احمد آقا سلام
نمي دانم از كجا شروع كنم . خانم فتوحي اين دفتر جلد قهوه اي را به من داده و گفته كه بنويسم . به او گفتم اي بابا، خانم فتوحي يعني سر پيري بشينم مشق بنويسم ؟ گفت نه مادرجان فقط يك نامه بنويس ! مثلا براي احمدآقا نامه بنويس . همه نامه ها كه نبايد پست شوند! فكركن مي خواهي براي آن دنيا نامه بنويسي ـ به آدرس آسمان . درست عين راز و نياز بعد از نماز. تازه ثواب هم دارد.
گفتم خب اين هم كاري است ـ ضرري ندارد. راستش روي خانم فتوحي را هم نمي توانم زمين بندازم . همسايه است و به گردنم حق دارد. مي گويد با همين 5 كلاس سوادم هم خوب مي نويسم . از بس كتاب مي خوانم . مفاتيح و احاديث و قصه هاي انبياء. با اين حال قرار شد نامه هايي كه براي شما مي نويسم به او نشان بدم تا يك نگاهي بكند. من هم آمدم دراين نامه با شما سلام و احوالپرسي كردم . وقتي نامه ام را خواند گفت اينجوري نمي شود. فكركن داري با احمدآقا حرف مي زني يعني همان جوري كه حرف مي زني بنويس . خلاصه چند تا چرك نويس نوشتم تا بالاخره يكي از آنها را پسنديد گفت اين خوب است .
حالا هم بعد از نماز شب نشسته ام مي خواهم آن را توي همين دفتر پاكنويس كنم .
ولي باز نمي دانم از كجا شروع كنم ! راستش وقتي دخترك به من تلفن زد و خواست براي ديدار و مصاحبه بيايد خانه مان ـ تازه فهميدم موضوع جدي است . خانم فتوحي سرِ افطاري شان مرا به او معرفي كرده بود. بعد هم كلي تعريفش را كرد. مي گفت با پسرش همكار است ، يك خانم خبرنگار است كه مي خواهد با من حرف بزند.
به خدا عجب دوره و زمانه اي شده ! ده سال پيش دفعه اولي كه پسرمان را گرفته بودند، هيچكس سراغ ما نيامد. خودمان هم خوف داشتيم از او حرفي بزنيم . حالا برعكس شده ، دخترك مي خواهد بيايد اينجا كه من برايش از پسرم حرف بزنم ...
لابد مي پرسي كدام پسرم ؟!... همان پسري كه دوباره برايش شده ام مادر، درست مثل زمان بچگي اش . اولاد تا وقتي كه بچه هست ما برايش مادر هستيم . البته خانم فتوحي اين حرف مرا اصلا قبول ندارد. مي گويد حالا اگر ما مادر نيستيم پس چي هستيم ؟ مي گويم نمي دانم الان چي هستيم اما تا وقتي بچه ها كوچك هستند حرف ما حرف است . برايشان تصميم مي گيريم كي بخوابندـ كي بخورندـ كجا بروند و كجا نروند. مي توانيم در مورد كارهايشان قضاوت كنيم مثلا بگوييم كار بدي كردي ـ آنها هم مجبورند گوش كنند. ولي امان از وقتي بزرگ مي شوند، خودشان سرخود تصميم مي گيرند چه بكنند و چه نكنند. به ما مي گويند كه شما نمي فهميد. هر كاري دلشان بخواهد مي كنندـ هرجا كه بخواهند مي روندـ مخصوصا پسربچه ها. نه اين كه ما را دوست نداشته باشند دوستمان دارند ولي ...
به قول خانم فتوحي گفتني فرقش اين است كه وقتي بچه ها بزرگ مي شوند ديگر به ما احتياج ندارند و اين ما هستيم كه محتاج آنهاييم . اقلا احتياج داريم كه يك نوك پا بيايند و به ما سري بزنند.
شايد براي همين به دخترك گفتم مادر! بچه آن قدر تلخ است كه نمي تواني بخوريش و به قدري شيرين است كه نمي تواني قورتش بدهي .
وعده را براي روز بعداز عيد فطر گذاشتيم . خيلي عجله داشت . اصرار داشت زودتر قرار بگذاريم . اما ماه رمضان قبل از افطار كه نمي شود كسي را دعوت كرد، هرچه باشد غريبه بود و دفعه اولي بود كه به خانه ما مي آمد و البته بايد آبروداري مي كردم . گفتم بماند براي بعد از ماه رمضان . همين كه ماه رمضان تمام شد درست صبحِ روز عيد فطر تلفن زد و عيد مباركي كرد و گفت طاعات و عباداتتان قبول !
اول تعجب كردم چون نمي دانم چرا فكر مي كردم او با پسرم هم مرام است . آخر آن ها هيچ وقت اهل اين جور حرف ها نبودند و هيچ وقت به آدم نمي گفتند قبول باشد.
بالاخره آمد و دوساعتي هم نشست . به حرف هايم خوب گوش مي داد و گه گاه چيزي يادداشت مي كرد اما بيشتر به دروديوار خانه نگاه مي كرد. مي گفت خانه ام درست همان طوري است كه حدس مي زد. پرسيدم مثلا چه طور است ؟ گفت يعني معلوم است براي شمانجس و پاكي از همه چيز مهمتراست !
راستش را بخواهي زياد از اين حرفش خوشم نيامد. ولي روي هم رفته دختر خوبي به نظر مي رسيد. عكس شما را برداشت و پرسيد شوهرتان است ؟ گفتم بله ده سال پيش عمرش را داد به شما. ناراحت شد. بعد عكس پسرمان را برداشت همان عكسي كه با زن وبچه اش ، سه سال پيش انداخته بود. از اوضاع و احوال آن ها پرسيد. برايش تعريف كردم كه دو سالي مي شود عروس و نوه ام رفته اند خارج و همان جا ماندگار شده اند.
پرسيد پناهنده شده اند؟ نمي دانستم چي بگويم زيرلبي گفتم نمي دانم . گفت پس خيلي تنها هستيد؟ گفتم اگر تنها باشم با خداي خودم تنها هستم .
بعد خيلي جدي پرسيد آيا خاطراتتان را جايي يادداشت كرده ايد؟ خيلي تعجب كردم . بعد گفت چرا اين چيزهايي كه تعريف مي كنيد يا همين حرف هايي كه براي من زديد، نمي نويسيد؟
گفتم آدم كه براي خودش نمي نويسد. بايد يكي را داشته باشد تا برايش بنويسد. براي بچه هايم كه هيچ وقت نامه ندادم . با عروس و نوه ام هم تلفني حرف مي زنم . جوان كه بودم چند سالي شوهرم مجبور شد برود ماموريت . احمدآقا (يعني شما) قلمش خيلي خوب بود. خيلي هم مرا دوست داشت . هفته اي يك بار برايم نامه مي نوشت . از كار و وضعش مي گفت . آن موقع بچه ها خيلي كوچك بودند. مي خواست از حال و وضع بچه ها بااطلاع باشد. تلفن هم كه مثل حالا نبود، خودم هم جوان بودم و حال و حوصله بيشتر داشتم ، هفته اي يك نامه مي نوشتم ، بيشتر از دست بچه ها شكايت مي كردم .
