اين كدام اجباري است كه به نوشتن دارم و چه نيرويي است كه پيوسته دستم را به سوي قلم برده و مرا وادار به نوشتن مي كند؟ نمي دانم ...
شايد ميل به عرضه ي خويشتن خويش باشد بر سينه ي سپيد و بي غل و غش كاغذ و بر اثبات اينكه فارغ از ماجراي موهوم هستي و نيستي هنوز هستم و دارم نفس مي كشم ...
شايد اعلان جنگي باشد به خصم بي ترحم روزگار كه مي گويد: مهلت عمر رو به پايان است و فرصت حيات رو به انجام ...
شايد جستن نقشي باشد كه چون نفس ايستاد از آن همه هاي و هوي باقي بماند و بپايد ...
شايد فريادي باشد بر سر هر آنچه زندگي نام گرفته است و تمامي آن بار سنگيني كه وبالش شده است ...
شايد تيغ آخته اي است از نيام بركشيده و عربده كشان پرده ي سياهي هاي نمي دانم را نشانه رفتن ، نمي دانم كه هستم ، از كجا آمده ام ، چرا آمده ام و رهسپار كجايم .
شايد افروختن كورسوي چراغي باشد در اين وهم آبادي كه نامش زندگي است تا كليدي جويم براي گشودن راز سر به مهر هستي ...
آيا از ژرفا و مغاك قيرگون نيستي ، اين ذره ي پردغدغه را باز هم راهي به گستره غريب و دلچسب حيات هست ؟ آيا اين كاروان رو به عدم را كاروانسرايي ديگر و گذرگاهي دوباره هست ؟
آن پرده نشين باشكوه كه تمامي اين ترانه ها و بهانه ها از اوست كجا منزل دارد و چه در سر داشته ؟ شايد هم اين همه فقط غريو عصيان بار حلقومي خشمگين باشد كه فرياد مي زند ... نه ، هيچ كس حق نداشته آدمي را به ميدان چنين بازي عبث و دردآوري فراخواند...
خانم ها، آقايان ! تا دقايقي ديگر درفرودگاه بين المللي مهرآباد به زمين خواهيم نشست . لطفا پشتي صندلي هاي خود را ...
صداي آرام مهماندار، دكتر ملك را به خود آورد، خودكار سبز رنگش را در جلد چرمي دفترچه ي قديمي خاطراتش قرار داد و آن را فروبست . نگاهي از پنجره به بيرون انداخت ، بال سمت راست هواپيماي غول پيكر بويينگ ، اندكي به پايين ميل كرده بود و همان طور كه سينه ي ابرها را يك به يك مي شكافت ، مدام از ارتفاع خود مي كاست .
امروز دقيقاً شش سال و چهار ماه مي شد كه كشورش را ترك كرده بود. در تمام اين مدت حتي يك بار نتوانسته بود كه سري به وطن بزند، چرا كه نه مجالي در بساطش بود و نه مالي ! ناگهان چهره ي شكسته ي مادر و نگاه معصومانه ي تنها برادر معلولش ، پيش چشمانش مجسم شد. طي اين سالها فقط چند باري توانسته بود برايشان نامه بنويسد و حالا موفق شده بود به تنها سفارش مادر جامه ي عمل پوشاند و به درسش خاتمه دهد. از طرف ديگر هرگز مادر لب به شكوه و شكايت نمي گشود و همواره وانمود مي كرد كه هيچ مشكلي ندارند و هنوز قادرند گليم خود را از آب بيرون كشانند! با اين همه ، دكتر شرايط سخت خانواده اش را درك مي كرد و مي دانست چشم اميدشان به آينده دوخته شده است . هر چه بود امروز پس از اين همه فراق و انتظار، با دستي پر برمي گشت تا از اين پس عصاي دستشان باشد. البته اين سفر زودتر از اينها بايد به آخر مي رسيد، اما به يمن تلاشها و شايستگي هايش پس از اتمام دوران تحصيل در رشته ي جراحي ، براي يك دوره ي فوق تخصص ، از انگلستان به آمريكا اعزام شد و او به رغم تمام اشتياقي كه به بازگشت داشت ، رهسپار آن سوي آبهاي اقيانوس گشت . اينك پس از طيِ عالي ترين مدارج علمي به كشور باز مي گشت .
صداي برخورد چرخ هاي هواپيما با باند فرودگاه ، بار ديگر او را به خود آورد، كمر بند ايمني را گشود و مهياي پياده شدن گشت . خوشبختانه چندان در فرودگاه مهرآباد معطل نشد و با بليت يكسره اي كه از قبل براي شير از تدارك ديده بود، پس از چند ساعتي با هواپيماي كوچكتري ، تهران را به مقصد شيراز ترك كرد.
در اثر خستگي راه ، خيلي زود چشمانش به هم رفتند و بار ديگر خاطرات گذشته مجال يافتند كه بر سرش هجوم آورند.
پدرش را سال ها قبل از دست داده بود. او مردي زحمتكش و بانشاط بود و به واسطه ي همين صفات هم در ميان اهالي زبانزد بود و مورد احترام . پيشه ي اصلي اش درودگري بود و به وقت كسادي بازار و تنگي عرصه ي معاش ، به مدد يال و كوپال و سر و شانه اش ، در يك چشم بر هم زدن بساط معركه گيري علم مي كرد و زنجيري پاره مي كرد و سيني اي مي دريد و گاه نيز مي خوابيد و مي گذاشت تا جيپي از روي قفسه ي سينه اش عبور كند. به اين ترتيب هيچوقت دست خالي به خانه باز نمي گشت و اصلا به همين خاطر لقب پهلوان رحيم گرفته بود.
به ياد مي آورد برادر كوچكترش ، زينل در بدو تولد به زردي مبتلا شد و خانواده به خاطر فقدان امكان تعويض خون در آن شهرستان دور افتاده ، مجبور شدند به شيراز منتقلش كنند. وقتي به شيراز رسيدند، ديگر دير شده بود و طفل معصوم محكوم شد تا بقيه ي عمر را با عقب ماندگي ذهني سر كند. درست از همان مقطع بود كه با خودش عهد كرد بالاخره روزي در شهرشان ، بيمارستاني مجهز احداث كند تا ديگر، مادران و كودكان با مرگ دست و پنجه نرم نكنند.
همچنان كه در ميان خواب و بيداري ، خاطرات دور و نزديكش را مرور مي كرد هواپيما بر فراز شهر شيراز چرخي زد و فرود آمد. با آنكه لحظه ي دقيق ورودش را به احدي نگفته بود با استقبال غيرمترقبه ي آشنايان دانشگاهي و برخي از سرشناسان هم ولايتي مواجه شد. در ميان همه ي آنها چهره ي تكيده و شكسته ي حاج رستم پيله ور، ريش سفيد محله را به جا آورد. همان كسي كه با محبت پيش آمد و پيشاني اش را بوسيد و از جانب تمام همشهرياني كه دورادور خبر موفقيتهاي علمي پزشك شهر خود را در خارج از كشور شنيده و اينك به استقبال او شتافته بودند، به او خير مقدم گفت .
صبح روز بعد، نخستين سمپوزيوم علمي دكتر ملك در حضور شماري از اساتيد و دانشجويان پزشكي برگزار شد، ابتدا رياست بخش جراحي بيمارستان عهده دار ارائه ي معرفي اجمالي سوابق علمي و مدارك تخصصي او شد و سپس دكتر ملك خود، دست آوردهاي سفر علمي شش ساله اش به اروپا و آمريكا را براي حضار تشريح كرد بياناتش با استقبال شاياني از سوي حاضران مواجه شد.
پس از اتمام جلسه ، در حين پذيرايي از اساتيد و متخصصان در تالار، رياست دانشكده به ميهمان خود يعني دكتر ملك روكرد و گفت :
ــ استاد! دلم مي خواهد بدانم از چه زماني اين دستورهاي علمي و جالب را عملاً در اختيار بيماران شهرمان قرار مي دهيد؟
دكتر ملك با لبخندي پاسخ داد:
ــ در حال حاضر بيش از شش سال است كه از ديدار خانواده ام محروم بوده ام ، امروز بعدازظهر به شهرستان مي روم تا با آنها ديداري تازه كنم . چند روز ديگر برمي گردم و در خدمت خواهم بود.
«اما مگر مي شود همه چيز را نوشت ؟ مگر مي توان تمامي مكنونات دروني خود را بر اين صفحات اغواگر و هوسباز كاغذ كه همانند زني افسون كار آغوش باز كرده و دلبري مي كند، عريان ساخت و به تماشا گذارد؟ مگر جرأتي هست تا هر آنچه بوده ايم و هستيم را همانند اسبي چموش به مهميز قلم كشيده ، يكسره بر صفحه كاغذ به يورتمه رفتن واداريم ؟ كيست كه بتواند هزار توهاي ذهنش را پيش چشمان همگان بگشايد و از اوهام ، ترديدها، جهالت ها، دروغ ها و رياكاري هاي خويش پرده بردارد؟ كيست كه اين همه را بنماياند و پاي پرداختِ تاوان سنگين آن نيز بيايستد و آيا اساسا لزومي هست كه آدمي تمامي هويت نهايي اش را مكتوب ساخته ، به نمايش بگذارد.
بن بست عجيبي است اگر بنويسيم هر آنچه را تاكنون بوده ايم رهايي بخش و خوشايند است ، درست نزديك شدن به نوعي احساس آزادي و خلاصي از هزار جور بند و زنجيري كه از ابتداي عمر بر ذهن و اراده خويش افكنده ايم و اگر همچنان جرات ابراز خويشتن و پرداخت بهايش را نداشته باشيم و باز هم كوهي از اعترافات بازگو نشده را در سينه تلنبار نگه داريم بايستي در قفا به تنهايي گريزناپذير نوع انسان در حيات و مرگ ايمان آوريم و اندوهگين شويم و همچنان سردرگريبان بمانيم .»
اتوبوس فرسوده اي كه در آن بعدازظهر داغ تابستاني دكتر را به شهرستان زادگاهش مي برد، داشت زوزه كشان در كشاكش گردنه راه خود را مي پيمود و به پيش مي رفت . بار ديگر دكتر ملك جلد چرمين دفترچه ي خاطرات خود را بست و از دريچه ي كنار دستش به كوه ، دشت و بيابان پوشيده از خاربوته هاي تُنك و كوتاه ، چشم دوخت و به فكر فرو رفت . كودكي اش را در فقر و محروميت گذرانده بود، در خانه اي خشت و گلين در محله اي از محله هاي فقيرنشين شهر. البته هيچ گاه گرسنه سر بر بالين نگذاشته بودند و براي به دست آوردن پوشاك و دفتر و كتاب دست نياز به سوي كسي دراز نكرده بودند، اما زحمت طاقت فرساي روزانه ي پدر، تنها كفاف مخارج روزمره ي خانواده را مي كرد و نه چيزي بيش از آن . اما همين رزق مختصر هم در آن سال ها، وقتي كه او درسال اول دبيرستان درس مي خواند، درست در ايامي كه بيش از پيش نيازمند حمايت پدر بودند، از كف شان رفت . صبح يك روز پاييزي پدر در پي يك حمله ي شديد قلبي چشم از دنيا فروبست و آن سه نفر را با كوهي از مشكلات تنها گذاشت . از او براي مردم خاطره ي مردانگي ها، خوش عهدي ها و تلاش هايش در جهت كسب روزي حلال بر جاي ماند و براي همسر و دوپسرش سرپناهي گلين و حجره ي محقر درودگري در انتهاي گذر.
پس از آن ديگر اين همت و تلاش همسر زحمتكش اش بود كه بر سر دو فرزند، چتر حمايتي گسترد و خانواده را در تندباد حوادث سرپناه شد. ديگر يك تنه خود هم پدر بود و هم مادر. با اجاره بهاي مختصر دكان و نيز با كارگري گاه و بيگاه در اين خانه و آن خانه به دور از چشم فرزند، با هر مشقتي كه بود گليم خانواده را از آب بيرون مي كشاند و نه تنها اجازه نداد تا تنگي معاش مانع تحصيل فرزندش شود بلكه آنچنان محيط خانه را مهيا نگاه داشت كه او توانست با پشتكار و دلگرمي هر چه تمام تر به درسش ادامه دهد.
تنها نشاني كه از پدر داشت همين بروبالاي رشيد و هيكل ورزيده بود. صورتش با آن زيبايي وحشي ، يادگار ايام جواني مادر بود و اين امتزاج ، ظاهري بس گيرا ومقبول به او بخشيده بود. همين امر باعث شده بود كه حرف و حديثش هميشه ميان در و همسايه و اقوام و آشنايان بر سر زبان ها باشد و چه بسا باعث مزاحمت ها و دردسرهايي هم مي شدند. اما او از همان ابتدا عزم خود را جزم كرده بود كه تا زماني كه به مدد نبوغ و همت خدادادش ، براي خودكسي نشده و سري بين سرها درنياورده با هيچ دختري طرح دوستي و معاشرت نريزد ...
اتوبوس فرسوده ، آخرين گردنه و كتل آن مسير كوهستاني و پرپيچ و خم را نيز پشت سر گذاشت و از شيب دشت پهناوري كه در انتهايش زادگاه او قرار داشت ، سرازير شد.
خاطرات تلخ و شيرين روزگار گذشته يك آن دست از سرش برنمي داشتند. با خود فكر مي كرد كه شايد مشاهده ي همين فقر و فلاكت بود كه بذر اين اراده ي خلل ناپذير را در درون او كاشته بود كه بكوشد تا كسي شود، بلكه بتواند خود و خانواده اش را از آن وضعيت دشوار به در آورد.
به ياد مي آورد در گرماگرم تلاش براي ورود به دانشگاه ، پاهايش را از شب تا صبح در پاشويه ي حوض نگاه مي داشت و يا با پاهاي برهنه تمام شب را دور حياط و كوچه راه مي رفت تا مگر خواب را از چشمانش دور كند. البته اين تلاش ها بي ثمر نماند و سبب شد كه در همان سال اول در دانشكده پزشكي شيراز پذيرفته شود. در تمام طول تحصيل نيز از رتبه ي ممتاز برخوردار بود و چنان نبوغ و استعدادي از خود بروز داد كه بلافاصله پس از خاتمه ي تحصيل در دانشكده به اخذ بورسي دانشگاهي نايل آمد و ابتدا راهي انگلستان و سپس عازم امريكا شد. درتمام اين مدت دلگرمي هاي مادر بدرقه ي راهش بود.
هميشه مي گفت :
ــ اصلا فكر ما نباش . مطمئن باش هر چه بالاتر روي رضايت و افتخار من بيشتر مي شود.
او هم در جواب هميشه براي بازگشت دوباره و زودهنگامش قول مساعد مي داد و به مادر وعده مي داد كه زحماتش را بي پاسخ نخواهد گذاشت و بزودي براي جبران زحماتش ، زندگي درخوري برايش فراهم خواهد كرد. تمام اين سال ها مانند فيلمي برگردانده شده بود و پيش چشمانش به معرضِ نمايش گذاشته شده بود.
با تمام وجود خوشحال بود؛ چرا كه به همه ي آرزوهايش دست يافته بود و ديگر قادر بود زندگي خوبي را براي خود، مادر و برادرش پايه ريزي كند.
چنان در خيالات خود غرق بود كه نفهميد سپيدي روز كي جاي خود را به كبودي غروب و سپس به سياهي شب داده است . در كنار جاده ، چراغ هاي زادگاهش سوسو مي زدند. در اتوبوس جنب و جوشِ رسيدن به مقصد پاگرفت . بار ديگر به خود آمد و كيف دستي اش را مرتب كرد. در دل براي پياده شدن پابه پا مي كرد.
باورش نمي شد كه پيرزني تكيده پوشيده در چادر نمازي تيره رنگ مادرش باشد و آن جوان بلند بالا در كنارش كه تازه پشت لبش سبز شده بود و دسته گلي به دست داشت . برادرش ! هر دويِ آنان پيشاپيشِ عده اي در دهانه ي گاراژ به انتظار ايستاده بودند. شش سالي بود كه آنها را نديده بود. مادر بيش از پيش خميده و لاغر به نظر مي رسيد و برادر كه هنگام رفتن ده ـ دوازده ساله بود اكنون قد و بالايي بر هم زده بود. با ذوق و شوق از اتوبوس پياده شد و مادر را پيش چشمان گريانِ همه در آغوش گرفت و چرخي زد و بر پيشاني و دستانش بوسه زد. بعد هم نوبت به برادر رسيد كه خاموش و سر به زير ايستاده بود و شادماني اش را با همان لب و لوچه ي آويزان و آبي كه از دهانش راه افتاده بود ابراز مي كرد. سپس با يكايكِ دوستان و آشناياني كه به استقبالش آمده بودند روبوسي كرد. از آن ميان برخي همراه آن سه نفر روانه ي خانه ي پدري دكتر شدند.
