کرگدن ها هم عاشق می شوند........................
كرگدن گفت:نه"امكان ندارد كرگدن ها با كسي دوست بشوند
دم جنبانك گفت:اما پشت تو مي خارد.لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است. يكي بايد پشت تو را بخاراند.
يكي بايد حشره هاي تو را بر دارد.
كرگدن گفت:امامن نمي توانم با كسي دوست بشوم .پوست من خيلي كلفت است .همه به من مي گويند پوستكلفت.
دم جنبانك گفت:اما دوست عزيز,دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نه بهپوست.
كرگدن گفت:ولي من كه قلب ندارم,من فقط پوست دارم.
دم جنبانك گفت:اينامكان ندارد,همه قلب دارند.
كرگدن گفت:كو كجاست,من كه قلب خودم را نميبينم.
دم جنبانك گفت:خوب,چون از قلبت استفاده نمي كني,قلبت را نمي بيني.ولي منمطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك
قلب نازك داري.
كرگدن گفت:نه ,من قلب نازكندارم,من حتما يك قلب كلفت دارم.
دم جنبانك گفت:نه,تو حتما يك قلب نازك داري,چونبه جاي اين كه دم جنبانك را بترساني ,به جاي اينكه لگدش
كني,به جاي اين كه دهنگشاد وگنده ات را باز كني و ان را بخوري,داري با او حرف مي زني.
كرگدن گفت:خوب ,اين يعني چه؟
دم جنبانك گفت:وقتي يك كرگدن پوست كلفت,يك قلب نازك دارد يعنيچي؟يعني اينكه مي تواند دوست داشته باشد,
مي تواند عاشق بشود.
كرگدنگفت:اينها كه مي گوييي يعني چه؟
دم جنبانك گفت:يعني…………..…..بگذار روي پوست كلفتقشنگت بنشينم,بگذار………………….
كرگدن چيزي نگفت .يعني داشت دنبال يك جمله مناسب ميگشت.فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد.
اما دم جنبانك پشت كرگدننشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند.داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را
برمي داشت.كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي ايد .اما نمي دانست از چي خوشش ميايد.
كرگدن گفت:اسم اين دوست داشتن است؟اسم اينكه من دلم مي خواهد تو روي پشت منبماني و مزاحم هاي كوچولوي پشتم را بخوري؟
دم جنبانك گفت:نه,اسم اين نياز است ,من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اينكه نيازت بر طرف مي شود,احساس خوبي داري.يعنياحساس رضايت مي كني,اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
كرگدن نفهميد كه دم جنبانكچه مي گويد.
روزها گذشت,روزها,هفته ها وماه ها و دم جنبانك هر روز مي امد و پشتكرگدن مي نشست .هر روزپشتش را مي خاراند
و هر روز حشره هاي كوچك مزاحم را ازلاي پوست كلفتش بر مي داشت و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت.
يك روز كرگدن به دمجنبانك گفت:به نظر تو اين موضوع كه كرگدني از اينكه دم جنبانكي پشتش را مي خاراند وحشره هاي مزاحمش را مي خورد احساس خوبي دارد,براي يك كرگدن كافي است؟
دم جنبانكگفت:نه,كافي نيست.
كرگدن گفت:درست است كافي نيست.چون من حس مي كنم چيزهاي ديگريهم دوست دارم .راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم.
دم جنبانك چرخي زد وپرواز كرد ,چرخي زد و اواز خواند ,جلوي چشمهاي كرگدن.
كرگدن تماشا كرد وتماشاكرد و تماشا كرد.اما سير نشد.
كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند.كرگدن با خودشفكر كرد:اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانك
قشنگترين دم جنبانكدنيا و او خوشبخترين كرگدن روي زمين.وقتي كرگدن به اينجا رسيد احساس كرد كه يك چيزنازك از چشمش افتاد.
كرگدن ترسيدوگفت: دم جنبانك, دم جنبانك عزيزم,من قلبم راديدم,همان قلب نازكم را كه مي گفتي ,اما قلبم از چشمم افتاد
حالا چه كاركنم؟
دم جنبانك بر گشت و اشكهاي كرگدن را ديد.امد و روي سر او نشست و گفت:غصهنخور دوست عزيز,تو يك عالم از اين قلبهاي نازك داري.
كرگدن گفت:راستي اينكهكرگدني دوست دارد :دم جنبانكي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ,قلبش از چشمش ميافتد,يعني چه؟
دم جنبانك چرخي زد و گفت:يعني اينكه كرگدنها هم عاشق ميشوند.
كرگدن گفت:عاشق يعني چه؟
دم جنبانك گفت:يعني كسي كه قلبش از چشمهايش ميچكد.
كرگدن باز هم منظور دم جنبانك را نفهميد ,اما دوست داشت دم جنبانك باز همحرف بزند.باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند وباز قلبش از چشمهايشبيافتد.
كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشمهايش بريزد ,يك روز حتما قلبشتمام مي شود.
ان وقت لبخند زد وبا خودش گفت:من كه اصلا قلب نداشتم .حالا كه دمجنبانك به من قلب داد,چه عيبي دارد ,بگذار تمام قلبم را براي او بريزم.