پرسيد اين پسرتان كه زندان است بچه چندمتان است ؟ گفتم اولي . پرسيد چند تا بچه داريد؟ گفتم در واقع همين يكي . يعني دو تا پسر ديگر هم داشتم . زبانم لال منظورم اين است سه تا پسر داشتم ، حالا دو تا دارم . يكي شان عمرش را داده به شما آن يكي هم سال هاست كه در خارج زندگي مي كند و سال تا سال هم يادي از ما نمي كند. براي همين مي گويم همين يكي را دارم .
باز گفت شما چرا يك بار ديگر برايش نامه نمي نويسيد؟ پرسيدم براي اون يكي كه سال تا سال ازش خبري نيست ؟ گفت نه براي شوهرتان عين قديم ها. برايش بنويسيد و از دستِ بچه ها شكايت كنيد. از همين دوتا از اين يكي كه تو زندان است و از آن يكي كه خبري ازش نيست ...
براي خانم فتوحي همه آن چه كه دخترك گفته بود تعريف كردم . اين شد كه خانم فتوحي اين دفتر جلد قهوه اي را به من داد و گفت راست گفته ـ بشين نامه بنويس ! براي احمدآقا نامه بنويس . همه نامه ها كه نبايد پست شوند! فكر كن مي خواهي نامه هايت را براي آن دنيا بنويسي . به آدرس آسمان . درست عين راز و نياز بعد از نماز. تازه ثواب هم دارد.
2
خانه اش درست همان طور بود كه حدس مي زدم . فضاي شخصي يك زن سن و سال دار مذهبي كه تنها زندگي مي كند... پاكيزگي اي بي تجمل كه معلوم است بيشتر به نجس وپاكي اهميت مي دهد تا اين كه وسايل خانه از تميزي و نويي برق بزند.
بار اول كه ديده بودمش ، فرصت نشد حتي خودم را درست و حسابي معرفي كنم .
ديرمان شده بود. ديگر سر شب حساب مي شد و نه دم غروب . افطار دعوت بوديم ، منزل مادر سردبير. بعد از چند ماه كه از توقيف روزنامه مي گذشت . گرچه به موقع راه افتاده بوديم ، ولي نيمه راه اتوبان چمران ، بنزين تمام كرديم . من بودم و خانم صادقي .
خانم صادقي دبير سرويس اجتماعي روزنامه ما بود، در دانشگاه هم درس مي داد. اولين كتابش كه چاپ شد يك نسخه به من هديه داد. كتابي نه چندان قطور بود درباره الهه هاي يونان باستان .
خيلي وقت است كه هيچ خبري از آن ها ندارم ، نه از خانم صادقي و نه از سردبير و نه از ديگر همكارانم در آن روزنامه . فقط هفته پيش حاج داوود را براي چند لحظه ديدم . سوار تاكسي بودم . حاج داوود پشت رل يك وانت پيكان سفيد كابين دار نشسته بود. پشت چراغ قرمز بوديم . مرا به اسم صدازد، اما فقط به اندازه يك حال و احوال كردن وقت بود و آن قدر كه بگويد دوستان زمان جبهه و جنگش در يك اداره دولتي برايش كاري جور كرده اند و وانت مال اداره است و...
خانم صادقي آن شب به زحمت ماشين را كنار اتوبان شلوغ پارك كرد و دوتايي از ماشين پياده شديم . چراغ هاي چرخ وفلك بزرگ شهربازي تك وتوك روشن بود و از آن جايي كه ماايستاده بوديم به خوبي معلوم بود. ماشين هايي كه به سرعت از جلوي ما رد مي شدند، قبل ازاين كه دست بلند كنيم ، بوقي يا چراغي مي زدند. دو زن كنار خيابان ... بوق و چراغ كه زحمتي نداشت .
يكي دو ماشيني هم كه از سرعت خود كم مي كردند، تا كلمه بنزين را از زبان ما مي شنيدند، انگار تازه چشمشان به جمال اتومبيل پاترول سفيدرنگي كه در كنارمان گوشه اتوبان افتاده بود، روشن مي شد و تازه مي فهميدند كه به چه دليل آن موقع غروب كنار اتوبان منتظر ايستاده ايم . شايد راننده هايي كه به چراغي و بوقي بسنده مي كردند عطاي ـ احتمالي ـ را به لقاي ــ حتميِ ـ وررفتن با اين ماشين لكنته مي بخشيدند.
خانم صادقي هميشه مي گفت : ما زن ها وقتي سوار اين ماشين هاي بزرگ ارابه وار مي شويم انگار به دنياي مردانه دهن كجي مي كنيم و ما زن هايي كه تنها زندگي مي كنيم بايد يادمان باشد كه مرتب دهن كجي كنيم .
چراغ هاي گردان ماشين پليس را كه ديدم دستم را بيشتر بالا بردم و گفتم :
ــ ماشين پليس راهنمايي ! لابد كمكمان مي كنند.
حدسم درست بودـ فقط تا حدي . چراغ چشمك زن اتومبيل پليس به علامت آمدن به سمت راست اتوبان روشن شد و كمي جلوتر از ما پارك كرد. اما اتومبيل پليس راهنمايي و رانندگي نبود، اتومبيل گشت آگاهي بود. نمي دانم چرا يك دفعه احساس ناامني كردم .
افسري كه كنار راننده نشسته بود، بدون آن كه منتظر شنيدن سلامِ من باشد، پرسيد: چي شده ؟ لحنش طوري قاطع بود كه از ميان اين دو كلمه مي توانستم معناي «هر اتفاقي كه افتاده باشد مامي توانيم كمك كنيم ...» را هم بشنوم . اما حالت چهره افسر مرا واداشت كه اول باكمي خجالت بگويم : هيچي ! و بعد ادامه دهم : بنزين تمام كرديم .
ــ بنزين تمام كرديد؟
اين جمله را با لحني ديگر ادا كرد و من به خودم آفرين گفتم كه چه بجا اول جواب داده بودم «هيچي ».
ــ چرا؟
ــ درجه بنزين خراب است !
ــ بايد بيشتر حواستان را جمع مي كرديد... ما بنزين نداريم ... بي سيم مي زنم اتومبيل امداد بيايد.
لازم نشد به انتظار اتومبيل امداد بمانيم . راننده تاكسي اي كه به خاطر ما روزه اش را با مك زدن به شلنگ لاستيكي ـبراي كشيدن بنزين از باكش ـ بازكرده بود، همان امداد بود.
راه افتاديم . اما چراغ قرمز پرحوصله نبش شهربازي و ترافيك ، دوباره ما را متوقف كرد. گره ترافيك و زنجيره اي كه نور قرمز رنگ چراغ هاي ترمز اتومبيل ها ايجاد كرده بود به كسي اين فرصت را نمي داد تا به سمت چپ خيابان توجهي كند. همان راه فرعي كه از اتوبان جدا مي شد و به سمت اوين مي رفت . خانم صادقي گفت :
ــ زندان اوين آنجاست ... خيلي ها آنجا هستند و...
