0

داستان های حکایتی

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

کرگدن ها هم عاشق می شوند........................
كرگدن گفت:نه"امكان ندارد كرگدن ها با كسي دوست بشوند
دم جنبانك گفت:اما پشت تو مي خارد.لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است. يكي بايد پشت تو را بخاراند.
يكي بايد حشره هاي تو را بر دارد.
كرگدن گفت:امامن نمي توانم با كسي دوست بشوم .پوست من خيلي كلفت است .همه به من مي گويند پوستكلفت.
دم جنبانك گفت:اما دوست عزيز,دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نه بهپوست.
كرگدن گفت:ولي من كه قلب ندارم,من فقط پوست دارم.
دم جنبانك گفت:اينامكان ندارد,همه قلب دارند.
كرگدن گفت:كو كجاست,من كه قلب خودم را نميبينم.
دم جنبانك گفت:خوب,چون از قلبت استفاده نمي كني,قلبت را نمي بيني.ولي منمطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك
قلب نازك داري.
كرگدن گفت:نه ,من قلب نازكندارم,من حتما يك قلب كلفت دارم.
دم جنبانك گفت:نه,تو حتما يك قلب نازك داري,چونبه جاي اين كه دم جنبانك را بترساني ,به جاي اينكه لگدش
كني,به جاي اين كه دهنگشاد وگنده ات را باز كني و ان را بخوري,داري با او حرف مي زني.
كرگدن گفت:خوب ,اين يعني چه؟
دم جنبانك گفت:وقتي يك كرگدن پوست كلفت,يك قلب نازك دارد يعنيچي؟يعني اينكه مي تواند دوست داشته باشد,
مي تواند عاشق بشود.
كرگدنگفت:اينها كه مي گوييي يعني چه؟
دم جنبانك گفت:يعني…………..…..بگذار روي پوست كلفتقشنگت بنشينم,بگذار………………….
كرگدن چيزي نگفت .يعني داشت دنبال يك جمله مناسب ميگشت.فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد.
اما دم جنبانك پشت كرگدننشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند.داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را
برمي داشت.كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي ايد .اما نمي دانست از چي خوشش ميايد.
كرگدن گفت:اسم اين دوست داشتن است؟اسم اينكه من دلم مي خواهد تو روي پشت منبماني و مزاحم هاي كوچولوي پشتم را بخوري؟
دم جنبانك گفت:نه,اسم اين نياز است ,من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اينكه نيازت بر طرف مي شود,احساس خوبي داري.يعنياحساس رضايت مي كني,اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
كرگدن نفهميد كه دم جنبانكچه مي گويد.
روزها گذشت,روزها,هفته ها وماه ها و دم جنبانك هر روز مي امد و پشتكرگدن مي نشست .هر روزپشتش را مي خاراند
و هر روز حشره هاي كوچك مزاحم را ازلاي پوست كلفتش بر مي داشت و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت.
يك روز كرگدن به دمجنبانك گفت:به نظر تو اين موضوع كه كرگدني از اينكه دم جنبانكي پشتش را مي خاراند وحشره هاي مزاحمش را مي خورد احساس خوبي دارد,براي يك كرگدن كافي است؟
دم جنبانكگفت:نه,كافي نيست.
كرگدن گفت:درست است كافي نيست.چون من حس مي كنم چيزهاي ديگريهم دوست دارم .راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم.
دم جنبانك چرخي زد وپرواز كرد ,چرخي زد و اواز خواند ,جلوي چشمهاي كرگدن.
كرگدن تماشا كرد وتماشاكرد و تماشا كرد.اما سير نشد.
كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند.كرگدن با خودشفكر كرد:اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانك
قشنگترين دم جنبانكدنيا و او خوشبخترين كرگدن روي زمين.وقتي كرگدن به اينجا رسيد احساس كرد كه يك چيزنازك از چشمش افتاد.
كرگدن ترسيدوگفت: دم جنبانك, دم جنبانك عزيزم,من قلبم راديدم,همان قلب نازكم را كه مي گفتي ,اما قلبم از چشمم افتاد
حالا چه كاركنم؟
دم جنبانك بر گشت و اشكهاي كرگدن را ديد.امد و روي سر او نشست و گفت:غصهنخور دوست عزيز,تو يك عالم از اين قلبهاي نازك داري.
كرگدن گفت:راستي اينكهكرگدني دوست دارد :دم جنبانكي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ,قلبش از چشمش ميافتد,يعني چه؟
دم جنبانك چرخي زد و گفت:يعني اينكه كرگدنها هم عاشق ميشوند.
كرگدن گفت:عاشق يعني چه؟
دم جنبانك گفت:يعني كسي كه قلبش از چشمهايش ميچكد.
كرگدن باز هم منظور دم جنبانك را نفهميد ,اما دوست داشت دم جنبانك باز همحرف بزند.باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند وباز قلبش از چشمهايشبيافتد.
كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشمهايش بريزد ,يك روز حتما قلبشتمام مي شود.
ان وقت لبخند زد وبا خودش گفت:من كه اصلا قلب نداشتم .حالا كه دمجنبانك به من قلب داد,چه عيبي دارد ,بگذار تمام قلبم را براي او بريزم.