سماوري كه مادر از قبل روشن كرده بود به جوش بود و هنوز آثار آب و جاروي حياط و كوچه به چشم مي آمد. مهمان ها بلافاصله با چاي خوشرنگي پذيرايي شدند و پس از گفتن خيرمقدم و حضوري كوتاه ، يك به يك خداحافظي كردند و آنهارا در آن خانه ي گلين تنها گذاشتند. آن وقت سرچمدان دستي اش رفت و چند تكه لباس رنگارنگي را كه به عنوان سوقات آورده بود بيرون آورد و كنار مادر بر زمين گذاشت .
پيرزن در حالي كه آنها را از زمين برمي داشت گفت : مادر! انشاءالله عروسي ات مي پوشيم . زينل بازبان بي زباني اصرار مي كرد كه او را با خود به آن طرف حياط برده تا پرنده هايش را نشان دهد، تمام دلخوشي اش به همين چند كبوتر بود. در اين فاصله مادر سفره ي شام را مهيا مي كرد.
در عرض يك هفته ، تمام گوشه و كنارهاي زادگاهش را زير پا گذاشت و از هر كه و هر چه كه در كوله بار خاطراتش اثر و نشاني داشت ، سراغي گرفت . چيزي كه بود تمامي حجم ها كوچك تر از قبل به نظرش مي آمدند.
روز آخر را تماماً به خريد و انباشتن آذوقه در خانه گذراند. نزديك غروب رو به مادر بر زمين نشست . مادر هنوز هم اصرار داشت كه به چيزي نياز ندارند و از او مي خواست تا خودش را به زحمت نيندازد. در جواب مادر گفت :
ــ مادر! اين اول راه است . فردا به شيراز مي روم و ممكن است باز هم چند ماهي از شما دور باشم ، ولي پس از آن برمي گردم و ديگر تا آخر عمر در خدمت شما و اهالي قدرشناس اينجا خواهم بود. اين بار تنها كسي كه او را در گاراژ بدرقه كرد، حاج رستم پيله ور بود كه تا دم حركت ، دست او را در ميان دستانش مي فشرد و از او قول بازگشت به ولايت آبا و اجدادي اش را مي گرفت .
«كجاييد اي سرخوشي هاي خيال انگيز ايام كودكي و چگونه سپري شديد اي سرمستي هاي تكرار ناپذير روزگار جواني ؟ چه آسان از دست رفتيد! همين كه ذهن و خاطره پاگرفت به سرعت برق و باد طي شديد و تنها نم آبي از آن خاطرات سودايي بر سينه ي حافظه پاشيديد و ديگر از شما هيچ اثري بر جاي نماند. آه ! آيا باز هم خواهم توانست آن طعم خوش وآن مستي ناب را بچشم ؟ تنها با دست نوازشي ، تمامي دنيا را از آن خود مي دانستم و تنها با نگاه پرمهري به تمام هستي دل مي باختم . آيا ديگر بار با اين عوالم سودايي سروكاري خواهم داشت ؟ يادش به خير! هر صبح كه چشم مي گشودم در بستر غلتي مي زدم آنگاه همپاي آفتاب كه به رويم لبخند مي زد با چشمان خود به جام خروشيد شور و شرر مي ريختم ، برگ برگ درختان هر كدام به زباني نو با من داد سخن مي دادند و بوي سُكرآور ديوارهاي كاهگلي باران خورده ، همچون شرابي كهنه مرا يكسره غرق در عالم سُكر و مستي مي كرد. به راستي اين جادوي كودكي چيست كه آدمي هر چقدر هم از آن فاصله مي گيرد باز هم مثل جامه اي زيرين با او همراه است و رهايش نمي سازد، چگونه است كه به رغم سن و سالم هنوز هم اغلب خود را همان پسربچه ي چهار ـ پنج ساله اي مي بينم كه آشفته موي و سرما زده در ميان كوچه ها مي لولم و در هياهوي بازي هاي كودكانه غرق مي شوم . كجاييد اي دل خوشي ها و دلگرمي هاي كوچك كودكانه كه قلبم را مالامال از شادي و شعف مي كرديد. افسوس كه تمامي آن دل شدگي ها و سرمستي هاي عهد شباب چون باد طي شد. آيا دوباره دمي به ديدار آن همه شور و شرر خواهم رفت ؟»
به محض ورود به شيراز كارش را در دانشكده آغاز كرد. ترتيب تمام برنامه هاي درسي نظري و عملي اش از قبل داده شده بود. چهار روز در هفته به اتاق عمل مي رفت و در برابر چشم همكارانش آخرين شگردهاي جراحي را بر روي بيماران صعب العلاج به كار مي بست و تجربيات خود را در اختيار دستياران قرار مي داد. تمامي حقوق دريافتي اش را به جز مبلغي ناچيز كه براي خود برمي داشت ، يكسره به زادگاهش ارسال مي كرد تا رفته رفته زمينه ي تحقق برنامه هاي بلند پروازانه ي خود را فراهم سازد.
همين كه خبر بازگشت جراحي مجرب و كارآزموده چون دكتر ملك به وطن ، دهان به دهان گشت ، از اقصا نقاطِ استان دسته دسته بيماران درمانده و مستأصل راهي بيمارستاني مي شدند كه وي در آن به كار مشغول بود. حتي بيماراني كه از سوي ساير پزشكان جواب شده بودند به اميد دم مسيحايي او بدانجا روي مي آوردند. آنان هر
چه داشتند در طبق اخلاص مي نهادند و بادلي پراميد به دكتر ملك پناه مي آوردند. او نيز خستگي ناپذير و بي دريغ هرآنچه را كه اندوخته بود در اختيار ايشان مي گذاشت و گاه تاپاسي از شب در اتاق عمل مي ماند و با صبر و حوصله اي تمام ، به امور بيماران مي پرداخت و با مهارتي خاص از محال ، ممكن مي ساخت . وقتي كه تجهيزات و داروهاي درخواستي اش از خارج رسيد، كار انجام پيوند اعضا در آن مركز وارد مرحله ي نويني شد و انبوه بيماران بينوايي كه دچار نارسايي اعضاي مهم بدن بودند و مدتهاي مديدي در ميان مرگ و حيات دست و پا مي زدند ، راه نجاتي يافتند و با هزار اميد و آرزو خود را به سرپنجه هاي معجزه گر اين جراح جوان مي سپردند و البته خيلي از آنها هم كامياب مي شدند و زندگي دوباره اي را آغاز مي كردند.
هنوز يكي دوماه از بازگشت دكتر ملك سپري نشده بود كه روزي رييس بخش جراحي به همراه دختري جوان و شاداب وارد اتاق او شد. دكتر ملك به احترام استاد قديمي خود به پاخاست . رييس بخش با اشاره به دختر جوان گفت :
ــ خانم غفاران كه معرف حضورتان هستند؟
و بي آنكه منتظر پاسخ شود ادامه داد:
ــ ايشان از پرستاران مجرب اتاق عمل ما هستند.
دكتر ملك نگاهي به خانم جوان كرد و تازه در آن موقع ، صاحبِ آن دو چشم سياه و جست وجوگر را كه پيوسته از زيركلاه و ماسك اتاق عمل او را مي پاييد بازشناخت و آنگاه با سر، گفته هاي استاد را تأييد و اظهار خوشوقتي كرد. اما هنوز مقصود از اين معارفه را درنيافته بود.
ــ مي خواستم پيشنهاد كنم كه در مطبي كه مي خواهيد داير كنيد، ايشان را به عنوان دستيار و منشي خود بپذيريد.
دكتر ملك مِن مِن كنان گفت :
ــ اما همان طور كه مي دانيد اين مطب موقتي است و من فقط چند ماهي در شيراز مي مانم .
رييس بخش حرف او را قطع كرد و گفت :
ــ كجا؟ مگر ما مي گذاريم كه دكتر جوان و كارآمدمان ، بخش خود را به حال خود رها كند و راهي آن شهر كوچك شود؟
دكتر ملك گفت :
ــ ولي من در اين نيت خود مصمم هستم .
در اين موقع دختر جوان خود را وارد صحبت كرد و با متانت گفت :
ــ اگر اجازه دهيد همين چند ماه را در خدمتتان باشم ...
و وقتي كه سكوت و ترديد دكتر را ديد ادامه داد:
ــ البته همين مدت كوتاه هم در اين غربت غنيمت است .
در اينجا رييس بخش بازگفت :
ــ خانم از تهران به اينجا منتقل شده اند.