انگار داشت با خودش حرف مي زد: يا بودند... و ما مي شناسيمشان ... يا مي شناختيمشان ... بعضي ها را خيلي خوب ...
مكثي كرد، متوجه نگاه پرسشگر من شده بود. سرفه اي كرد و گفت :
ــ آن جا، همان جايي است كه «زن ها» هر روز منتظر تلفني از داخل آن هستند. زن هاي گزارشت را مي گويم . گزارشي كه از نوشتنش در مي روي !
خانم صادقي باز شروع كرده بود. سوژه اين گزارش را خودش به من داده بود. نوشتن در مورد خانواده زندانيان سياسي . اولش براي خودم هم خيلي جالب بود. اما هرچه به آن نزديك تر مي شدم مي فهميدم كه به اين سادگي ها هم نيست . روزنامه كه توقيف شد، انگار همه چيز به هم خورد؛ بعد هم كه قضيه دستگيري همكارمان .
مي خواستم حرف را عوض كنم براي همين شروع كردم به تعريف كردن ماجراي پليس گشت و اين كه چرا انتظار داشت ما با مشكلي بزرگتر از نداشتن بنزين روبه رو شده باشيم و اين كه پليس با چه لحني پرسيده بود: «چي شده ؟» و چطور من مجبور شدم بگويم : «هيچي »...
خانم صادقي با لحني طنزآلود گفت :
ــ خُب مي گفتي چه مشكلي بزرگتر از اين كه بي كار شديم و كساني كه مي شناختيم الان تو زندان هستند؟
جوابي ندادم . خودش ادامه داد:
ــ مثل پرومته در زنجير... مي بيني ! روزنامه نويسي با مرگ روزنامه مي ميرد، اما افسانه ها نمي ميرند، هيچوقت .
بقيه راه را به تشويق من گذراند، كاري كه در اين مدت از آن خسته نمي شد. بعد از توقيف روزنامه هروقت تلفني با هم صحبت مي كرديم مي گفت : دنبالش را بگير!
به مقصد كه رسيديم ديگر داشتند سفره افطاري را جمع مي كردند. خانم آن همكارمان كه تازه زنداني شده بود، دم در داشت خداحافظي مي كرد.
بي قرار بود. شكسته شده بود، خيلي . در همين يكي دوماهه . احوال پرسي كردم ، گفت :
ــ هنوز كه خبري ندارم . وكيلش مي گويد كه هفته اول در قرنطينه نگه شان مي دارند و هيچ خبري ازشان نمي شود. بايد همين امروز يا فردا خبري شود. اگر نشد خودم مي روم پيش قاضي پرونده اش .
ــ خيلي سخت مي گذرد؟
ــ مي گذرد...
و مِن مِن كنان اضافه كرد:
ــ برايش راه حلي پيداكردم . سعي مي كنم درباره اين روزها بنويسم ... هروقت حالش را داشته باشم ... درواقع اين جوري انگار با خودش درددل مي كنم . يعني اين جوري جاي خالي اش را كمتر احساس مي كنم ...
گويا خانم صادقي چند بار صدايم كرده بود و نشنيده بودم . گفت :
ــ كجايي ؟ انگار روي زمين نيستي .
درست حدس زده بود. تو فكر اين بودم كه اين چيزهايي كه نوشته مي شود، چه مي تواند باشد. چيزهايي كه فقط او و امثال او تجربه كرده اند نه ديگران .
خانم صادقي دستم را گرفت و مرا از جايم بلند كرد و گفت :
ــ بيا اين هم يك سوژه ناب !
مرا برد و براي مادر سردبير توضيح داد كه قرار است چه كنم و چه بنويسم . مادر سردبير هم خانم سن وسال داري را كه گوشه اتاق تنها نشسته بود، نشانم داد و گفت :
ــ همسايه مان است و سال هاست كه با هم رفت وآمد داريم .
ولي من همچنان در فكر اين بودم كه اگر همه اين خانواده ها، درواقع همه اين زن ها، دفترچه اي داشته باشند كه خاطرات خود را درآن نوشته باشند...؟
همين شد كه به پيرزن گفتم كه چرا نمي نويسد.
3
شنبه سوم شهريور ـ 5 دقيقه مانده به نيمه شب
در مسير بازگشت به منزل اين دفتر جلد آبي را خريدم تا در آن لحظه به لحظه آن چه بر من مي گذرد، بنويسم . بنويسم كه آن زني كه امروز غروب يك جفت جوراب چرك و مچاله شده راپشت جعبه ميوه وارونه ، كنار بساط گردوفروشي آن دوره گرد افغاني جا مي داد، من بودم .
گردو فروشي كه در آستانه در ورودي بازار ميوه وتره بار سر خيابان بساطش را پهن كرده بود و حالا آن جا نبود. يقينا براي كاري رفته بود و بزودي بازمي گشت چون بساط گردويش هنوز پهن بود.
چشمانم را براي لحظه اي فروبستم . دلم مي خواست گردوفروش آنجا بود و برايم دعا مي كرد. دلم مي خواست لبخند تو را كه در آخرين لحظه از داخل ماشين به من زدي ، به گونه اي جاودانه مي كردم . دو ساعت تمام كنار در خروجي ساختمان دادگاه در گوشه پياده رو به انتظار نشسته بودم تا آن لبخند گرم و آن دست تكان دادن صميمانه تو را نظاره گر باشم .
ماشين لحظه اي ايستاد. وانت پيكان مسقف سفيدرنگي بود كه از پشت ديدي به داخل نداشت . وقتي براي لحظه اي ايستاد، فكر كردم شايد تو از آن پياده شوي . چند قدم به طرف وانت برداشتم . در وانت باز شد و راننده پياده شد و قفل كابين پشت وانت را بررسي كرد و دوباره سوار شد و بار ديگر ماشين به راه افتاد. به طرف اتومبيلم ـ كه كمي جلوتر پارك كرده بودم ـ دويدم . اما يادم افتاد از زنان ديگري كه هنوز آنجا به انتظار نشسته بودند، خداحافظي نكرده ام . برگشتم و نگاهي به آنان انداختم و باصداي بلند گفتم :«خداحافظ !» و آنان جواب دادند: «خدا به همراهت .» حتي شنيدم كه يكي شان به بقيه گفت :«طفلك چقدر شوهرش را دوست دارد.»
همان كسي بود كه مرتب مرا دلداري مي داد و مي گفت :«بابا چرا اين قدر گريه مي كني ، مگر چند سال به شوهرت دادند؟»
گفتم :«4 سال .»
گفت :«الهي سه برابر اين حكم شوهرتان را بدهند به شوهر مادر مرده من كه از دستش خلاص بشوم . ذليل بشه الهي كه اينجور مرا اسير كرده .»
