قمقمهها را يكي يكي پر كرد و برگشت(خاطرات کوتاه شهید همت )
- آقا مرتضي! يه نفر رو بفرست خط، ببينيم چه خبره.
هركس ميرفت، ديگه برنميگشت. همان سهراهي كه الآن ميگويند سهراهي همت. خيلي كم ميشد بچهها بروند و سالم برگردند.
آقا مرتضي سرش را پايين انداخت و گفت «ديگه كسي رو ندارم بفرستم، شرمنده.»
حاجي بلند شد و گفت «مثل اين كه خدا طلبيده.» و با ميرافضلي سوار موتور شدند كه بروند خط.
عراق داشت جلو ميآمد. زجاجي شهيد شده بود و كريمي توي خط بود. بچهها از شدت عطش، قمقمهها را ميزدند لب هور، جايي كه جنازه افتاده بود، و از همان استفاده ميكردند.
روي يك تكه از پلهايي كه آنجا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمههاي بچهها دستش بود. با دست آب را كنار ميزد و ميرفت جلو؛ وسط آب، زير آتش. آنجا آب زلالتر بود. قمقمهها را يكي يكي پر كرد و برگشت.
پاسخ به:قمقمهها را يكي يكي پر كرد و برگشت(خاطرات کوتاه شهید همت )
شهدای ما خیلی بابت استقلال امروزمان سختی کشیدند و جانشان را فدا کردند
وبلاگ شیعه 12 امامی