دكتر ملك بي آنكه بفهمد در چه محظوري افتاده است و بي آنكه اما و اگر ديگري ابراز كند تسليم خواست استادش و پيش از آن مرعوب لحن شيرين و مؤدب دختر جوان شد. از اين رو بي تأمل خطاب به او گفت :
ــ بسيار خوب ، از هفته ي آينده مي توانيد بعد از ظهرها دستيار من باشيد، البته براي همين مدت كوتاهي كه اينجا هستم .
پس از اين گفت وگوي كوتاه هر كدام با رضايت به سويي رفتند.
در واقع قد و قامت و ظاهر گيراي دكتر ملك با آن شانه هاي فراخ ، پيشاني گشاده ، موهاي روشن و چشمان سبز رنگ منحصر به فردش ، نگاه هاي بسياري را به سوي خود مي كشاند، به خصوص كه همه مي دانستند كه او هنوز همسري اختيار نكرده است و مجرد زندگي مي كند. امّا در آن ميان فقط خانم غفاران موفق شده بود كه گامي پيش تر گذارد و به دكتر نزديك تر شود و بختش را بيازمايد.
سرازير شدن سيل بيماران دردمند و مستأصل از اقصي نقاط استان ، دكتر را به ترتيب دادن مطب شخصي درخوري ، در يكي از نقاط پرتردد شهر واداشت . او هر روز بعدازظهر پس از اتمام كارش بيمارستان را ترك مي كرد و راهي مطب مي شد. خانم غفاران از همان روز اوّل با دل و جان همكاري مي كرد و خيلي زود توانست بازوي راست دكتر شود. او با رويي گشاده ، زباني شيرين و شگردهايي خاص به امور بيماران رسيدگي مي كرد و آنها را با ترتيب خاصي نزد دكتر مي فرستاد. همين كارهاي او موجب رضايت تمامي مراجعان شده بود.
امور بيمارستان نيز روال خود را داشت . در آنجا نيز همواره دستياران و دانشجويان جوان مشتاق آموختن شيوه هاي نوين پيوند اعضا، گرد او جمع مي شدند. گاه تا پاسي از شب در اتاق عمل مي ماند و بي هيچ چشمداشتي دانش و مهارت خود را در طبق اخلاص مي نهاد.
ديري نگذاشت كه دكتر ملك دريافت رفتار و توجه خاص غفاران چيزي وراي يك دستيار ساده است . عصرها به محض ورود دكتر، نوشيدني خنكي به دستش مي داد و بعد هم چند نوبت چاي خوش رنگي در مقابلش مي گذاشت . از هر فرصتي براي گفت وگويي كوتاه بهره مي جست و به هر بهانه اي گرد او مي چرخيد.
سرانجام روزي دكتر ملك در يكي از فواصل ديدار از بيمارانش بي مقدمه از او پرسيد:
ــ بگو ببينم اصلاً تو كي هستي و اينجا چه مي كني ؟
دستيار خوش زبان و خوش سيما كه گويي داشت رفته رفته سنگرهاي مقابل را يكي پس از ديگري فتح مي كرد با لحني معني دار پاسخ داد:
ــ چطور نمي شناسيد؟ من ، رزيتا غفاران ، پرستار انتقالي از تهران ، در خدمت مشهورترين جراح اين شهر!
و خنده ي دلربايي كرد. در اين موقع دكتر نيز به خنده افتاد و گفت :
ــ اينها را كه مي دانم امّا برايم بگو كه اينجا در شيراز چه مي كني ؟ گذشته از اين ، چرا اين همه به من لطف مي كني ؟
و بعد ادامه داد:
ــ واقعاً نمي دانم اگر شما نبوديد با اين مطب شلوغ و اين همه مريض چطور كنار مي آمدم ؟
خانم غفاران با عشوه گري پاسخ داد:
ــ در جواب سؤال اوّلتان بايد بگويم كه فرض كنيد از تهران فرار كردم ! از دست مردم ، خواستگارها، طلبكارها... نمي دانم خلاصه از دست همه فرار كردم
و بعد در حالي كه استكان چاي را از مقابل دكتر برمي داشت و به سمت در اتاق مي رفت ادامه داد:
ــ امّا در جواب سؤال دومتان بايد بگويم كه اگر محبت كردن در اين شهر جرم است ، بفرماييد تا جريمه اش را بپردازم .
و باز خنده اي از سر شيطنت كرد.
اين صحبت هاي گاه و بيگاه كم كم دختر را از دست تكّلف و رودربايستي رهانيد و به صميميت بيشتري منجر شد. از سوي ديگر دكتر ملك نيز طي چند سالي كه در فرنگ به سر برده بود، هم شاهد روابط بي بندوبست و باز افراد نسبت به يكديگر بود و هم در اثر تنهايي و خستگي ناشي از مشغله هاي فراوان ، هر روز بيش از پيش به رفتار محبت بار دختر جوان دل بسته مي شد.
پس از چند ماه دوباره فرصتي دست داد تا دكتر براي چند روزي به زادگاه خود سري بزند و با مادر و برادرش كه سخت مشتاق بازگشت او بودند ديداري تازه كند. در آن مدت چند روزي را هم در كنار حاج رستم پيله ور و ساير بزرگان و سرشناسان شهر گذراند و ضمن گفت وگو برنامه ها و اهدافش را براي آنها باز گفت تا سرانجام از آنها خواست تا برايش در جايي مناسب قطعه زميني خريداري كنند تا بناي يك بيمارستان مجهز و پيشرفته را در آن نقطه پي ريزد و سپس با خيال راحت به شيراز بازگشت .
اولين روز مطب ، خانم غفاران با دلتنگي گفت :
ــ اين چند روز بر من مثل چند سال گذشت .
اين روزها دكتر ملك در موقعيت بغرنجي گرفتار آمده بود از سويي اسير جاذبه ي حضور زني جوان و امروزي شده بود و از سوي ديگر عزمش را جزم كرده بود كه پس از سپري كردن ايام تعهدش به دانشگاه ، به خانه و كاشانه اش باز گردد و به وعده اش عمل كند. از اين رو به رغم تمام تلاش هاي اين دختر جوان براي راه باز كردن به قلب او، همواره حفظ فاصله مي كرد و حتي گاه به جديّت و سرسختي به شيطنت هاي او پاسخ مي داد و او را مأيوس و سرخورده مي كرد.
يك روز دختر ضمن گفت وگو با دلخوري به او گفت :
ــ آقاي دكتر شما چقدر سرسختيد! در تهران كه بودم حتي آدم هاي آهني هم در برابر من نرم مي شدند و مهربان .
و دكتر همان طور كه سرش به كارش بود با طعنه پاسخ داد:
ــ لابد هواي تهران مرطوب است و آهن ها زود پوسيده مي شوند! و دختر نيز در دل گفت نه تو نيز مرد هستي و از قاعده مستثني نمي باشي ، فقط بايد حرارت را بيشتر كرد.
دكتر ملك چنان سرگرم بيمارستان و بيماران مختلف شده بود كه به هيچ وجه گذر روزهاي هفته را متوجه نمي شد. چشم كه بر هم مي زد هفته اي به جاي هفته ي پيشين مي نشست و ماهي به جاي ماه قبل . از سوي ديگر مسئولان بيمارستان نيز حتي كمترين نيازهاي او را اجابت مي كردند تا مبادا حرف رفتن از او بشنوند.
يك روز هنگام استراحت ميان جراحي هاي كوچك و بزرگ ، در محل صرف چاي در كنار اتاق عمل ، دكتر بيهوشي شيفت بعدازظهر با فنجاني قهوه روبه روي دكتر ملك نشست و بدون مقدمه پرسيد:
ــ خوب دكتر جان با خانم غفاران چطوري ؟
دكتر ملك كه از اين صراحت جا خورده بود گفت :
ــ چطور مگر؟
ــ هيچي ، مي خواستم بگويم كه يك وقت دستِ كمش نگيري ، گويا در تهران براي خود بروبيايي داشته است . مي گويند اول خيال داشته ستاره ي سينما شود، حتي چندبار هم نقش هايي بازي كرده امّا بعدها افتاده در خط تجارت و بالاخره انگار از دست طلبكارها و چك هاي برگشتي به شيراز گريز زده . همان طور كه آنجا شهره ي آفاق بوده اينجا هم دل از دست خيلي ها ربوده . البته اين را هم بگويم كه با هر كسي نمي پرد.
بعد نگاهي دور و برش كرد و سرش را پايين آورد و ادامه داد:
ــ خودمانيم حتماً بايد در نظرش لقمه ي گلوگيري آمده باشي كه اين طور زمين گيرت شده است .
و سپس درحالي كه به پشت صندلي تكيه مي كرد، آهي از حسرت كشيد و با طعنه گفت :
ــ خدا شانس بدهد! ما را كه بدجوري سكه ي يك پول كرد.
در ميان نگاه متحير دكتر، به سر كارش بازگشت و دكتر در فاصله ي كوتاه بين دو جراحي تا مريض بعدي آماده شود فقط به اين فكر مي كرد كه رييس بخش عجب لقمه اي سر سفره ي او نهاده است .
يك روز پيش از تعطيلات آخر هفته ، خانم غفاران سنگ تمام گذاشت و خود را چنان آراسته بود كه بي ترديد دل از دست هر مردمي مي ربود. آن روز به بهانه اي خود را به دكتر نزديكتر مي كرد و دكتر كه در وجودش لرزشي احساس كرده بود گفت :
ــ خانم غفاران فكر نمي كني كه اين همه افسونگري و ترفند مناسب حال من در به در و اين مطب فكسني نباشد؟
و بعد تقريباً ملتمسانه گفت :
ــ آخر دختر رحم كن ! به اين ترتيب تمركز مرا به كل به هم مي زني .
و چون او را همان طور بي تفاوت و سرخوش مشغول كار خود ديد ادامه داد:
ــ اصلاً بگو ببينم تو از جان من چه مي خواهي ؟
منشي جوان كه انگار نه انگار كلامي عتاب آميز شنيده باشد بار ديگر با همان عشوه گري خاص گفت :
ــ تنها يك چيز.
و چون دكتر همان طور با حيرت نگاهش مي كرد ادامه داد:
ــ اينكه مرا رزيتا صدا بزني !
و بعد در حالي كه از در بيرون مي رفت با ژستي سبكسرانه گفت :
ــ نه خانم غفاران !
و همان طور كه در اتاق كناري مشغول آماده كردن خود براي رفتن بود زيرلب غرولند كرد:
ــ فكر مي كردم در اين يكي دو روز تعطيل رييسم قصد دارد مرا به صرف شامي دعوت كند نه اينكه مرا سر ميز محاكمه بخواند و ايرادها و گلايه هاي آنچناني .
سپس بي خداحافظي از در مطب بيرون رفت و دكتر را همان طور درمانده و متحير بر جاي گذاشت .
چند روز تعطيلات آن هفته فرصت خوبي بود تا دكتر ملك بنا به درخواست حاج رستم پيله ور براي بازديد از قطعه زميني كه آماده ي خريداري جهت احداث بناي بيمارستان بود راهي شهرستان شود و پس از مشاهده ي آن قطعه زمين ، اعلام موافقت كرد و بلافاصله نيز با همت عده اي از ريش سفيدان و سرشناسان ، عمليات ساختماني به سرعت آغاز شد. بدين ترتيب باز هم فرصتي يافت تا با حضورش مايه ي تسلي خاطر مادر صبور و چشم به راهش شود و به او اطمينان دهد كه همين روزهاست كه براي هميشه نزد آنان بيايد.
طي اين چند ماهي كه دكتر در شيراز حضور داشت ، ديگر بيماران مجبور نبودند جهت انجام اعمال جراحي پيچيده راهي تهران شوند بلكه در همان بيمارستان به مدد دستان ماهر دكتر به زندگي اي دوباره دست مي يافتند و بدين ترتيب يك عمر خود را مديون مهارت و زبردستي اين پزشك جوان دنيا ديده مي دانستند.
بعدازظهر روزي كه پس از آن تعطيلات چند روزه به مطب رفت بارديگر خانم غفاران را مثل هميشه سرخوش و شاداب در انتظار خود ديد در حالي كه طبق معمول روي ميز كار دكتر را با گلهاي رز طلايي كه مي دانست مورد علاقه ي اوست آراسته بود و در فرصتي كه در حين كار دست داد، سبكبال و خندان به سراغ دكتر رفت و گفت :
ــ خب دكتر عزيز، چند شب پيش كه پاك نااميدم كردي ، به همين دليل هم ايام تعطيل را سر به بيابان زدم و از تهران سر درآوردم و اين چند روز خسته كننده را يك جوري با دوستان سابق سركردم . اما امروز هر چه كردم قلب مهربانم اجازه نداد كه گله و شكايتي از شما بر زبان آورم . به همين دليل هم از الان دوباره در خدمتگزاري حاضرم قربان !
و ضمن گفتن اين كلمات به شوخي سلامي نظامي داد. در اينجا دكتر ملك با تأتي پاسخ داد:
ــ مي دانيد خانم غفاران ، شايد كساني مثل من هر جاي دنيا هم كه رفته باشند باز هم همان دهاتي هاي سابق باشند و اساساً شعور برخورد با خانم هاي متشخصي از نوع شما را پيدا نكرده باشند. البته يك وقت فكر نكنيد كه قدر همزباني و همجواري با شما را نمي دانم ... اصلاً بگذاريد صراحتاً بگويم اگر با خودم در مورد ازدواج پيماني نبسته بودم مسلماً همين روزها از شما تقاضاي ازدواج مي كردم .
خانم غفاران با نگراني پرسيد:
ــ شما نامزد داريد.
دكتر با خنده پاسخ داد:
ــ نه منظورم اين نبود. مي دانيد در آن ايام سخت و بي كسي و نداري با خداي خودم دو عهد و پيمان بستم كه يكي از آنها درباره ي شريك زندگي ام است ، يعني عهد كردم كه هرگاه قصد ازدواج داشتم با دختري پرورشگاهي ازدواج كنم .
خانم غفاران نفس راحتي كشيد و بعد طوري كه انگار بار ديگر حرصش در آمده باشد از جاي برخاست و در حالي كه به اتاق انتظار برمي گشت گفت :
ــ كي از ازدواج حرف زد؟ فقط گفتم اين چند صباح عمر را در اين شهر غريب خوش باشيم و در را پشت سر خود بست و بلافاصله مريض ديگري به مطب فرستاد.
اين روزها كه زمزمه ي بازگشت دكتر به زادگاهش دهان به دهان مي گشت ، مسئولان بيمارستان و دانشگاه يك آن از گرد او دور نمي شدند و هر كدام به نحوي سعي در جلب رضايت او داشتند. يكي به او وعده ي خانه اي بزرگ تر مي داد و ديگري از پول فراوان صحبت به ميان مي آورد و سومي قول مقام و مسندي مهم را بر لب مي آورد. اما دكتر كه از سالها پيش عزم خود را جزم كرده بود فقط با تعارف و تبسمي پاسخ محبت آنان را مي داد و طفره مي رفت تا روز عزيمت به آشيانه اش فرا رسد.
در اين ميان خانم غفاران مثل كسي كه تيرش به سنگ خورده باشد تمام سعي اش را در راه اغواي دكتر ملك به كار مي بست . در يك بعدازظهر بهاري تن پوشي حرير به بر كرد و روي آن لباس كارش را بي آنكه دكمه هايش را ببندد پوشيد و با عطر و آرايشي با سليقه خود را از هميشه بيشتر وسوسه گر ساخت تا مگر بتواند آن توسن سركش را رام خود كند! وقتي تمام مريض ها رفتند روپوش از تن به در آورد و به بهانه ي جمع و جور كردن وسايل كار دكتر بيش از پيش به او نزديك
شد و بناي دلبري و عشوه گري گذارد. اما دكتر ملك كه قصد دردسرسازي براي خود نداشت از راهي ديگر وارد شد و شروع به پند و اندرز كرد و دست آخر گفت :
ــ باور كنيد اگر پاي آن عهد و پيمان در ميان نبود شايد جفت اول و آخرم شما بوديد ولي ..
و با جديت و بي توجه به وسوسه ها و تمنيات فريبنده ي آن غزال خوش خط و خال كيف دستي اش را برداشت و عزم رفتن كرد، در اين موقع دختر جوان به سوي در اتاق شتافت و آن را بست و در حالي كه خود را در آغوش دكتر رها مي كرد گفت :
ــ تا مرا نبوسي هيچ كجا نمي روي !
دكتر ملك به يك آن در اثر استنشاق آن عطر سكرآور و ديدن آن نگاه پرتمنا به لرزه افتاد و مردد ماند اما بلافاصله بر خود غلبه كرد و با آن خوي غيرتمند روستايي اش در دل نهيب زد:
«نه ، امروز و اكنون نه ! بگذار براي يك بار هم كه شده اين الهه ي فريب و افسون دريابد كه همه ي مردان از يك قماش نيستند.»
سپس خود را به سرعت پس كشيد و نگاهي به اطراف انداخت و از روي ميزش و در ميان لوازم جراحي تيغ برنده اي برداشت و بي رحمانه آن را بر روي ساعد دست چپش كه همچنان كيف دستي را مي فشرد كشيد، طوري كه در يك چشم بر هم زدن از بريدگي عميقي كه ايجاد شده بود خون فواره زد، چندان كه پس از لحظه اي كيف از دستش رها شد و خودش نيز نيم خيز بر لب تخت معاينه نشست و با همان لحن محكوم و جدي رو به رزيتا كه رنگ بر رو نداشت ، كرد و گفت :
ــ همين را مي خواستي ؟ حالا عجله كن چون اگر دير بجنبي خونم به گردنت مي افتد. پس آرام روي تخت دراز كشيد. رزيتا كه انگار تازه به خود آمده بود دست به كار شد و ابتدا قسمت فوقاني زخم را باندي محكم بست و سپس مشغول بخيه زدن رگ شكافته و زخم دهان گشوده شد. البته اين كار را ناشيانه انجام مي داد و گويي تعمداً و با حرص و كين سوزن را در پوست و گوشت دكتر فرو مي برد تا مگر جاي نفرتش بر پوست او به يادگار باقي بماند. نه ماده ي بيهوشي به كار برد و نه بي حس كننده اي تا بدين ترتيب از اين نخستين مردي كه چنين دست رد بر سينه اش زده بود انتقام بگيرد. اما هيچ كدام از اين ترفندها در دكتر كارگر نبود و بسان ديواري محكم زير دستان اين پلنگ زخمي خوابيده و بدون اينكه اصلاً آخي بگويد تنها شروع كرد به زمزمه كه :
ــ فكر مي كردي كه در برابرت هيچ مردي تاب مقاومت ندارد و خيال مي كردي هر كه را اراده كني تصاحب مي كني ؟ حالا فهميدي كه هنوز در ميان مردان هستند كساني كه به عهد و پيمانشان پايبندند؟
رزيتا نيز در حالي كه لب پايينش را از فرط خشم مي جويد هر بار سوزن را محكم تر در پوست و گوشت او فرو مي برد. آن وقت دكتر با صدايي آرام ادامه داد:
ــ خواستم درسي به تو داده باشم تا بداني هميشه اوضاع طبق دلخواه شما پيش نمي رود و هنوز هم آدمهاي پايبند و استخوان دار پيدا مي شوند.
رزيتا آخرين گره را محكمتر از گره هاي ديگر در دو طرف پوست زد و بعد با تكه پارچه ي سفيدي زخم را بست . دكتر كه سعي مي كرد بنشيند باز ادامه داد:
ــ حالا ديگر ياد مي گيري جاه طلبي و كامجويي ات را لگام بزني و مهار كني .
رزيتا كارش را تمام كرده بود، كيفش را برداشت و در را پشت سر خود محكم به هم زد و بيرون رفت و ديگر از آن پس پا به آن مطب نگذاشت . از فرداي آن روز هر وقت دكتر ملك را در بيمارستان مي ديد، روي برمي گرداند و به سمتي ديگر مي رفت . از طرف ديگر اين رفتارهاي خصومت بار موجب بروز زمزمه هايي ميان كاركنان بيمارستان شده بود.
«آه خداي من زنها زنها! اغوا گراني فريبكار و جادوگراني افسون ساز! آنها كه با گردش چشمي دل و ديني را از دست مي برند و با اشارت ابرويي دلشده اي را به وادي حسرت مي كشند... غزالاني خوش خرام و هزاراني خوش آوا! شاپركاني خوش نگار و روبهاني مكار! نه دوستي شان را اعتباري است و نه عهدشان را اعتمادي ! سمندراني ملون كه به هر تلالو آفتاب واره اي به رنگي درآيند تا خود چهره يقين شان همچنان در پرده ابهام ماند. آنان كه هرگاه اراده كنند به غمزه ي نگاهي و تير مژگاني بخت برگشته اي را تا ابد زمين گير خويش ساخته و چون نغمه دلبري ساز كند عاشق سينه چاكي را تا قيام قيامت حسرت كش وصال خويش دارند.
هيهات كه شگرد غمازي شان ، مار را ماند كه در دم به سحر نگاهي ، افسون زده ساخته و ناگاه به نيش خشمي قرباني كين خواهي ! سنگ دلاني كافركيش كه عيش خويش را در رنجوري دلباختگان مي جويند و راحت خود را در مهجوري عاشقان . آه خدايا! هنوز را اماني و پناهي تا مبادا بسان حشره اي خُرد در دام عنكبوتي شان گرفتار آيم و تا ابد تيماردار تقلاي بي حاصل خويش باشم .»
دكتر ملك با وضعي كه پيش آمد چند هفته اي پيش از موعد مقرر، قصد بازگشت به زاد و بوم خود را كرد. در آخرين روز حضورش در بيمارستان از سوي مسئولان بيمارستان جلسه ي توديعي براي او برگزار شد و ضمن آن از زحمات يك ساله ي وي قدرداني به عمل آوردند. جلسه ي با شكوهي بود و تالار كنفرانس مملو از اساتيد و دانشجويان علاقه مند. ابتدا جلسه با بيانات مختصر رياست بيمارستان آغاز شد و در ادامه يكي از بيماراني كه به دستان معجزه گر دكتر، سلامت خود را بازيافته بود با صدايي لرزان از او كه بي هيچ چشم داشتي حياتي دوباره را به او و امثال او ارزاني داشته بود، تجليل كرد. در پايان دكتر ملك شخصاً پشت تريبون رفت و ضمن ارائه ي گزارشي از دستاوردهاي علمي اش از يكايك اساتيد و دانشجويان و كاركنان خداحافظي كرد و در پاسخ يكي از دانشجوياني كه علت عزيمتش را جويا شده بود گفت :
ــ من از ايام جواني ام با خداي خودم دو پيمان بسته ام كه يكي از آن دو خصوصي است و اما دومين عهدم همانا بازگشت به زادگاهم است پس از دست يافتن به شايستگي هاي لازم به قصد احداث بيمارستاني مجهز براي درمان بيماران محروم و نيازمند. اميدوارم از اين پس بتوانم از قرباني شدن بيشتر انسانهاي دردمند جلوگيري كنم .
سرانجام در ميان كف زدن هاي ممتد حاضران جلسه را ترك كرد.
زندگي در زاد و بوم اجدادي براي دكتر ملك با رنگ و بويي نوين آغاز شد. درآنجا ديگر از آن همه هياهو و غوغاي شهر بزرگي مثل شيراز خبري نبود. دياري آرام بود و ساكت و متروك كه هنوز بافت قديمي و سنتي خود را حفظ كرده بود و اين همه فرصتي مساعد به دست دكتر داده بود كه بيش از پيش كار احداث بيمارستان را پي گيرد. بعدازظهرها در بيمارستان قديمي و مطب شخصي به مداواي بيماران مي پرداخت و احياناً دست به كار جراحي هايي مي شد.
در اين ميان كار ساخت و ساز بيمارستان جديد تحت نظارت هيئت امنايي متشكل از معتمدان محل و نيز سرپرستي شخص دكتر ملك پيش مي رفت . او در تمام آن ايام ، از خريد و گردآوري لوازم و وسايل پيشرفته براي اتاق هاي عمل غافل نمي شد تا به محض اتمام كار ساختمان بي هيچ كمبودي كار را آغاز كند. از اين رو وقتي پس از قريب به دو سال ، نخستين واحد از آن مجموعه ي چند واحدي پيشرفته ي بيمارستاني راه اندازي شد تقريباً تمامي تجهيزات اساسي و حياتي آن خريداري شده بود.
در تمام اين دوران چشمان نگران و زبان دعاگوي مادر دمي از امور فرزند غافل نبود. در ميان اشتغالات متعدد دكتر كه پايي در رتق و فتق امور بيماران داشت و پايي در مهيّا ساختن تجهيزات براي بيمارستان ، اين مادر بود كه در خلال همان ديدارهاي كوتاه و گاه و بيگاه حتي اگر شده با استكاني چاي غبار خستگي از جان فرزند مي سترد.
وقتي اولين بخش بيمارستان آماده ي افتتاح شد دكتر ملك خود نخستين كسي بود كه پشت تريبون قرار گرفت و ضمن قدرداني از زحمات تمامي دست اندركاران ، از برنامه هاي آتي خود نيز صحبت به ميان آورد و بعد، از همان روز و در همان بخش تازه ساز كار را شروع كرد.
گويي زندگي در آن شهرستان كوچك به دكتر ملك جاني تازه بخشيده بود، آن هم پس از زيستن در فضاي پر تكلّف خارج از كشور و حتي زندگي چندماهه در غوغاي شيراز. به تبع آن فضاي بي آلايش سلوكش عاري از هر گونه تقيّد و تكلّف شده بود، حتي شيوه ي لباس پوشيدنش نيز تغيير يافته بود، ساده و راحت مي پوشيد و نشست و برخاستي صميمانه در ميان مردم داشت و لقمه ناني ، هر چه دم دست مي آمد براي خوردن برمي گرفت . از اين رو مورد ستايش و اعتماد عموم مردم بود. داخل مطبش بر روي تابلويي نوشته بود: پرداخت حق ويزيت اجباري نيست .
در بسياري از موارد خود در خفا حتي هزينه هاي جانبي بيماران را نيز برعهده مي گرفت . گاه مي شد كه همراه بيماري كه امكان جراحي تومور پيشرفته اش در بيمارستان مهيّا نبود به شيراز مي رفت و آنجا به امورش رسيدگي مي كرد تا وقتي كه حالش مساعد شود و به اتفاق بازگردند.
در اثر اين همياري ها، مادرش نيز از عزّت و احترامي مضاعف برخوردار شده بود. وقتي با دعاي خالصانه ي مردم در حق فرزندش مواجه مي شد و مي شنيد كه به آن شير پاكي كه خورده است درود مي فرستند او نيز به خود مي باليد و از ته دل شادمان مي شد. حتي برادر بينواي دكتر نيز از آن پس براحتي در انظار ظاهر مي شد. ديگر از تمسخر و استهزاي اهالي خبري نبود و او مي توانست بي هراس از مزاحمت اين و آن ، خود به تنهايي براي تهيه ي گندم و ارزن براي پرندگانش به بازار رود و گاه نيز به تعارف نيازش را رايگان دريافت كند.
كار بيمارستان زودتر از آنچه پيش بيني مي شد به پايان رسيد و به آخرين تجهيزات پيشرفته ي پزشكي مجهز شد. اين بيمارستان از آن پس به دكتر ملك امكان مي داد تمامي آموخته هايش را در جهت اهداف والايش بكار بندد.
با رونق گرفتن كار بيمارستان رفته رفته غوغا و هياهوي شيراز دوباره گريبان دكتر را گرفت . تنها مادر، شب هنگام چشم به راهش مي ماند و تا فرزندش نمي آمد به بستر نمي رفت و كم كم زمزمه هايي نيز در تشويق وي براي سر و سامان گرفتن بر زبان مي آورد، هر چند همواره به بهانه ي مشغله و گرفتاري از زير بار اين بحث ها شانه خالي مي كرد و طفره مي رفت .
بخش هاي بيمارستان يكي پس از ديگري افتتاح مي شد و در آن ميان بخش مجهز نوزادان با آن محفظه هاي شيشه اي ، دكتر ملك را يكسره به گذشته پرتاب مي كرد و به ياد آسيبي كه برادرش در اثر فقدان اين قبيل امكانات ديده بود، مي انداخت و از اين كه از آن پس ديگر اين فقدان ها سلامت هيچ طفل معصومي را به خطر نخواهد انداخت نفس راحتي مي كشيد.
هر روز صبح اوّل وقت به محض ورود به بيمارستان سري به بخش اورژانس مي زد و به امور بيماراني كه شب قبل آمده بودند رسيدگي مي كرد. در اين ميان دخترك پرستار سياه چشمي توجه دكتر را به خود جلب كرده بود. اين احساس تا اندازه اي براي دكتر تازگي داشت و سببش از يك سو فرزي و چالاكي پرستار جوان در انجام وظايفش بود و از سوي ديگر متانت و بي توجهي او به دكتر. معمولاً سر در گريبان خود داشت و هميشه زودتر از دكتر ملك به اورژانس مي آمد و پيشاپيش تمامي دستورات دارويي و علايم حياتي بيماران را كنترل مي كرد و بعد كه دكتر مي رسيد پا به پاي او خيلي جدّي و مصمم بيماران را ويزيت مي كرد و با دقت دستورات دكتر را يادداشت مي كرد و تا تمام آنها را مو به مو اجرا نمي كرد آرام نمي گرفت . وظيفه شناسي پرستار جوان به حدي بود كه روزي براي احياي پسر بچه ي غريقي تمامي تلاش خود را كرد و وقتي به نتيجه نرسيد از گوشه ي چشمان سياهش اشك سرازير شد و دكتر ملك مي ديد كه چطور دخترك سعي در پنهان كردن اشكش داشت . همه ي اين ويژگي ها از او نزد دكتر شخصيتي منحصر به فرد ساخته بود. اين اعتنا و توجه تا جايي پيش رفته بود كه اگر روزي دكتر در بدو ورودش ، او را نمي ديد پكر مي شد و در دم سراغش را مي گرفت ، گاه با خود مي انديشيد كه اين شتاب و شوق براي ويزيت صبحگاهي آيا به خاطر بيماران است يا به خاطر ديداري چند دقيقه اي با آن پرستار بي اعتنا و گريز پا.
روحيه ي خاص دختر معمولاً تمام تلاش دكتر را براي يافتن فرصتي مناسب براي پيش كشيدن صحبت هايي ورايِ حرف هايِ روزمره ، نقش بر آب مي كرد. هر گاه تصميم مي گرفت در فرصت ميان معاينات بيماران با او گپي خودماني تر بزند، تيرش به سنگ اصابت مي كرد. دخترك به ماهي مي مانست و هرگز يك جا بند نمي شد. در پس هر ويزيت ناگهان غيبش مي زد و دكتر را هر بار آشفته تر از پيش مي كرد.
روزي كه آن دو در كنار هم براي يك جراحي اورژانسي به اتاق عمل رفتند، ناگهان فكري برق آسا از ذهن دكتر عبور كرد و خواست در اينجا كه اريكه ي قدرت نمايي او بود ضرب شستي به آن غزال گريزپا نشان دهد و به نوعي زهرچشمي بگيرد تا از آن پس حساب كار دست دخترك بيايد. از اين رو در حين عمل عمداً پنسي را به زمين انداخت و بلافاصله با اشاره به آن با لحني آمرانه در حالي كه دستش را دراز كرده بود از پرستار خواست كه پنس را به وي بدهد، در اين موقع دختر براي اولين بار مستقيم در چشمان او نگاه كرد و به تندي پاسخ داد:
ــ آقاي دكتر! درست است كه شما از آن طرف آب آمده ايد امّا من نيز درسم را پشت كوه نخوانده ام ! خودتان هم خوب مي دانيد كه پنس غير استريل شده و غيرقابل استفاده .
در آن حال دانه هاي درشت عرق كه ناگهان روي پيشاني دكتر نشست نه به خاطر آن جواب دندان شكني بود كه بي معطلي گرفته بود بلكه بيشتر به خاطر اين بود كه ديگر تاب نگاه كردن در آن دو چشم سياه جادويي را نداشت از اين رو بي هيچ كلامي به ادامه ي كارش پرداخت .
خوب مي دانست كه يك بار ديگر تيرش به سنگ خورده است اما مثل پلنگ گرسنه اي كه غزال خوش بر و بالايي از چنگش گريخته باشد حريص تر شد و از فرداي آن روز به هر بهانه اي سعي داشت بر سر راه آن پرستار سركش قرار گيرد و به گونه اي سر صحبت را با او باز كند، دختري كه هنوز نمي دانست كيست و حتي اسمش چيست . از طرفي پيوسته بر بخت خراب خود ناسزا مي گفت كه از چه رو آن عهد نابجا را با خداي خود بسته بود كه با دختري پرورشگاهي ازدواج كند.
در اوج پريشاني روزي سفره ي دل براي مادر غمخوارش گشود و تمام ماجرايِ تمنّاي خود و سردي دلدار را برملا كرد، آنگاه مادر سپيد مويِ دنيا ديده در عوض آشفتگي فرزند، شوق زده شد و گويي خود را در آستانه ي خواستگاريي فرخنده براي پسرش ديده باشد و رؤياهايش را در يك قدمي تعبير، زير لب گفت :
ــ هر كه باشند بايستي افتخار كنند كه چون تويي ، دل در گرو مهر دخترشان بسته است و...
دكتر حرف او را قطع كرد و گفت :
ــ امّا مادر...
مادر كه با نگراني چشم به دهان فرزند دوخته بود پرسيد:
ــ امّا چه ؟
دكتر ادامه داد:
ــ مي داني مادر، از سال ها قبل با خداي خود عهد بسته ام كه اگر روزي روزگاري كار و بارم بالا گرفت به شكرانه ي آن نعمت با دختري پرورشگاهي ازدواج كنم تا او را نيز در كنار خودم از زمين بلند كنم و خوشبخت سازم .
مادر كه ذوق و شوق اوليه اش رفته رفته رنگ مي باخت به آسمان اشاره كرد و گفت :
ــ پسرم پيمانت را با او به هيچ قيمتي مشكن !
و ديگر هيچ نگفت .
ــ چندي بعد دكتر ملك ، سر پرستار بيمارستان را به بهانه اي نزد خود خواند و ضمن جويا شدن از اوضاع و احوال بيمارستان در مورد پرستار مورد نظر نيز پرس وجويي كرد. سر پرستار مسن بيمارستان با تصور اينكه مبادا قصوري از دخترك سر زده باشد، با نگراني پاسخ داد:
ــ خانم قشقايي از پرستاران دلسوز بيمارستان هستند، با وجود اين اگر خطايي از ايشان سر زده است بفرماييد تا سريعاً جابه جايش كنم .
و قبل از آنكه منتظر پاسخ دكتر بماند به رسم پادر مياني گفت :
ــ تازه اگر هم خطايي از او سر زده باشد بگذاريد به حساب شرايط خاصي كه دارد.
و در حالي كه سرش را پيش مي آورد با صدايي آهسته گفت :
ــ بين خودمان باشد، او پرورشگاهي است !
انگار خورشيد دكتر ملك يكباره از پس ابرها درآمد و بر همه جا نور افشاند. برق شادي در چشمان او پيدا شد چندان كه گويي ديگر صداي سرپرستار را نمي شنيد و در رؤياهاي خود به خلسه اي جانانه فرو رفته بود. سرانجام وقتي بلاتكليفي سرپرستار را ديد، به سرعت پاسخ داد:
ــ نه ، به هيچ وجه از ايشان قصوري سر نزده ! بعكس مي خواستم به خاطر وظيفه شناسي و تعهدي كه دارندبه نحوي از ايشان قدرداني شود.
سرپرستار مسن نفسي راحت كشيد و در حالي كه به سمت در مي رفت گفت :
ــ اين براي او بهترين هديه است ، آخر بتازگي نامزده كرده ... با آقاي صانعي سرپرستار بخش داخلي .
پرستار، خندان از اتاق بيرون رفت در حالي كه يكبار ديگر ابرهاي تيره ي تشويش ، در آسمان تازه آفتابي رؤياهاي دكتر ملك پديدار شدند.
طي روزهاي آينده نيز، حتي آني خيال خانم قشقايي از سر او دست برنمي داشت . گرچه در آن بيمارستان تازه پا صبح تا شام به رتق و فتق امور بيماران اشتغال داشت ، امّا فكر و ذهنش در جايي ديگر سير مي كرد. برحسب عادت پوست و گوشت و استخواني را از هم مي گشود و چاره اي مي انديشيد و ترميم مي كرد و مي دوخت اما در همان حال و خيال و خاطره در عالمي سودايي به پرسه زني مشغول بود. سرانجام يك روز صبح ، پس از كلنجارهاي بسياري كه تمام شب با خود داشت ، تصميم خود را گرفت .
دوش دلچسبي گرفت و بهترين لباسهايش را پوشيد و سر و صورتش را صفايي داد و برخلاف روزهاي پيش مستقيم به اتاق كارش رفت و تلفني از خانم قشقايي خواست كه چند لحظه ايي به اتاق او بيايد. ملتهب و منتظر ايستاده بود كه صداي پايِ آشناي او را شناخت و دوباره همان دلشوره دوست داشتني را مزمزه كرد و آنگاه در پي ضربه اي به در اتاق ، وارد شد.
به محض ورود، بار ديگر با همان چشمهاي سياه درشتش شرنگي سودايي را به قلب دكتر نشانه گرفت و بيش از پيش متلاطم اش ساخت . از اين رو به رغم ظاهر آرام و محكمي كه هميشه بروز مي داد، همچون جواني دستپاچه و ناشي ، يكباره از جاي برخاست و به صندلي كنار دستش اشاره كرد و او را به نشستن دعوت كرد. از طرف ديگر دختر بيمناك ملامت او بود و همچنان با نگراني منتظر دانستن علت احضارش پابه پا مي شد. سرانجام به خود آمد و نشست و سر به زير انداخت . دكتر نيز به پيشخدمت سفارش چاي داد و پس از مهيا شدن چاي آن را مقابل خانم قشقايي نهاد و بي درنگ سر صحبت را باز كرد:
ــ مي دانيد من هميشه ي خدا حرفهايم را بي پرده و صريح گفته ام . عجيب است كه برايِ اولين بار در عمرم اين چنين دست و دلم مي لرزد و حرف زدن برايم دشوار شده است .
پس از مكثي كوتاه در برابر نگاه كنجكاو دختر ادامه داد:
ــ تقدير عجب بازي هاي غريبي دارد! هيچ وقت فكر نمي كردم كه هنوز از گرد راه نرسيده تا اين حد دلبسته كسي شوم ... اما به هر حال اين اتفاق افتاده است و درست به همين خاطر امروز صبح شما را به اتاق خود خواندم !
و از آنجا كه هنوز دختر را هاج وواج و متحير مي ديد بي درنگ پرسيد:
ــ خانم قشقايي ، با من ازدواج مي كنيد؟
دختر كه انتظار شنيدن هر چيز ديگري را جز اين كلام از دكتر ملك داشت ، ابتدا ناباورانه سري تكان داد و سپس خنده اي از ته دل كرد، طوري كه رديف دندانهاي مرواريد گونش نمايان شد و در نظر دكتر ملك كه پيش از اين تبسم اين قوي سپيد را نديده بود زيبايي اش را دو چندان كرد.
سپس دختر كه خيالش راحت شده بود با اعتماد به نفسي دوباره در جواب گفت :
ــ آقاي دكتر! شما اصلاً مي دانيد من كي هستم و ريشه در كجا دارم ؟
دكتر با آنكه منظور او را خوب مي دانست با آرامش در صندلي اش فرو رفت و گفت :
برايم بگوييد تا از زبان خودتان بشنوم .
دختر از جايش برخاست و در برابر ميز دكتر ايستاد، طوري كه او نيز بي اختيار بلند شد و آنگاه هر دو در مقابل يكديگر و چشم در چشم هم قرار گرفتند. آنگاه دختر با صدايي لرزان گفت :
ــ پس گوش كنيد آقاي جراحِ مشهور و سرآمد اين شهر، تا بدانيد از چه كسي خواستگاري كرده ايد. من پروا قشقايي هستم . البته هم اسمم عاريتي است و هم فاميلم ! به اين دليل پروا صدايم مي كنند كه وقتي دختركي سه چهار ساله بودم ، ترسان و لرزان در گوشه ي خياباني پيدايم كردند و به اين دليل نام فاميلم را قشقايي گذاشتند كه آن دخترك ترسان آن روز لباس محلي قشقايي به برداشت . به محض آنكه مرا يافتند براي آنكه از گرسنگي و تشنگي نميرم ، همان شب به پرورشگاهم سپردند. خوشبختانه اقبالم بلند بود و مهرم به دل پيرزني مهربان كه از همان دايه هاي پرورشگاه بود افتاد. او كه خودش هم مثل من بي كس و كار بود پس از مدتي مرا به خانه اش برد و به جاي دخترش بزرگم كرد و خوب و بد را يادم داد. پانزده ساله بودم كه او را نيز از دست دادم . و باز هم بي كس و بي پناه شدم . از آن پس بر پاي خود ايستادم و درس خواندم و درس خواندم تا توانستم به شغل مورد علاقه ام دست يابم و همان طور كه مي بينيد امروز رسيده است ... اصلاً شايد... شايد... فرزندي نامشروع باشم . اگر امروز اين چشم و ابرو و مو و رو طاقت از شما ربوده دير نيست كه آتش اشتياق به سرعت فرو نشيند و باز من مانم و كوه عتاب ها و سرزنش هاي شما.
و در حالي كه از اتاق خارج مي شد با صدايي لرزان تر از پيش گفت :
ــ حالا فهميديد از چه كسي خواستگاري كرده ايد؟
در اينجا دكتر با صلابت و بدون معطلي پاسخ داد:
....