بر زبان همه ناله و نفرين جاري بود. ناله و نفريني كه باآن گاه شوهر را نشانه مي گرفتند و گاه فرزند را؛ گاه نيز آن را نثار ماموران و اهالي دادگاه مي كردند. اكثريت قريب به اتفاقِ مردانشان معتاد بودند.
مرتب از مامور دم در مي پرسيدم كه آيا تو را از اين در مي برند؟ و مامور كه انگار دلش به حال من سوخته بود، دلداريم مي داد و مي گفت :«بنشين ، مي آيد.» و به ديگراني كه از من مي پرسيدند چند كيلو ترياك از شوهرت گرفته اند، مي گفت :«اين موردش فرق مي كند، به شماها ربطي ندارد!»
و بعد به من مي گفت : «عفو مي خورد، مطمئن باش !»
وقتي اتومبيل را روشن كردم ، ديگر وانت از خيابان به فرعي پيچيده و از نظر دور شده بود. مي دانستم تو را به اوين خواهند برد. خيابان شلوغ بود اما انگار ماشين بال درآورده باشد. نمي دانم چند چراغ قرمز راپشت سر گذاشتم . به اوين كه رسيدم ، انگار نه انگار كه خبري شده ، در بزرگ خاكستري رنگ بسته بود و سربازي به آرامي كنار در براي خودش رژه مي رفت . هيچ خبري نبود. از سرباز پرسيدم :«زندانيِ تازه اي نياورده اند؟»
گفت : «نه .»
پرسيدم : «مطمئن ايد؟»
گفت : «بله خانم ! تازه اگر هم بياورند شما كه نمي توانيد او را ببينيد!»
گفتم : «زنداني سياسي است ؛ روزنامه نگار است .»
گفت : «خُب باشد! ما اينجا همه رقم داريم ، از شهردار گرفته تا وكيل مجلس !»
با خودم گفتم تمام شد... دوباره سوار ماشين شدم و سربالايي خيابان را به اصطلاح تخت گاز رفتم . هنوز به پيچ آخر سربالايي نرسيده بودم كه وانت سفيد رنگ را در حالي كه به طرف اوين مي رفت ، ديدم . درجا دور زدم . باورت نمي شود، از بوق ماشين هاي پشت سرم چه غوغايي برخاست . كاش بودي و مي ديدي كه چه دست به فرماني پيدا كرده بودم ! اما خيابان تنگ تر از آن بود كه با يك فرمان بشود دور كامل زد. تا دورزدنم كامل شود، وانت سفيدرنگ دور شده بود و تا به در اوين برسم ، در باز شده بود و وانت را بلعيده بود.
كنار در اوين توقف كردم . سرباز نگاهي شماتت بار كرد، منتظر نماندم كه حرفي بزند. تمام شده بود. تو ديگر اين بيرون نبودي ...
با خود قرار گذاشته ام لحظه به لحظه آن چه گذشت را بنويسم ...
صبح خسته و كوفته از خواب برخاسته بودم . شب بدي بود. حسي از درون به من مي گفت اتفاقي خواهد افتاد. تو هم تمام شب را تا صبح غلت زده بودي .
...هنوز خواب بودي ، طبق معمول . دلم نيامد بيدارت كنم . با خود گفتم ، شب كه به خانه بازگردي ، اگر حالت سرِجا باشد و تابِ شنيدن نگراني هاي اين روزهاي مرا داشته باشي ، برايت تعريف خواهم كرد كه چه شب بدي را گذراندم . تا مي آمدم چشم برهم بگذارم ، صداي پايي به گوشم مي رسيد. گويي صداي پاي چند نفر را به وضوح مي شنيدم . مي خواستم بيدارت كنم ، دلم نيامد. در همان عالم خواب اخم كرده بودي . چند بار با شجاعتي كه در خودم سراغ نداشتم از رختخواب برخاستم و همه جاي آپارتمان را گشتم ، آرام و بي صدا، تا تو بيدار نشوي . هيچكس نبود. اما تا چشم برهم مي گذاشتم ، دوباره صداها شروع مي شد.
به شركت كه رسيدم به هيچ وجه تحملِ خرده گيري هاي رئيس را نداشتم . سه روز از آخر ماه مي گذرد و هنوز ليست حقوق كارمندان را امضا نكرده است . در نظر دارد كه براي نيمه دوم سال تعديل نيرو كند ولي مدام تغيير عقيده مي دهد.
ليست حقوق كاركنان با تغييرات جديد پيش رويم بود كه تو تلفن زدي . نزديك ظهر بود. گفتي كه آمده اند خانه با حكم جلب ...
نمي دانستم چه بايد بكنم . شوكه شده بودم . به خانه تلفن زدم ، نبودي . تو را برده بودند. سعي كردم سردبيرت را پيدا كنم ، اما موبايلش خاموش بود. بايد كاري مي كردم . بايد راه مي افتادم . اما كجا بايد مي رفتم ؟ در همين احوال تو دوباره تلفن زدي . گفتي كه در اجراي احكام هستي . از تو پرسيدم كه آيا مي توانم بيايم آنجا؟ و تو گفتي كه تا برسم تعطيل مي شود. گفتم : «مي توانم تا 20 دقيقه ديگر خودم را برسانم » و تو از شخصي پرسيدي : «حاج آقا خانمم مي توانند بيايند اينجا؟» و به من گفتي : «پس بجنب !»
يك ربع بعد، جلوي ساختمان دادگاه بودم . جلوي در جا نبود. سربازي راهنمايي ام كرد كه در كوچه پشتي دادگاه پارك كنم . عجب حسن اتفاقي ! البته اين را بعدا فهميدم ، اتومبيلي كه تو را به زندان مي برد، از در پاركينگ ساختمان دادگاه كه در همان كوچه بود، بيرون مي آمد.
به در ورودي زنانه كه رسيدم ، يادم افتاد جوراب به پا ندارم ، تازه بي چادر بودن هم كه جاي خود داشت . خنده ام گرفت ، همين امروز صبح فروغ خانم ، همسايه طبقه بالا را در آسانسور ديدم كه در حال مرتب كردن مقنعه اش جلوي آينه آسانسور بود. نگاهي به سراپايم انداخت و با حسرت گفت : «خوش به حالتان ! در شركت خصوصي كار مي كنيد، مي توانيد با روسري و بي جوراب سركار برويد!»
مامور زنِ جلوي در پرسيد: «چه كار داريد؟»
گفتم : «حاج آقا گفته اند مي توانم بيايم همسرم را ببينم ، شعبه اجراي احكام .»
گفت : «ما چادر نداريم ، تازه بي جوراب و با ناخن لاك زده كه اصلا راه نمي دهيم .»
نمي داني چقدر التماس كردم . مدام اشك مي ريختم . يك مامور زن ديگر آمد. مهربان تر بود. گفت : «برو جوراب پيدا كن ، من به تو چادر مي دهم .»
با خود گفتم ، خوش به حال فروغ خانم !
يكي به من گفت : «سر خيابان يك فروشگاه بزرگ است .»
