0

جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود(خاطرات کوتاه شهید همت )

 
ghkharazi
ghkharazi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1391 
تعداد پست ها : 884
محل سکونت : تهران

جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود(خاطرات کوتاه شهید همت )

 

جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود

از موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود. بادگير آبي و شلوار پلنگي پوشيده بود. چثه‌ي ريزي داشت، ولي مشخص نبود كي است. صورتش رفته بود.

قرارگاه وضعيت عادي نداشت. آدم دلش شور مي‌افتاد. چادر سفيد وسطِ سنگر را زدم كنار. حاجي آنجا هم نبود. يكي از بچه‌ها من را كشيد طرف خودش و يواشكي گفت «از حاجي خبر داري؟ مي‌گن شهيد شده.»

نه! امكان نداشت. خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم. يك‌دفعه برق از چشمم پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريديم پشت سنگر كه راه آمده را برگرديم.

جنازه نبود. ولي ردِ خونِ تازه تا يك جايي روي زمين كشيده شده بود. گفتند «برويد معراج! شايد نشاني پيدا كرديد.»

بادگير آبي و شلوار پلنگي. زيپ بادگير را باز كردم؛ عرق‌گير قهوه‌اي و چراغ قوه. قبل از عمليات ديده بودم مسئول تداركات آن‌ها را داد به حاجي. ديگر هيچ شكي نداشتم.

هوا سنگين بود. هيچ‌كس خودش نبود. حاجي پشت آمبولانس بود و فرمان‌ده‌ها و بسيجي‌ها دنبال او. حيفم آمد دوكوهه براي بار آخر، حاجي را نبيند. ساختمان‌ها قد كشيده بودند به احترام او. وقتي برمي‌گشتيم، هرچه دورتر مي‌شديم،‌ مي‌ديدم كوتاه‌تر مي‌شوند. انگار آن‌ها هم تاب نمي‌آورند.

 

فقط لبخند های خاکی زیباست

 

شنبه 26 مرداد 1392  5:39 PM
تشکرات از این پست
arsenal007
arsenal007
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : دی 1391 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : البرز

پاسخ به:جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود(خاطرات کوتاه شهید همت )

وقتی زندگی نامه ی شهدا رو میخونم ، یه حس عجیبی دارم . همه ی اون زمان هایی که زندگی نامه ی شهدا و علما رو میخونم ، فکر می کنم که چقدر کم کاری می کنم . . .

خوبه که وقتی اون نوشته های زیبا رو می خونم در زندگیم هم پیاده کنم . اون وقت میشم مثل شهدا . اما سخته و همت می خواد ... و این همت رو امیدوارم به دست بیاریم . چون اون موقع هر لحظه انگار داریم توی آسمون ها قدم می زنیم.

جمعه 5 مهر 1392  11:35 AM
تشکرات از این پست
arsenal007
arsenal007
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : دی 1391 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : البرز

(خاطرات کوتاه )

هرکس می خواست او را پیدا کند ، می آمد در انتهای خاکریز.

وقتی صدایش می زدند می فهمیدیم که یکی نفر دیگر ، بار و بنه اش را بسته .هر کس می افتاد ، فریاد می زد :"امدادگر!"

اگر هم خودش نمی توانست اطرافیانش داد می زندند:"امدادگر..!"

خمپاره منفجر شد . او که افتاد دیگران نفهمیدند  چه کسی را صدا بزنند!!!

خوش ولی میگفت:"یازهرا(سلام الله علیها)...یا زهرا (سلام الله علیها)"

جمعه 5 مهر 1392  11:57 AM
تشکرات از این پست
arsenal007
arsenal007
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : دی 1391 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : البرز

(خاطرات کوتاه شهید )

خیلی کوچک بود .اصلا به سن و سالش نمی خورد اما ...

اما آن روز انقدر مردانه ایستاد و مقاومت کرد که خیال می کردی فرمانده است . بعد از انفجار تازه همه فهمیدند که چقدر بزرگ بوده است . و حالا او شده است سرمشق همه ی بزرگ مردان کوچک

و همه ی آن هایی که می خواهند مرد باشند اما انگار کوچکی سنشان مانع است .

جمعه 5 مهر 1392  12:36 PM
تشکرات از این پست
arsenal007
arsenal007
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : دی 1391 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : البرز

خاطره

بریم غواص بشیم؟

من دقت کرده ام توی این عملیات های آخری غواص ها بیشتر رفتن واسه خط شکنی.من فکر می کردم زرهی خوبه اما غواصی یه چیز دیگه س...

با چه عشقی هم تعریف می کرد :" فکرشو بکن . تو آب باشی ...یه تیر می خوره تو سرت . میری زیر آب ...یا حسین (علیه السلام) می یگ ، میای بالا ...نه اتکایی ، نه پشت و پنای ، فقط خدا میمونه و خدا ....

جمعه 5 مهر 1392  12:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها