه هم از پدران شان كتك خورده اند. هيچ كه ياد نگرفته باشند، اين يكي را خوب بلدند. جواب نامه چه مي شود؟ نامه اعمال . جواب حسين را كي مي دهد؟
ولوله جمعيت خشمگين را رها كرد و به سراميك سربي رنگ كف خيره شد.
چه كسي حاضر است ، به جاي من باشد؟ محمود؟ حسين دادا؟ يا رحيم لوله كش ؟ به كجا رسيد، كار من و نامه اعمالم !
ديگر كسي او را نمي زد. اما همچنان خشمگين بالاي سرش ايستاده بودند و حرفهاي نامفهوم مي زدند. بيني اش گرم و مرطوب بود. تازه متوجه خوني شد كه روي كف سربي مي چكيد. درد ضربه ها آرام مي آمد و بدن كوفته اش را بيدار مي كرد.
آن جوان كه محكم تر مي زد، چه صورت سياهي دارد! همه جا سياه است . تاريك وترسناك . همه دريچه ها به سوي انبار فتنه دنياگشوده شده اند. همه خانه ها در تاريكي فرو رفته اند. هيچ جاي جهان رنگ شادي ندارد. اي رفيق سرخوش ! ديدي چه نسخه اي به دستم دادي ؟ تو بيدار بودي و مرا به جايي خوابزده فرستادي . اين رسم رفاقت نيست . دنيا رسم رفاقت را از ياد برده است . اين آدم هاي خشن چه طور مي توانند رسم رفاقت را به دنيا برگردانند؟
ناگهان زني فرياد كشيد. خشمش همهمه را خاموش كرد. حتا نمي خواست سرش را بلند كند و صورتش را ببيند.
بگذار دنيا براي خودش و به رسم خودش بچرخد! من هم براي خودم وبه رسم خودم مي چرخم . حالا كه منطق دنيا اين است ، كاش دنيا تاريك تر از اين هم بشود! تاريك و پر از خرچنگ . باز هم خرچنگ ها به جانم افتادند. سرم پر موريانه شد. حالم به مي خورد، از چنين دنياي بي رحمي .
زن به جمعيت نزديك شد و با تحكم چيزي گفت كه موج جنون فرو نشست . سايه ها به تدريج از بالاي سرش دور شدند. زن باز هم فرياد كشيد.
شانه هايش لرزيد. خشم را بين دندانهايش له كرد. نمي دانست زن چه مي گويد. غمبار شد از اين كه باز هم در تشخيص اتاق اشتباه كرده است .
كاش اشتباهي نيامده بودم ! كاش اصلاً نمي آمدم !
تازه واردي كه شمرده حرف مي زد، دست روي شانه اش گذاشت و چيزي نامفهوم گفت . بعد مچ دستش را گرفت و به زور از روي زمين بلندش كرد.
با دست راست بيني اش را گرفته بود تا جلوي چكيدن خون را بگيرد. سرش را پايين گرفته بود. از افرادي كه صداي شان را مي شنيد، خجالت مي كشيد.
خجالت بكشيد! بيشعورهاي نفهم ! براي چي مرابه اين روز انداختيد؟ مگر من چكار كرده بودم ؟ چرا؟ مادر ....
تازه وارد، او را روي صندلي نشاند و چيزي گفت كه نفهميد. زن به او نزديك شد و جعبه دستمال كاغذي را مقابلش گرفت و چيزي نامفهوم گفت . مرد سرش را بلند كرد، اما دستمال ها را نگرفت . زن همچنان منتظر ايستاد. تازه وارد، چشم غره رفت . ترسيد. چند برگ ازكاغذها را گرفت . لب لرزه داشت . به زور بغض نتركيده را مهار كرد.
مشتي مفتخور عوضي ! اين پدر سوخته هم لابد رييس شان است . سگ پدر! چه بادي به غبغب انداخته . اين زنك هم كه اداي بانوي نيكوكار را در مي آورد، لابد توي آن بلبشو مشتي ، لگدي ، تفي ، لعنتي ، چيزي حواله من كرده است . نگاه كن ! چطوري چپ چپ نگاهم مي كند. بي پدر انگار ارث پدرش را خوردم . اگرتنها جايي گيرت بياورم ، چنان گلويت را مي جوم كه بيا و ببين !
دهانش خشك و تلخ بود. زبانش در دهان راحت نمي چرخيد. دستمالها را توي مشت فشرد و بعد جلوي بيني گرفت . دسته اي خرچنگ توي ذهنش درهم لوليدند. صداي انفجار لرزانش كرد.
بخت بد ما را ببين ! گير چه آدمهايي افتاديم امروز! يك سبيل كلفت نره خر، يك صاحب منصب بي عرضه ، يك زن چاق سرا پا سياه . آدم ساكتي كه فقط بلد است خوب سيلي بزند. اين زنك هم كه لباس آبي پوشيده ، فقط بلد است ، چشم و ابرو بيايد. خيال مي كند، از خودش خوشگل تر به دنيا نيامده هنوز. جوري جعبه دستمال راجلوم گرفت ، انگار گداي در خانه اش هستم . ملكه زيبايي لابد آن دماغ گنده و كوفته اش را توي آينه نديده . چه عشوه هم مي كند! ادفاري !
اتاق در سكوت فرو رفت . مرد فرصت كرد، اتاق را با چشمان نمناك بكاود. فقط پنج مرد و دو زن در اتاق مانده بود. يكي از مردها خم شد و شماره پرونده را برداشت و به صاحب منصب داد.
دو مردي كه زودتر از همه او را زده بودند، آرام به طرف ميزهاي كارشان رفتند. مأموري با لباس نظامي به او نزديك شد و كنارش ايستاد. زن سياه پوش رفت و پشت ميزش نشست . آن كه شمرده حرف مي زد، به زن ديگر چيزي گفت . زن باغيظ نگاهش كرد و راه افتاد. از درِسبز گذشت و چند دقيقه بعد با يك ليوان آب به اتاق برگشت . ليوان را به طرف مرد گرفت و گفت : «اِشرِب !»
عطش مرا دريايي نمي نشاند. تو با ليواني مي خواهي آتشفشاني را خاموش كني ؟! اگر آب حيات هم بياوري ، تا نفهمم چرا بيخودي مرا كتك زديد، محال است از دست تو يكي بگيرم . من تشنه ام ، امانه تشنه آب . چنان تشنه انتقامم كه دلم مي خواهد، خون همه تان را بريزم . عطش مرا آب نمي بُرد. اگر آب عطش مي بريد، دنيا مثل سگي تشنه ، اين همه له له نمي زد.
صاحب منصب ، باز هم چشم غره رفت . ترسيد. باعجله ليوان آب را گرفت و سر كشيد.
صداي زن كه بلند شد، مكث كرد. بعد جرعه آخر را لحظاتي در دهان گرداند. زن زيرچشمي نگاهش مي كرد. منتظر بالاي سرش ايستاده بود. ليوان خالي را توي مشت فشرد. بعد آنرا به زن داد و گفت : «ممنونم .»
زن به چشمهايش نگاهي گذرا انداخت و سرش را تكان داد. ليوان را با غيظ گرفت و دور شد. صاحب منصب ، در مقابلش قدم زنان فكر مي كرد. چند قدم كه دور شد، آرام برگشت و با تشر پرسيد: «شِسمِك ؟»
آنچه را شنيده بود دو بار در ذهن مرور كرد. خواست بگويد: «خرچنگ .»
اما گفت : «ناصر.»
زن كه مي رفت پشت ميزش بنشيند، ايستاد و به عقب برگشت . حيرت زده تكرار كرد: «ناصر!؟»
پشت ميز كارش نشست و به ناصر خيره ماند.
صاحب منصب پرسيد: «وِين جَوازِك ؟»
ناصر خشمگين به زن سياه پوش نگاه كرد. گذرنامه اش را از جيب بيرون آورد و به او داد.
آدمي و دفترچه اي كم برگ ، شماره اي و مشتي خرچنگ دست شكسته ، دنيايي پر از سؤال بي جواب . سرم لانه موريانه است . شما را به خدا! اجازه بدهيد بروم . چرا مثل خرچنگ دفترم را ورق مي زنيد؟ به اعتبارم خوب و با حوصله نگاه كنيد! بعد كه كارتان تمام شد، بگذاريد بروم . حالم از بوي گند دهانتان به هم مي خورد. همين خانم كه آبي پوشيده و چند جور عطر به خودش زده ، چرا باز هم بوي گند مي دهد؟ خوب ! راستش خيلي هم بد نيست . آب و رنگي دارد، اماچه فايده ، وقتي مثل موريانه است . نگاه كن ! چطور نگاهم مي كند. انگار به دشمن خوني پدرش نگاه مي كند. لامصب ! از من خانه خراب تر پيدا نكردي امروز؟
زن آبي پوش ، زير چشمي ناصر را مي پاييد. نگاهش پركينه بود. دست هايش را از آرنج تا كرده و صورتش را بين كف آنهاگرفته بود. مرد جوانتر پاكت سيگارش را بيرون آورد، بلند شد وبه صاحب منصب نزديك شد. آن را مقابلش گرفت . عصبي به طرف ناصر برگشت و حرفهاي نا مفهوم زد. صاحب منصب به سيگارش پك زد. دود را توي صورت ناصر فوت كرد. انگشتش را بالا آورد و به مرد فهماند، ساكت باشد. زن آبي پوش چيزي گفت كه ناصر نفهميد.
چرا اين جوري نگاهم مي كني ؟ انگار هنوز نفهميده اي با يك ليوان آب نمي شود، شهر سوخته اي را خاموش كرد. فقط دريا مي تواند آتش درونم را سرد كند. انگار مراخريده اي . يا از بند آزادم كرده اي . برو به خانه ات و به آنكه در بغلش مي خوابي ، بگو: "امروز كسي آتش گرفته بود، براي نجاتش يك دريا بنزين روي او ريختيم ، اما نمي دانم چرا بيچاره خاموش نشد. شايد از درون سوخته بود كه با يك عالمه دود به آسمان رفت . "حاضرم شرط ببندم ! الان كه تو داري براي من در به در نقشه هاي نا جور مي كشي ، او توي مخش دارد براي يكي كه شايد خوشگل تر از تو هم نباشد، نقشه مي كشد. حال و روز ما را مي بيني ؟
زن سياه پوش از جايش بلند شد. آرام به صاحب منصب كه گذرنامه ناصر را با وسواس نگاه مي كرد، نزديك شد. ضمن راه رفتن با صدايي خفه حرف مي زد. چيزهايي مي گفت كه ناصر معني شان را نمي فهميد. تمام مدت خشمگين به ناصر نگاه مي كرد. كم كم صدايش اوج گرفت . دستهايش را به شدت تكان مي داد. هر بار كه به ناصر نگاه مي كرد، خشمش بيشتر مي شد و صدايش بلندتر. صاحب منصب مي خواست حرفش را قطع كند. زن عصبي و پرخاشگر شد. اشكريزان فرياد كشيد: «هذا حَرامي ! وَالله هذا حرامي !»
ناصر لرزيد. پوست تنش مورمور شد. سرش به دوران افتاد. سرگردان به زن آبي پوش نگاه كرد.
بگو! داد بزن ! بلندتر! آنقدر كه گلويت پاره بشود. بگو! بگو به خدا دزد است ، اين خانه خراب خواب آلود. اما يك روز يك جايي تنها به پستم مي خوري . چنان بلايي به سرت بياورم كه به گربه بگويي : "يوزپلنگ "حالا مي بيني ! بدبخت ! من خودم غارت شده ام . چرا الكي تهمت مي زني ؟ تو هم كه فقط بلدي پشت پلك نازك كني و به آن لباس آبي ات بنازي . آخ كه اگر تنها به چنگم بيفتيد! چنان گلويتان را با دندان پاره مي كنم كه بيا و ببين ! ديوانه هاي احمق ! خرچنگ هاي بي شعور!
كند از جايش بلند شد. صداي خود را كه شنيد تعجب كرد: «خرچنگ ! خرچنگ بي شعور!»
زن فرياد كشيد. ناصر به طرف زن آبي پوش رفت و داد زد: «تو يك چيزي به اين زبان نفهم ها بگو!»
بعد رد نگاه زن را گرفت . وقتي چشمش به روي ميز افتاد، يكه خورد. دستهايش را بالا برد. به سقف نگاه كرد. دست هاپايين آمدند. گنگ ناليد: «بدبخت شدم .»
صاحب منصب همچنان قدم مي زد. ناصر مي توانست آنچه را كه روي ميز پخش شده بود، به راحتي ببيند. يك كيف بزرگ زنانه كه محتوياتش روي ميز خالي شده بود. يك آينه گرد كوچك ، چند لوله ماتيك ، يك قوطي كوچك رنگي ، يك سوهان ناخن ، دو شيشه كوچك عطر، يك دسته كليد، يك كيف پول و يك جلد عينك .
زن سياه پوش كه حالا پشت ميزش نشسته و خشمناك به ناصر نگاه مي كرد، باز تكرار كرد: «حرامي ! حرامي !»
ناصر تند بلند شد و داد زد: «خرچنگ ! خرچنگ بي شعور!»
صاحب منصب ، او را روي صندلي نشاند و كنارش نشست . دود سيگارش را توي صورت او فوت كرد. يكي از مهرهاي گذرنامه رانشان داد و چيزي پرسيد. ناصر چشمهايش را بست و دو سه كلمه انگليسي حرف زد. صاحب منصب با اشاره به او فهماند، انگليسي نمي داند. مأموري كه كنار دست ناصر شق و رق ايستاده بود، چيزي گفت كه ناصر نفهميد. وقتي صاحب منصب از زن آبي پوش سؤال كرد، ناصر فقط يك كلمه از حرفهايش را فهميد. زن سرش را پايين انداخت . مرد سؤالش را تكرار كرد. ناصر گيج و منگ در انتظار پاسخ زن ، دست به هم مي ماليد.
حرف بزن ! لامصب به جاي اين همه عشوه الكي ، حرفي بزن كه من از اين درد سر نجات پيداكنم . چرا فقط چشم و ابرو مي آيي ؟ زيبايي ، مي دانم . كور كه نيستم . مي بينم . چنان با غرور راه مي روي كه انگار كل زمين زير پاي توست . خانه خراب ! اگرحرف نزني ، دوباره مي ريزند روي سرم و دمار از روزگارم در مي آورند. چرا چنين خوار نگاهم مي كني ؟ دريا هم كه باشي از تو يكي نمي ترسم . حرف بزن تابيشتر از اين ويرانم نكردي . باور كن ! برجنازه بدبختي مثل من ، فخر فروشي گناه است . نكبت ! حرف بزن پيش از آنكه خرچنگ صدايت كنم .
صاحب منصب داد زد: «تَكَلِم فُوزي !»
فُوزي به آرامي سر برداشت . اشكهايش را پاك كرد و گفت : «دنائير، ذَهَب .»
ناصر چشمانش را گرد كرد. نگاهش ميان مرد و فوزي سرگردان ماند. در ذهنش آواهايي گنگ اما آشنا را جستجو مي كرد. نگاه خشمگين مرد، ناصر را ترساند. فوزي سرش را پايين انداخت . از نگاه ناصر شرم داشت . مرد فرياد كشيد: «كَم دينار؟»
فوزي بغض كرده گفت : «ثِلاث ميه دنائير.»
ناصر گيج و مات به فوزي خيره شد. در آواي كلمات گم شد. بغض كرد. درمانده به صاحب منصب نگاه كرد. دستهايش كم رمق شدند. زبانش دوباره خشك و دهانش تلخ شد. توي ذهنش خرچنگها رژه مي رفتند.
چه مي گويي ؟! چرااين همه با اطمينان حرف مي زني ؟ خيال كردم چون رنگ و لعابي داري ، به اين زودي كسي را متهم نمي كني . من كجا و اموال تو كجا؟ تمام دارايي من ، خانه خرابي توي ذهنم است . رعشه مي گيرم وقتي كسي بي جهت متهمم مي كند. من آمده بودم جواب انگشت نگاري
را براي اداره كار بگيرم . چرا تهمت مي زني ؟! دنيا بايد ديوانه باشد كه فردا دو باره آفتاب از شرق بيايد و از غرب برود. تو كه با اين همه غمزه ، خودنمايي مي كني ، چه احتياجي به آفتاب !!!
هجوم ناجوانمردانه خرچنگ ها بسم نيست كه تو مي خواهي نابودم كني ؟ خرچنگهاي بي شعور دارند سلولهاي مغزم را مي خورند. بهتان چرا مي زني ديوانه ؟!
مرد از جايش بلند شد و چيزي گفت كه ناصر معني آن را نفهميد. عصبي شد و دستش را بلند كرد. اما نزد. فرياد زد: «تَكَلِّم رَجُل !»
ناصر مي دانست كه بايد چيزي بگويد. اما مي دانست كه كسي زبانش را نمي فهمد. ساكت و سربه زير به مرد نگاه كرد. زن سياه پوش چيزي گفت . مأمور يقه ناصر را گرفت و از جا بلندش كرد و با غيظ چيزي گفت كه ناصر معني اش را نفهميد. وقتي مأمور به جيب هاي ناصر اشاره كرد، فهميد كه بايد جيبهايش را خالي كند. يك پاكت سيگار وينستون ، يك قوطي كبريت ، ربع دينار پول و يك كيف جيبي را روي ميز ريخت .
فوزي با غيظ به صاحب منصب نگاه كرد. مأمور ناصر را به اتاق پشتي برد و تمام لباسهايش را كند. حتا جورابهايش را به دقت وارسي كرد. بعد اجازه داد، لباس بپوشد. خودش زودتر بيرون آمد. در حالي كه سرش را تكان مي داد، گفت : «مافي شي ء.»
ديوانه ايد! چرالختم كرديد؟ بوي ميز صبحانه شما تنبل هاي راحت طلبِ بي خاصيت تا آن سرراهرو مي رود. آنوقت به جاي آن كه فكري به حال خرچنگها بكنيد، مرا لخت مي كنيد. دنبال چي مي گرديد بي شعورهاي احمق ؟!
وقتي ناصر به اتاق وارد شد، صاحب منصب كيف او را به فوزي داد. فوزي به عكسهاي وسط كيف خيره مانده بود. ناصر تسليم و خاموش منتظر ماند. تصوير ميز صبحانه در ذهنش مي چرخيد. بوي نان تازه ، مشامش را پر كرده بود. دزدانه به فوزي نگاه مي كرد كه داشت عكسها را با دقت مي ديد.
چه خوشگل است بي وجدان ! عجب موهايي ! چه چشمهايي ! مثل چشمهاي ناهيد. چه اندامي ! حيف كه دماغش توي ذوق مي زند. عوضش لب و دندان قشنگي دارد. اما او هم از همين خرچنگهاي بي رحم است . اتفاقاً خوشگل ترها بي رحم ترند. ببين كارم به كجا كشيده ، انگار آمدم خواستگاري . اصلاً به من چه مربوط كه خوشگل است . حيف كه مادر نيست ! اگر بود، يك جوري خودش را به او نزديك مي كرد كه بوي دهان و زيربغلش را بفهمد. انگار خواب مي بينم كه در چنين دام بلايي افتادم . كدام خر پدري شب ....
صاحب منصب ، چيزي گفت كه ناصر فقط معني كلمه "شُرطي "را فهميد. فوزي چند بار پلك زد. ناصر لال و غمگين به مرد و فوزي نگاه كرد.
فوزي از جايش بلند شد و گفت : «ناصر طَعَل !»
ناصر آرام به او نزديك شد. فوزي به دقت به صورتش نگاه مي كرد. وقتي در برابرش ايستاد، عكس زني را كه وسط كيف بود، به او نشان داد و پرسيد: «مِنو هذا؟»
ناصر به عكس خيره شد. سرش را تكان داد.
عجب مصيبتي ! به سير تا پياز زندگي آدم كار دارند. من چه طوري به شما زبان نفهم ها حالي كنم كه چي به چي هست . بابا كتكي كه زديد، نوش جانتان ! چرا ولم نمي كنيد، بروم سراغ بدبختي خودم ؟ فوق فوقش مي خواهيد به پليس تحويلم بدهيد. به درك ! مُردم از بس كه حرف هاي در هم برهم شنيدم . اي بر پدرت صلوات حسين دادا!
زن بي تاب بود. دوباره سؤال كرد. ناصر سرش را پايين انداخت و خاموش به كف سربي خيره ماند.
صاحب منصب به آنها نزديك شد و همان سؤال را با تشر تكرار كرد. ناصر همچنان خاموش ماند. فوزي بار ديگر كيف را مقابل ناصر گرفت . اين بار عكس دو بچه را كه كنار هم ايستاده بودند، به او نشان داد و از او سؤالي كرد كه برايش درست مفهوم نبود. ناصر به عكسها خيره شد. دلش ريش شد. سرش گيج رفت . خفيف لرزيد. چشمهايش را بست . دلش مي خواست ، مي توانست سيگارش را از روي ميز بردارد و دود كند.
از اين جهان بي در و پيكركه همه هميشه تشنه انتقامند و مثل سگ له له مي زنند، به من فقط سيگارم را بدهيد تا بغضم را در دود گم كنم ، تا اشكم را از نگاه نامحرمتان پنهان كنم . اگر آدميد، چرا نمك به زخم مي پاشيد؟!
فوزي به ناصر خيره شد و دوباره سؤالش را تكرار كرد. اما او همچنان خاموش دستهايش را روي سينه گذاشته و به جاي دوري خيره شده بود.
مرد دوباره حرفهايي زد كه ناصر فقط يك كلمه از آنها را فهميد. «مَغفَر».
ناصر دلتنگ و تسليم به پاكت سيگار كه روي ميز بود، نگاه كرد. صاحب منصب كم كم عصبي مي شد. حرفهايي زد كه ناصر فكر كرد، فحش مي دهد. بعد فرياد كشيد: «تكلّم ناصر!»
فوزي با اشاره دست ، زن سياه پوش را كه از جايش بلند شده بود و مي خواست حرفي بزند، ساكت كرد. خم شد و پاكت سيگار را برداشت و به طرف ناصر دراز كرد. تلخ خنديد و گفت : «اِشرب ناصر!»
ناصر سيگار را گرفت . صاحب منصب فندكش را روشن كرد و جلوي صورت او گرفت . دود چشمانش را زد. كينه و كنجكاوي فوزي را عذاب مي داد. منتظر جواب بود. مأمور به صاحب منصب چيزي گفت كه ناصر معني آن را نفهميد. صاحب منصب متحير به مأمور نگاه كرد. زن سياه پوش با خشم گفت : «حرامي !»
فوزي با فرياد چيزي گفت كه ناصر معني آن را نفهميد. صاحب منصب به مأمور چيزي گفت كه ناصر حدس زد او را به صبر دعوت مي كند. آن دو مرد ديگر پشت ميز كارشان ساكت نشسته بودند. مردي كه زياد دخالت نمي كرد، از اتاق خارج شد. فوزي قد راست كرد و تلخ به ناصر خنديد و از ته گلو گفت : «اِستِري ناصر!»
ناصر كه از اشاره دست او فهميده بود كه بايد بنشيند، روي صندلي چرمي نشست .
فوزي بار ديگر عكسها را به ناصر نشان داد و سؤال كرد. ناصر نمي توانست حرفي بزند. با كف دست چشمهايش را ماليد. زن آرام گفت : «تكلِّم ناصر!»
ناصر به سيگارش پك زد.
خودتان بريده ايد و دوخته ايد. لابد اگر بخواهيد وادارم مي كنيد، همين جا برايتان برقصم . اما كور خوانده ايد. اگر لازم باشد آن روي سگم را نشانتان بدهم ، پشيمان مي شويد. كاري نكنيد همين جا شلوارم را در بياورم و دور سرم بپيچم . تف به اين زندگي ! خاك بر سر من !
بغض كرد. سرش سنگين شد. دود معده خالي اش را تحريك كرد. چشمهايش را بست تا چيزي نبيند.
خرچنگها و عقرب ها توي مغزم با هم در گير شده اند. چيزي مثل زالو ديواره معده ام را مي مكد. فركانس هاي خوبي از مغزم صادر نمي شود. حالم خوش نيست . مي خواهم عُق بزنم . بگذار بروم ! خانم جانِ هركس كه دوست داري ، دست از سرم بردار!
زن سياه پوش حرفهايي زد. فوزي پشت ميز كارش خود را رها كرد و كيف را روي ميز انداخت و با تشر جواب زن سياه پوش را داد.
ناصر چيزي از حرفهاي آنها نفهميد. صاحب منصب از فوزي چيزي پرسيد. زن سرش را بالا گرفت . اشكهايش را نشان نداد. به صاحب منصب چيزي گفت . مرد گذرنامه ناصر را به او داد. به مأمور چيزي گفت و هر دو سريع از اتاق خارج شدند. ناصر در انتظار بازگشت مردها خاموش ماند.
برويد چند مأمور بياوريد و دنيايي را كه خواب آلود و خسته است از خواب بيدار كنيد! برويد زندان هاي تان را خوب آب و جارو كنيد! شلاقها را براق كنيد، من دزديده ام . تمام تلخي دنيا را من غارت كرده ام . خوشيد براي خودتان ! برويد گم بشويد! خفه شدم ، توي اين اتاق پر از موريانه . موريانه ها دارند مغزم را مي خورند.
زن سياه پوش داشت با يكي از مردها حرف مي زد. آن ها ديگر به ناصر نگاه نمي كردند. فوزي با لبخند از ناصر پرسيد: «مِنواِنتَ رَجُل ؟»
ناصر مفهوم سؤال زن را درست حدس زد، اما نمي توانست حرف بزند. زن بار ديگر گفت : «تَكلِّم يا رَجُل !»
ناصر از گذشته هاي دور، باز هم دورتر شد. به صورت زن نگاه كرد و لب گزيد.
چه چشمهاي گيرايي ! چه صورتي ! چه لب و دنداني ! خدايا تو كه ساختي ، دماغش را هم خوب مي ساختي ! چي مي شد مگر؟ از مايه ضرر مي كردي ؟ به به ! چه پيراهني ! چه رنگي ! همه عمر از رنگ آبي خوشم آمده ، رنگ خيال است . مثل ناهيد نگاهم مي كند. چشم كه مي گرداند، انگار خودِ ناهيد است .
زن در انتظار كلام ناصر خاموش ماند.
نمي دانم شما چه گم كرده ايد؟ يا چه چيزتان را دزديده اند. اما مي دانم كه من خودم را گم كرده ام . هستي ام را غارت كرده اند.
فوزي به رفتار ناصر، به پول ها و به دستبندش كه حالا ديگر نبودند، به دستهاي ناصر كه موقع سكوت در هم قفل شده بودند، فكر مي كرد.
ناصر كرخت بلند شد. فوزي هم بلند شد و با اشاره دست او را به نشستن خواند.
بعد سريع از اتاق خارج شد. ناصر خاموش روي صندلي نشست . كيف را از روي ميز برداشت و به عكسها خيره ماند.
ميان ما چقدر فاصله است . حال و روزم را مي بينيد؟ ديديد سر كارم با چه كساني افتاده ؟. هي يابوي خسته زندگي را راندم . به خيال خودم ، داشتم مي تاختم . ديديد آخر به كجا رسيدم ؟! حسين دادا! پدر نامرد! من كه گفتم اين دنياي خوابزده را در بيداري اصلاً دوست ندارم .
چند دقيقه بعد فوزي برگشت . مردي پشت سرش بود. ناصر كيف را بست و روي ميز گذاشت . بلند شد. فوزي اشاره كرد، بنشيند. مرد به ناصر سلام كرد و با او دست داد و گفت : «جريان چيه همشهري ؟»
ناصر بلند شد و پرسيد: «كجايي هستي دادا؟»
مرد لبخند زد و گفت : «كجايي باشم خوبه ؟»
ناصر خنديد و گفت : «اصفهاني باشي ، خيلي كيف مي كنم .»
مرد بار ديگربا او دست داد و گفت : «اصفهوني ، نه ، اما خيلي دور هم نيسم . بچه شهرِ كُردَم .»
فوزي بي تاب بود. به مرد چيزي گفت . مرد به ناصر گفت : «خانم دوس نداره ، ما فارسي حرف بزنيم .»
ناصر عصبي خنديد و گفت : «حيف كه اين جا آب سرد نيست ! نگفتي اسمت چيه ؟»
«اسمم ابوالقاسمه ، اما همه قاسم صِدام مي زنن . خُب ! حالا بگو چي شده ! خانمه داره چپ چپ نگامون مي كنه .»
«تا جان از چيزش در بره .»
«عيبه همشهري ! اگه بفهمن ، اَبَرِمون مي كنن .»
«عيب نيست چند نفر بريزند، سر يك آدم غريب و تنها و به قصد كشت كتكش بزنند؟»
«درسته ! خيلي نامرديه . اما لابد يه علتي داره . چرا رو سر يكي ديگه نريختن .»
«راستش من درست نمي دانم . فكر كنم كيف اين خانم را يكي خالي كرده . توي يكي از اتاق ها كاري داشتم . وقتي وارد اتاق شدم ، هيچكس نبود. به من شك بردند. لباسهايم را در آوردند و وارسي كردند. اما هنوز هم شكشان برطرف نشده . تازه ! كتك مفصلي هم خوردم . اينجا ديگر كجاست كه بيخودي تهمت مي زنند؟!»
فوزي به دستهاي ناصر نگاه مي كرد كه موقع حرف زدن اشكالي گنگ را در فضا رسم مي كردند، به صدايش كه خفه و زنگدار بود.
قاسم به طرف فوزي برگشت و گفته هاي ناصر را برايش ترجمه كرد. زن چيزهايي گفت تا قاسم از ناصر سؤال كند. قاسم رو به ناصر كرد و گفت : «خانم از تو سؤالهايي داره ، من مي پرسم و ترجمه مي كنم .»
«بپرس !»
«خانم مي خواد بدونه چطوري وارد اتاق شدي ؟»
«مثل همه كه وارد اتاق مي شوند. اين كه پرسيدن نداشت .»
«ولي ، آخه چه جوري ؟»
«در باز بود. آمدم تو. تو هم سرجدت هي نگو خانم اين جور، خانم آن جور فرمودند.»
«آن آقا، مي پرسن چطور در فقط براي تو باز بود؟ چرا غير از تو كسي توي اتاق نبود؟»
«اول از قول من به اين برزنگي بگو چرابي خودي به جان من افتاد؟»
«نمي شه همشهري ! درد سر واسم دُ رُس مي شه . زد كه زد. تو بايداين جا كوتاه بياي ! پي شر نباش دادا! اينا وطنين ، نبايد سر به سرشون بذاري !»
«چون وطني اند، هر گُهي كه نبايدبخورند.»
«تو رو خدا دس ور دار! يه كاري مي ديدي دسمون امروز. من خودم هزار بدبختي دارم . اين بابا همه كاره اين اتاقه ، صلوات بفرس !»
«اين يارو اگر مرد بود، وقتي صَدام حمله كرد، مي ماند و از كشورش دفاع مي كرد. به اين خانم هم بگواگراين مردك دخالت بكند، جواب سوألش را نمي دهم ».
فوزي از مرد خواهش كرد، دخالت نكند. مردبرافروخته شد. سكوت ناصر كه ادامه پيدا كرد، با اصرار فوزي و پادر مياني زن سياه پوش و مرد ديگر، مرد قول داد كه دخالت نكند. بعد به اتفاق همكار ديگرش از اتاق خارج شد.
قاسم بالبخند گفت : «خانم مي گه چه طوري ثابت مي كني ، كار تو نبوده ؟»
ناصر سر جنباند و گفت : «به خانم بگو، همان طوري كه او نمي تواند ثابت كند كه كار من بوده .»
بعد عصبي خنديد. دندان هاي مرتبش پيدا شد. زن سياه پوش ، چيزي گفت كه قاسم حاضر نشد، آن را براي ناصر ترجمه كند.
باز ناصر سكوت كرد. فوزي از زن سياه پوش خواهش كرد، دخالت نكند. قاسم هم پادر مياني كرد تا ناصر حرف بزند.
قاسم با خوشرويي به ناصرگفت : «كيف مي كنم دادا! خوب ازت حساب مي برن . خانم مي خواد بدونه وقتي اومدي تو اتاق كسي رو نديدي .»
ناصر سيگارش را با اجازه فوزي و با كبريت قاسم گيراند و گفت : «نه كسي نبود.»
قاسم گفت : «خانم مي گه چرا بدون اجازه اومدي تواتاق ؟»
«كسي جلوي در نبود. از كي بايد اجازه مي گرفتم ؟»
«وقتي اومدي ، تنها بودي يا كسي همرات بود.»
«تنها بودم .»
فوزي فكر كرد وبه ناصر خيره شد. بعد انگشتانش را در هم قفل كرد. حرف زد و قاسم ترجمه كرد: «خانم مي گه معلومه كه تو تازه به كويت اومدي . مگه مي شه ، تو كه اصلاً عربي بلد نيسي ، تنها اومده باشي دنبال كارت ؟»
ناصراخم كرد و گفت : «ببين ! قاسم آقا! من دزد نيستم . حالا اگر خانم حرفم را باور نمي كند، هر كاري دلش مي خواهد، بكند.»
فوزي به پيشانيش دست كشيد و به قاسم گفت ترجمه كند: «خانم مي گه دلم مي خواد، باوركنم ، اما نمي تونم .»
«اين حرف يعني اين كه باور نمي كند. اشكالي ندارد. من بدجوري خسته و كلافه ام . اگر قاطي بكنم ، هركاري ممكن است ، بكنم . يا اجازه بدهد بروم يا تحويل پليسم بدهد.»
قاسم بيشتر از ده دقيقه با فوزي حرف زد. بعد به ناصر گفت : «خانم مي گه آن دو بچه كه عكسشان توي كيفه ، كي اند؟»
«گر چه سؤال خانم ربطي به موضوع ندارد، بچه هايم هستند.»
«خانم مي گه : تو مثل بقيه ايراني ها نيستي .»
«مگر بقيه ايراني ها چه جوري اند؟»
«خانم مي گه : به نظر مي رسه تو آدم درس خونده اي باشي .»
«چرا فوزي خانم چنين فكري مي كند؟»
«اسم نبر دادا! عربا بد شون مياد مرد غريبه اسم زنا شونو ببره .»
«اول كه من عرب نيستم . تازه ! اگر دوست ندارند، كسي اسم زن ها را بگويد، يااسم فاميل براي خودشان بگذارند، يا زن هاي شان را مثل عهد عتيق توي خانه هاي شان زنداني بكنند.»
«تو خيلي راحتي دادا! من جرأت نمي كنم ، اينايي كه گفتي بهش بگم .»
«اگر مي ترسي ، نگو! اما مردانه چيزي نگو كه طرف خوشش بيايد.»
قاسم باز هم با ناصر دست داد. فوزي متعجب نگاه شان مي كرد و لبخندمي زد.
قاسم پس از آن كه حرف هاي فوزي را شنيد، گفت : «خانم مي گه تو با مديرشون انگليسي حرف زدي . پس معلومه خيلي درس خوندي .»
«به خانم بگو از اين كه حسابي مرا كتك زدند، ممنونم .»
«خانم مي گه : چرا فقط ربع دينار پول داري ؟ راستي مي خواي چيزي از خودم به تو قرض بدم .»
«از تو چيزي نمي خواهم . شرمنده ام كه باعث زحمتت شدم . به خانم هم بگو خيلي ها هستند كه در حال حاضر همين ربع دينار را هم ندارند، وضع من از آنها بهترست .»
«خانم مي گه : چطوري زندگي مي كني ؟»
«به خانم بگو: اين كه زندگي نيست .»
«خانم مي گه : واقعاً از اتفاقي كه افتاد، متأسفه و دِلش مي خواد جبران بكنه . اين عيناً حرفهاي خودشه . فكر نكني من كم و زياد مي گم .»
«به خانم بگو: رخصت بدهد بروم . خيلي خسته ام .»
«خانم مي گه : از بابت اتفاق امروز واقعاً متاسفه .»
«به فوزي خانم بگو: اجازه بدهد بروم . خسته ام ، من همه عمرم پابرهنه روي تيغ راه رفتم . دوست دارم باز هم همين كار را بكنم .»
«خانم مي گه : از اينجا به كجا مي خواي بري ؟»
«مي روم ميدل گار. به خانم بگو، سؤالي نكند كه جواب نمي دهم .»
«خانم جداً عذرخواهي مي كنه .»
«به خانم بگو: مالش را محكم نگه دارد و همسايه اش را دزد نكند. بگو ظهر كه رفت لاي رختخواب پر قويش استراحت كند، يادش باشد كه زندگي با امثال من چه بازي مسخره اي مي كند.»
«مي ترسم اينو براش ترجمه كنم .»
«اگر مي ترسي ، همشهري برو بمير!»
فوزي با دست به ناصر اشاره كرد، چيزهايش را از روي ميز بردارد. ناصر در حال خروج از اتاق بود كه فوزي صدايش كرد: «ناصر! صَبور!»
شهركُردي باز به زحمت ترجمه كردن افتاد.
«خانم مي گه : اگه كار اداري داري ، بگو تا كمكت كنم . مي خواي پرونده تو بياره و جواب نامه تو بده ؟»
«به خانم بگو: مي خواهم بروم گم بشوم .»
«ناصر! يك سؤال هم خودم دارم .»
«بپرس !»
«چند كلاس درس خوندي ؟»
«برو بابا حال نداري ! جايي كه مي گويند: "دينكم ديناركم "چند و چونش چه فايده ؟»
ناصر به سرعت از اتاق خارج شد و در را محكم بست . دهانش مزه كف صابون گرفت . راهرو دراز را طي كرد. همه چيز درهم به نظرش مي رسيد. خطوط به هم چسبيده ديوارها انگار در حال ترك خوردن بودند. سقف حركت مي كرد. هر لحظه امكان فرو ريختن سـاختمان در ذهنش بيشتر مي شد. شتاب داشت ، آن جا را زودتر ترك كند. از پله ها كه پايين مي رفت ، دست فرهاد پسر شش ساله اش را محكم گرفته بود. دلواپس بود كه فرهاد نتواند پله ها را پا به پايش بيايد. حتا يك بار صداي خود را شنيد: «فرهاد! بابا عجله كن ! ساختمان دارد خراب مي شود. مواظب پله ها باش !»
از در اصلي ساختمان كه بيرون زد، تنها بود. فرهاد را توي پله ها جا گذاشته بود. مقابل عمارت ايستاد. نگهبان هاي مصري داشتند با هم گپ مي زدند.
گرسنه بود. دلش مالش رفت . ساختمان محكم و استوار سر جايش بود.
كنار ديوار، آن جا كه جمعيت زيادي دور ماشين نويس "سوري "را گرفته بودند، نشست . آدمهاي جورواجور از مليت هاي مختلف ، با صداهاي درهم . همه هم عجول و بي تاب ، درهم وول مي خوردند.
خسته و گرسنه بود. عده اي ايراني ، با هم آمدند. با ديدن جمعيت ، نااميد شدند.
ناصر تلاش مي كرد، تعادلش را باز يابد.
اگر پافشاري مي كردند كه من دزدم ، لابد به پليس تحويلم مي دادند. آن وقت مدتي آب خنك مي خوردم . به درك ! چه فايده اي دارد، زندگي وقتي حتا نگران خودت نباشي .
يكي از ايراني ها به او نزديك شد و گفت : «ببينم مَشتي ! مي توني اين كاغذارو برامون پُر كني ؟»
«نه ، سواد ندارم .»
«اين جا چكار مي كني ؟»
«نمي دانم ، خسته بودم . مي خواستم كمي استراحت كنم .»
«صورتت چرا خونيه ؟»
«چي ؟! خون !»
«بله . خون روي صورتت ماسيده .»
«اي بابا! حواس ندارم كه ، اين اطراف شير آب نيست ؟»
«شير آب اون جاست .»
شير آب را به ناصر نشان داد. سنگين از جايش بلند شد. اما با عجله به طرف شير آب رفت . كمي آب كه به صورتش زد، حواسش جمع تر شد. يك لحظه تصميم گرفت ، برگردد و شماره پرونده را بردارد. پشيمان شد.
وقتي قرار است ، ساختمان خراب شود و بريزد. بايد فرار كرد. ماندن حماقت است . دنيا در حال زير و رو شدن است . ساختمان هاي خواب آلود قرار است كه بيدار شوند و مثل رعد غرش كنند. اين ساختمان الان است كه آوار شود. پس چرا من احمق و اين جماعت احمق تر از من ايستاده ايم و داريم با دل خوش كنك هاي دنيا لاس مي زنيم . دنيا پر از آدمهاي ديوانه است .
اما ساختمان همچنان سر جايش محكم ايستاده بود و به او دهن كجي مي كرد. بغض آلود پايين كتش را بالا آورد و با آستر آن صورتش را خشك كرد. به طرف مرد راه افتاد. ميل داشت ، سيگار بكشد. گرسنه بود، منصرف شد. چند قدم مانده به جمعيت ، صداي انفجار شوكه اش كرد. يك لحظه منتظر فرو ريختن ساختمان ماند. صدا همه را متوجه كرد. اما لحظه اي بعد جمعيت در هياهوي خود فرو رفت . قاسم كه با چند نفر حرف مي زد، متوجه وحشت او شد. به طرفش رفت و گفت : «نترس همشهري ! صداي مينه . دارن مين خنثي مي كنن .»
«مي دانم ، اما حواسم نبود. خوب كه گفتي .»
«حالا چرااين جا موندي ؟ كاري داري ؟»
«نه ، مي روم . كارم تمام شد. خداحافظ !»
«خداحافظ .»
راه افتاد. قاسم از پشت نگاهش كرد و آه كشيد.
به دنبال محل انفجار، آسمان را نگاه كرد. اثري از دود نبود. مدتي در بيابان راه رفت .
كي طرح اين "كشور- شهر"را داده ؟ بيابان ، اتوبان ، خاك و رمل ، تپه ماهور، آن دورها دريا، ساختمان هاي بلند، مجتمع هاي مسكوني نيمه خالي با شيشه هاي شكسته . مثل يك بشفاب شكسته است كويت . هر تكه يك جا. اگر يك آدم بيكاري پيدا بشود و اين تكه هاي شكسته را كنار هم بچيند، يك بشقاب خوشگل براي روي ديوار خانه اش به هم مي چسباند. حيف اين نخل ها كه اين طور سر كنده و پر ريخته مانده اند. مردم اين جا هزار سال ديگر هم مشكل مسكن پيدا نمي كنند. اين پارك هم روزي جاي بازي يكي مثل فرهاد بوده . چه گرد و خاكي ! نروم روي مين خيلي شانس دارم .
.....