براي خريد جوراب تا سرخيابان دويدم . هيچ مغازه اي آن اطراف نبود. به بازار ميوه رسيدم . از گردوفروش افغان پرسيدم : «اين اطراف مغازه نيست كه جوراب بخرم ؟»
با دست فروشگاه بزرگي را آن طرف خيابان نشان داد و گفت : «فروشگاه بسته است ، براي ناهار!»
پرسيد: «چي شده ؟»
گفتم : «همسرم را به زندان مي برند و مرا راه نمي دهند چون جوراب ندارم .»
جورابش را كه به من داد، هرچه كردم پول بگيرد، قبول نكرد.
به در دادگاه كه رسيدم ، ورودي زنانه و مردانه را بسته بودند. كنار پله ها نشستم و چنان زار زدم كه زن هايي كه آنجا بودند همه متوجه من شدند.
يكي گفت : «از آن در خروجي برويد داخل .»
سرباز مامور دم در مي خواست مرا راه ندهد، گفتم : «خود حاج آقا گفته اند، مي توانم بيايم .»
نمي دانم چه چيزي در چهره ام ديد كه نرم شد. داخل شدم . جوراب پايم بود ولي از آن مامور زن كه به من قول چادر را داده بود، خبري نبود. زن ديگري با چادري تا شده در زير بغلش از راه رسيد و شروع كرد به چك و چانه زدن با مامور دم در. از او خواستم چادرش را به من قرض دهد. گفت كه از صبح منتظر ملاقات پسرش است ، چادر نداشته و حالا كه برايش از خانه چادر آورده اند، دادگاه تعطيل شده است . با غيظ به من گفت كه چادرش را نمي دهد. پسرش را در يك مهماني گرفته بودند.
سرباز دم در گفت كه از مامور پشت شيشه بخواهم تا به شعبه
اجراي احكام تلفن بزند. او تلفن زد، به چند جا. اما همه اش اشتباه بود. بالاخره اجراي احكام جواب داد. كسي كه پشت خط جوابگو بود، گفت : «يك لحظه گوشي دستتان .»
يك لحظه ؟! چه لحظه طولاني اي بود. زن ها به مامور دم در التماس مي كردند و او مي گفت تعطيل شده . مردها با مامور پشت شيشه چك و چانه مي زدند و من با گوشي تلفني كه از دريچه كوچك پايين شيشه به دستم داده بودند، منتظر ايستاده بودم .
بالاخره صدايي آمد: «خانم ! شما آن جا روي صندلي بنشينيد. ده دقيقه ديگر تماس بگيريد.»
ولي مامور دم در گفت : «بفرماييد بيرون !»
گفتم : «حاج آقا گفته اند من روي همين صندلي بنشينم ، صدايم مي كنند.»
بالاخره سربازي ريزاندام پيدايش شد. مرا به نام خواند و مامور دم در گفت : «چادر ندارد.»
سرباز گفت : «من به او چادر مي دهم .»
دنبال سرباز به راه افتادم . مرا از راهرويي رد كرد. پشت يك در شيشه اي كه مامور ديگري در آنجا مستقر بود، ايستاد. آن جا بود كه تو را در راهرو ديدم ، با ساكي كه در دست داشتي . ساكي كه خودم برايت بسته بودم . خيلي وقت بود منتظر بودي ، دوستان و همكارانت گفته بودند حكم ات تاييد شده و بايد منتظر باشي .
سرباز ريزاندام برگشت ، درحالي كه چادر سرمه اي چروكيده اي در دست داشت و اشاره كرد كه بروم تو. مرا به اتاق حراست راهنمايي كرد. مامور داخل اتاق پرسيد، كي هستم و تو كي هستي ؟ تو را شناخت . شايد هم روزنامه اي را كه در آن كار مي كردي شناخت ، نمي دانم . بلافاصله به مامور ريزاندام دستورداد كه از گنجه اي ديگر چادر مشكي نويي به من بدهد و او را شماتت كرد: «اين چه چادري است به ايشان داده اي ؟!»
چادر خالدار بود، اما نو بود و مشكي ، نه سرمه اي . فهميدم چادر سرمه اي براي زنان متهم يا زنداني است ...
و تو را ديدم .
ديدار كوتاه بود. نه اين كه اجازه نمي دادند، نه ، كاري به كار ما نداشتند، اما تو بي تاب بودي . حتي وقتي مامور ديگري هشدار داد: «خانم تعطيل شده برويد!» سرباز ريزاندام گفت : «اجازه دارند!»
تو فقط سفارش مي كردي . مرتب آب دهانت را قورت مي دادي و با زبانت ، لب هاي خشكت را تر مي كردي . نفس بلندي كشيدي و با صدا بيرون دادي . چشمانت را براي لحظه اي بستي و گفتي : «تمام شد!» چشمانت را كه باز كردي ،گفتي : «برو.»
4
امروز به زور خودم را رساندم سرجلسه امتحان . بيوشيمي مي افتم ، حتما.
به خانه كه برگشتم اول متوجه چيزي غيرعادي نشدم . بابا به پشتي صندلي لم داده بود و به برگه اي روي ميز خيره شده بود.ليست كتاب هاي داداش بود. دل و روده كامپيوترش هم درست وسط ميز ولو بود و كنارش ديسكت هاي من پخش و پلا!
بابا گفت كه حكم بازرسي داشتند. به سرعت به اتاق داداش رفتم . به هم ريخته بود. كشوها بيرون بود و كاغذها روي زمين ولو. به اتاق خودم رفتم . آنجا هم دست كمي از اتاق داداش نداشت . البته از صبح به هم ريخته بود چون اصلا حالش را نداشتم كه اتاقم را جمع و جور كنم . همان جور ريخته و پاشيده درش را بسته بودم و زده بودم بيرون .
چشمم به بسته نوار بهداشتي افتاد كه روي تخت افتاده بود. تازه فهميدم بابا براي چي تا رسيدم ، گفته بود: اين روزها سعي كن اتاقت مرتب باشد! از خجالت مُردم . خودم صبح بسته را پرت كرده بودم روي تختخوابم . فقط يادم هست كه صبح با صداي خودم از خواب پريده بودم ...
... يك خيابان دراز و شلوغ بود، پر از مغازه هاي رنگ ووارنگ و ويترين هاي پر نور كه داشتند زير نور لامپ هاي مدادي خفه مي شدند. اما هيچ اتومبيلي نبود. فقط خيابان درازي بود با يك عالم عابر پياده و تعداد زيادي مغازه و تك وتوكي دوچرخه سوار كه همه شان روزنامه مي فروختند.
داشتيم از كنار مغازه ها رد مي شديم . باورت نمي شود، اما من دنبال يك پيراهن براي عروسكم مي گشتم . دلم يك پيراهن قرمز مي خواست رنگ همين سررسيد كه دارم تويش مي نويسم .
حوصله اش از دست من سررفته بود، درست مثل همان روزي كه مجبورش كرده بودم برويم بازار نزديك خانه مان تا براي عروسكم لباس بخريم . از مامان پول گرفته بودم بروم بستني بخرم و او هم به عنوان برادر بزرگتر مامور شده بود با من تا سرخيابان بيايد.
با اين كه فقط دوسال از من بزرگتر بود، قدش به زور به قد من مي رسيد. به مامان رفته بود، ريزه ميزه و كوچولو بود. هنوز هم ريز نقش است ؛ البته حالا ديگر قدش به اندازه كافي از من بلندتر شده . يك دفعه از من جلو زد. درست از وقتي كه به دبيرستان رفت يك دفعه انگار بزرگ شد و قدكشيد.
پايم را توي يك كفش كرده بودم كه بايد به جاي بستني براي عروسكم لباس بخريم ، دور از چشم مادر. آن قدر گريه وزاري راه انداختم كه برايش چاره اي نماند غير از اين كه براي خريدن لباس عروسك به بازار برويم . مرتب هم مي گفت : بفرما! حالا ديدي هيچ جا لباس عروسك نمي فروشند!
و اين دفعه هم همان قدر بي حوصله بود.
كم كم از تعداد مغازه ها كم مي شد و به طول ديوارها اضافه . انگار ديگر خيابان از نوروصدا خالي شده بود. هر دو ساكت بوديم .
ازش پرسيدم :
ــ به چي فكر مي كني ؟
جوابم را نداد. گفتم :
ــ هنوز كه خبري نيست ، آن چند تا كله گنده را هم كه گرفتند زياد نگه نداشتند. تازه سراغ خيلي هاهم هنوز نرفته اند، پس بي خيال !
بازهم جوابم را نداد. ديگر هوا تاريك شده بود اما خيابان هنوز ادامه داشت . كمي جلوتر نور ويترين مغازه اي پياده رو را روشن كرده بود. به مغازه كه رسيديم ، از خوشحالي جيغ كشيدم . ويترين مغازه پربود از لباس عروسك ، رنگ وارنگ . داخل مغازه اما هيچ خبري نبود. قفسه ها خالي بودند و هيچ كس آنجا نبود.
تو مغازه يك دستگاهي بود مثل اتوي بخارِ لباس شويي هاي بزرگ . يك تشك مانند سفت داشت كه يك سرپوش فلزي روي آن قرار مي گرفت ، سرپوشي درست هم قواره آن تشك سفت . به اين سرپوش فلزي اهرمي وصل بود كه دسته آن انگار به سقف مي رسيد. او توي مغازه ماند و من بيرون آمدم تا دوباره پيراهن هاي توي ويترين را نگاه كنم .
اما چراغ هاي ويترين كم نور شده بودند. اول فكر كردم مي خواهند مغازه را تعطيل كنند. نمي دانم چرا يك دفعه ترس برم داشت . بعد صداي ناله خفه اي از توي مغازه آمد. وحشت كردم . باوركن صداي تاپ تاپِ قلبم را مي شنيدم . انگار قلبم داشت از حلقم در مي آمد. وارد مغازه شدم . چراغ ها عين چراغ موشي پِت پِت مي كردند. اول هيچ جا را نمي ديدم . صداي ناله بلندتر شده بود. چشمانم را ماليدم ... خيلي وحشتناك بود... هنوز هم كه يادم مي آيد مو برتنم سيخ مي شود...
...او را به همان ميز اتو بسته بودند و آن اهرم ... اهرم داشت سرپوش سنگين فلزي را روي او پايين مي آورد... يعني داشت له مي شد، براي همين ناله مي كرد. ناله كه نه ، بيشتر صداي خس خس سينه اي بود كه فشرده مي شد. نمي دانم فرياد كشيدم يا ضجه زدم ، فقط يادم هست با صداي خودم از خواب پريدم .
عصر كه از دانشگاه برگشت ، سعي كردم سرحرف را بازكنم . اما اخم هايش خيلي تو هم بود. گفت با دوستانش جلسه دارد و شب دير مي آيد. گفتم :
ــ داداش ! مي ترسم ، به من الهام شده ، مواظب خودت باش !
اما خوابم را برايش تعريف نكردم . با همه اوقات تلخي اش سربه سرم گذاشت و گفت :
ــ باز داري قصه مي بافي ؟!
نگذاشت حرف بزنم ، گفت ديرش شده . وقتي داشت از در بيرون مي رفت ، زوركي لبخندي زد. گفت :
ــ از اين فكرهاي بي خودي نكن . بچسب به درس ات ، خانم دكتر!
نزديك صبح بود كه دوستش تلفن زد و فقط گفت او راگرفتند و گوشي را گذاشت ، بدون هيچ حرف ديگري . ساعت 5 صبح به بابا زنگ زدم . بايد خودش را مي رساند تهران . گفت :
ــ تو برو امتحانت را بده .
5
يك ساعت و ربع مانده به شنبه 31 شهريور
شنبه ها... حالا ديگر مي دانم كه بايد در انتظار چه روزي باشم ؛ شنبه ها. حالا ديگر نشاني ات تكميل است : زندان اوين ، سالن 3... و قرار ديدارمان يك هفته در ميان ، شنبه ها.
مي دانم فردا صبح زود، فروغ خانم ، همسايه طبقه بالا، وقتي مرا مقنعه به سر ببيند ـ با ساكي كه در آن چادر مشكي اي است كه هفته پيش مادر برايم دوخته است ـ فوري مي فهمد به شركت نمي روم و به ملاقات تو مي آيم .
همان بار اول كه به ملاقات تو آمدم ، مامور اداره ملاقات زندان گفته بود كه ملاقات هاي بعدي شنبه ها خواهدبود. هفته پيش پدرت آمده بود ملاقات و دو هفته قبل خودم آمده بودم ، براي بار اول .
تمام طول و عرض سالن ملاقات جلوي چشمم است . فردا دوباره آنجا خواهم بود... با آن كه مرتب به من دلداري مي دادي و مي گفتي نترس ! اما من در چنگال احساسي گرفتار شده بودم كه ترس نبود، مثل يك آوار بود. بار اول كه پايين آمدن آن پرده زشت سبز رنگ را ديدم ، دلم فروريخت . كارت آبي رنگ ملاقات را به مسوول سالن ملاقات داده بودم و رفتم تا روي نيمكت فلزي كنار سالن بنشينم .
كارت آبي رنگ را از دفتر اطلاعات زندان كه در كوچه روبه روي زندان اوين قرار دارد، گرفته بودم . ماشين را همان جا پارك كردم و سربالايي آن را نفس زنان طي كردم . در ضلع شرقي اين كوچه تپه اي كوتاه و خاكي قرار دارد كه به دره اي نه چندان گود منتهي مي شود. يادم باشد فردا كه آمدم ملاقات ، ببينم پشت اين تپه خاكي با آن تك و توك درخت هاي نيمه سبزش چيست .
هميشه مي گفتي كه اگر به جاي حسابدار، خبرنگار بودم مي توانستم از هر موضوع پيش و پا افتاده اي هم كه شده يك گزارش مفصل تهيه كنم ، زيرا كه به جزييات توجه خاصي دارم .
اما انصاف بده كه خودت مانع ام شدي ، وگرنه من هميشه دلم مي خواست شغلم را عوض كنم و هميشه كار مطبوعاتي برايم جالب بود... يادت هست ، 5 سال پيش ...مقاله اي كه درباره مشكلات زنان شاغل نوشته بودم را به خاطر مي آوري ؟
يكي از آشنايان مرا به روزنامه اي كه آن زمان در آن كار مي كردي معرفي كرد. گفتند بايد مطلب را به تو تحويل دهم . آن را با بي اعتنايي گرفتي . بعد نگاهي به سرتاپايم انداختي . از سن و سالم پرسيدي . از اين كه تحصيلاتم چيست و كجا كار مي كنم . يك ساعت تمام حرف زدي ، متكلم وحده بودي . از خودت از حرفه روزنامه نگاري ، از اوضاع سياسي مملكت و پيش بيني دور بعد انتخابات رياست جمهوري و تحولات و بسياري چيزهاي ديگر... ديرم شده بود. محو اطلاعات و تحليل هايت شده بودم اما بايد به سركارم برمي گشتم و تو انگار تازه كارت شروع شده باشد. گفتي فردا بيايم براي اين كه ببينم آيا مطلب را چاپ مي كنيد يا نه . تا رسيدم شركت تعطيل شده بود. فردايش بعد از كار به روزنامه شما آمدم . سرت خيلي شلوغ بود. برايم جالب بود كه وقتي من كارِمن تمام مي شود تازه كار شما شروع مي شود. با روي باز از من استقبال كردي . اما خيلي زود تو ذوقم خورد، مطلب مرا كه سراپايش را به هم ريخته بودي و پر از خط خوردگي و جابه جايي بود به من دادي و گفتي : «مقاله تان را كمي ويرايش كردم !» اما ويرايش نبود. عصباني شدم و گفتم : «اين مقاله من نيست ، اين نوشته شمااست .» مي خواستم با عصبانيت آن جا را ترك كنم ، نگذاشتي ...
هميشه اين تو هستي كه اين خاطره را اينجا و آنجا نقل مي كني و آخر هم مي گويي : «شب تا صبح بيدار مانده بودم و روي مطلب خانم كار كرده بودم كه دلش را به دست بياورم !»
اما هيچ وقت تمام ماجرا را نمي گويي . اين كه گفتي كار روزنامه نگاري به درد من نمي خورد، اين كه مي گفتي درست نيست زن وشوهر يك شغل داشته باشند و با هم يك جا كار كنند. اين كه مي گفتي هر وقت هرچه خواستم بنويسم و بدهم تو چاپش مي كني و لازم نيست كه حتما در روزنامه كار كنم .
نمي خواهم گلايه كنم ، مي داني كه نوشتن را دوست دارم . اما گه گاه كه قصه اي مي نوشتم مي گفتي اين قصه نيست ، بيشتر يك گزارش است تا قصه و وقتي چيزي را با عنوان گزارش مي نوشتم مي گفتي اين فقط يك تصوير يا توصيف است بدون هيچ پيامي !
به هر حال تصميم گرفته ام بنويسم . فكر مي كنم به اين وسيله كمي آرام مي شوم . شايد هم خودت روزي ازاين نوشته هااستفاده كني . وقتي آزاد شدي شايد بخواهي خاطرات دوران زندان را بنويسي و در آن صورت بد نيست بداني اين سوي ميله ها چه مي گذشته ، منظورم اين بيرون است . خودت به اينجا گفتي بيرون . اولين چيزي كه پرسيدي همين بود: بيرون چه خبر؟
پس بگذار برايت تصوير كنم ...
ضلع غربي كوچه ، ديوار ساختماني است كه دفتر اداره اطلاعات زندان اوين در آن قرار دارد، همان دفتر صدور اجازه ملاقات . در دفتر «اطلاعات » كارتي آبي رنگ به من دادند كه مشخصات تو را رويش نوشتم . سرباز مسوول كارت آبي ، نامت را در كامپيوتري كه وجودش در آن ساختمان فكسني اداره «اطلاعات » زندان وصله ناجوري بود، چك كرد. مشخصات مرا هم از روي شناسنامه نوشت . جلوي ستون ملاقات كننده نوشت :«همسر» و زيرش خط كشيد، يعني به همراهش ملاقاتي ديگري نيست . پدرت هفته هايي كه ملاقات مردانه است مي آيد. اگر سيما خواهر دوقلويت ايران بود، شايد در اين برگه در روز ملاقات زنانه ، نام دو ملاقات كننده ثبت مي شد.
وقتي از آن پله هاي كثيف و پر از آشغال كه به سالن ملاقات منتهي مي شد، بالا مي رفتم ، نمي دانستم اين احساس غريبي كه دارم از فرط هيجان ديدار توست يا از ديدن فضاي غريب و سنگين سالن ملاقات .
قبلا وقتي تو از زنداني شدن همكاران يا دوستانت مي گفتي ، من هميشه به اين فكر بودم كه زن و بچه و خانواده هايشان چه حال و روزي دارند و حالا خودم يكي از آن هاهستم .
وارد سالن اصلي كه شدم ، خيلي زود فهميدم دو نوع ملاقات وجود دارد: حضوري و كابيني . و ديري نگذشت كه معناي ملاقات كابيني را فهميدم . سالن درازي بود به عرض حداكثر سه متر. ديوار طرف راست سالن از كمركش تا سقف شيشه اي بود. در محل تلاقي شيشه با ديوار چوبي ، طاقچه اي وجود داشت كه روي آن دستگاه هاي تلفن بود. محوطه هر كابين جايي بود به عرض حدود يك متر كه با ديواركي چوبي از كابين بغلي جدا مي شد. شيشه در طرفي كه ملاقات كننده ها قرار مي گرفتند بي حفاظ بود ولي آن طرف يعني آن جا كه زنداني ها قرار مي گرفتند با حفاظ توري سيمي پوشانده شده بود. آن طرف ديگر هر كابين هم يك گوشي تلفن بود.
چند كابين اول خالي بود. يكي از دستگاه هاي تلفن گوشي نداشت . چند دقيقه بعد گوشي آن دستگاه را در دست پسربچه اي شيطان ديدم كه مي خواست با آن در سالن ملاقات فوتبال بازي كند. به ساعتم نگاه كردم ، نزديك ظهر بود. كارت ملاقات را از دريچه اي كه در انتهاي سالن قرار داشت به مامور دادم .
روي نيمكتي نشستم و به زن ها و بچه هاي حاضر در سالن نگاه كردم . از هر تيپي و از هر رنگي آن جا بودند. بچه ها كه معلوم بود بهترين لباس هايشان را پوشيده بودند تا زمان ملاقات آن قدر روي زمين غلت زده بودند كه ژنده پوش هايي كوچولو به نظر مي رسيدند.
كساني كه ملاقات حضوري داشتند با لبخندي پيروزمندانه از اتاقك انتهاي سالن وارد و بي اعتنا به سايرين كه منتظر نشسته بودند، از در ديگر خارج مي شدند. اتاقك انتهاي سالن يك در بسته داشت و يك دريچه باز كه طاقچه اي آن را به راهرو وصل مي كرد. دو دختر بچه 8-7 ساله روي طاقچه نشسته بودند و بازي مي كردند. هر بار كساني كه مي خواستند كارت ملاقاتشان را به مامور داخل اتاق تحويل دهند با تشري دو دختر را پايين مي آوردند و به محض آن كه دور مي شدند، آن دو وروجك دوباره مي پريدند روي طاقچه . گه گاه كه بلندگوي سالن نامي را صدا مي كرد آن دو دختر پژواك صدايش مي شدند و مثل گرامافوني كه گير كرده باشد، نام را تكرار مي كردند.
وقتي وارد سالن شدم ، عده اي مشغول ملاقات كابيني بودند و عده اي ديگر به انتظار نشسته بودند. غرق تماشاي ملاقات كننده هاي پشت شيشه شدم . قبلا نظير اين صحنه را در فيلم ها ديده بودم اما آن چه كه مي ديدم انگار چيزي ديگر بود... خيلي ناعادلانه به نظرم مي رسيد. آيا دو نفري كه ميانشان روابط عاطفي و انساني حاكم است بايستي تا بدين حد حقيرانه اجازه ملاقات داشته باشند؟ يكي اين سوي شيشه و ديگري آن سو؛ و گوشي تلفني كه از همين فاصله كم بايد رابط آن دو شود. به نظر من كسي كه اين نوع ملاقات را اختراع كرده ، دست كمي از سازنده بمب اتم ندارد... همان موقع دفترم را از كيفم درآوردم و در يك گوشه آن نوشتم : اين اوج تحقير روابط انساني است ...
سرم را كه بلند كردم آن دختر جوان را ديدم . شايد اگر او ـ وسط هياهوي سالن ملاقات ـ آن قدر جدي غرق در نوشتن نبود، برايم با ديگران فرق نمي كرد. دفتري با جلد قرمز را روي زانوانش باز گذاشته بود و هر از گاهي چيزي در آن مي نوشت . حتي وقتي هم قلمش بيكار روي كاغذ مي ماند، انگار غرق نوشتن بود.
اول فكر كردم درحال درس خواندن است . خيلي جوان به نظر مي رسيد. دلم برايش سوخت كه در اول زندگي بايد به ملاقات هايي اين چنيني تن دهد. اما اشتباه مي كردم . او براي ديدن همسرش نيامده بود. برادر دانشجويش زنداني بود. كمي با هم صحبت كرديم . پدر و مادرش شهرستان بودند. او هم براي اولين بار به ملاقات مي آمد.
او از برادرش گفت و من از تو، البته محتاطانه ، نه اين كه سفره دلمان را براي هم باز كنيم . برايش گفتم وقتي ملاقات با عزيزي را چنين تحقيرآميز مي كنند و آدم ها را وامي دارند كه از پشت شيشه با هم صحبت كنند، چه احساس وحشتناكي به آدم دست مي دهد.
اما هنوز اوج اين صحنه غيرانساني در معرض ديدم قرار نگرفته بود. منظورم زماني است كه وقت ملاقات به پايان مي رسد. در آن لحظه بود كه آن پرده زشت سبزرنگ را ديدم كه مانند كركره اي از بالا به پايين باز مي شد و شيشه كابين ملاقات را مي پوشاند؛ و سرهايي را ديدم كه با پايين آمدن پرده خم مي شدند تا آخرين لحظات ديدار را هم از دست ندهند. به هر حال از آن جا كه شيشه نمي توانست گرمي نگاه را بگيرد، آن پرده سبزرنگ براي قطع رابطه انسان ها دست به كار شده بود، براي گرفتن گرماي نگاه ها.
آن پرده بدجوري مرا به هم ريخت . تازه فهميدم لبخند پيروزمندانه كساني كه ملاقات حضوري داشتند براي چه بود. به خودم دشنام دادم كه چرا از قاضي درخواست ملاقات حضوري نكرده بودم . فكر مي كردم من تحمل اين گونه محو شدن ترا نخواهم داشت . به مسوولان التماس كردم كه بايد ملاقات ما حضوري باشد و آنان مي گفتند بايد از قبل از قاضي تقاضا مي كرديد.
آن قدر اصرار كردم تا مجبور شدند نامه مربوط به ملاقات را آوردند و نشان دادند. رويش نوشته شده بود: «ملاقات كابيني !» و دوباره زمان دور ديگري از ملاقات هاي كابيني به سرآمد و بار ديگر آن پرده زشت و وحشتناك انسان هايي را محو كرد.
بي تاب بودم . دخترك جوان مي خواست مرا آرام كند، گفت : «شايد اين بار نوبت شما باشد!»
بازهم نوبت ما نبود. اما اين بار متوجه موضوع ديگري شدم . تازه فهميدم كه آن پرده وحشتناك كه پايين مي آيد، چه شوقي در چشمان كساني كه منتظر هستند، موج مي زند. شوق اين كه اين بار نوبت آنان است .
نمي داني چه صحنه عجيبي بود:
پرده پس از چند دقيقه به همان آرامي بالا رفت . از آن طرف شيشه ، سرهايي خم شدند و چشماني به جستجوي عزيزان خود دويدند. اين طرف ، عده اي با ديدن عزيزانشان از جاي برجهيدند و به طرف كابين ها دويدند. ملاقات كننده هاي دور قبل كه چند دقيقه پيش تر، آن پرده وحشتناك ، عزيزشان را از جلوي چشم شان محو كرده بود، هنوز مسخ شده در فضاي كابين ايستاده بودند. ملاقات كننده هاي جديد با فشار تنه ، قبلي ها را از كابين بيرون مي راندند و آنان قبل از اين كه لخت و سنگين دور شوند، نگاهي با حسرت به آن سوي شيشه و به جاي خالي عزيزشان كه حالا غريبه اي با صورت خندان پر كرده بود، مي انداختند.
با خود گفتم : «من زير بار خفّت اين پرده نمي روم » اما نمي دانستم چه گونه ؟ دوباره قاتل سبزرنگ در حال محو انسان هايي بود كه در نگاهشان عشق ، دلتنگي ، حسرت و خيلي چيزهاي ديگر موج مي زد. پرده دوباره نه ، براي بار سوم پايين مي آمد...
بدون آن كه دست خودم باشد، به تبع جمعي كه در انتهاي سالن پشت كابين اول منتظر بالا رفتن دوباره پرده بودند، جا گرفتم . پرده بالا رفت و... تو را ديدم كه با كس ديگري مشغول صحبت بودي . فرياد كوتاهي كشيدم . مي دانم امكان نداشت صدايم را شنيده باشي ، اما برگشتي و مرا ديدي . دنبال كابين خالي گشتيم و به سرعت در نزديكترين كابين جا گرفتيم . تو در آن طرف و من در اين طرف . جمع هم از انتهاي سالن پراكنده شده بود و خود را در كابين ها پخش مي كرد. عده اي ديگر هنوز بر نيمكت ها منتظر نشسته بودند. دختر جوان دوباره خم شده بود روي دفتر جلد قرمزاش .
....