 

سه شنبه 2 آذر 1389  4:56 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

کاسه چوبي

پيرمردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيدو چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را بر زمين انداخت و شکست.

پسر و عروس از اين کثيف کاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدربزرگ کاري بکنيم، و گرنه تمام خانه را به هم ميريزد. آنها يک ميز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجاغذا بخورد. بعد از اينکه يک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، ديگر مجبور بودغذايش را در کاسه چوبي بخورد.
هروقت هم خانواده او را سرزنش مي کردند، پدربزرگ فقط اشک مي ريخت و هيچ نمي گفت.
يک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـارساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازي مي کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم،داري چي درست مي کني؟ پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مامان کاسه هاي چوبي درست مي کنم که وقتي پير شديد، در آنها غذا بخوريد! و تبسمي کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر يک ميز غذا مي خوردند

 

 

سه شنبه 2 آذر 1389  4:57 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

گریه کن تا تمام شود

مادری فرزندش را از دست داده بود و در فـراق او سخت می گریست. هـرکس نزد مـادر می آمد او را دلداری می داد و از او می خواست دست از زاری و گریه بردارد. یکی می گفت که با گریه کودک به دنیا بر نمی گردد و آن دیگری می گفت که دل بستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقل باید به هیچ چیز این دنیای فانی دل نبندد. در این اثنا شیوانا از آن محل عبور می کرد و صدای ناله وضجه زن را شنید. بالای سر زن ایستاد و با صدای بلند گفت: "گریه کن مادر من! او دیگر بر نمی گردد و دیگر نمی توانی صورت و حرکات او را شاهد و ناظر باشی. تا دیر نشده هرچه می توانی گریه کن که فردا وقتی از خواب برخیزی احساس می کنی که دیگر این احساس دلتنگی را نداری و چهل روز بعد دیگر کمتر به یاد دلبندت خواهی افتاد. پس امروز را تا می توانی گریه کن!"

نقل می کنند که زن از جا برخاست. مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که سعی می کرد دیگر گریه نکند گفت:" راست می گویی استاد! الان اگر گریه کنم دیگر او را فراموش می کنم، پس دیگر برایش گریه نمی کنم تا همیشه بغض نترکیده ای در درون دلم باقی بماند و خاطره اش همیشه همراهم باشد."

زن این را گفت و سوگوار از شیوانا دور شد. شیوانا زیر لب گفت:" ای کاش زن همین جا گریه اش را می کرد و همه چیز را تمام می کرد. او بار این مصیبت را به فرداهای خودش منتقل کرد و دیگر نمی تواند آرام بگیرد."

 

 

سه شنبه 2 آذر 1389  5:00 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

گریه کن تا تمام شود

مادری فرزندش را از دست داده بود و در فـراق او سخت می گریست. هـرکس نزد مـادر می آمد او را دلداری می داد و از او می خواست دست از زاری و گریه بردارد. یکی می گفت که با گریه کودک به دنیا بر نمی گردد و آن دیگری می گفت که دل بستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقل باید به هیچ چیز این دنیای فانی دل نبندد. در این اثنا شیوانا از آن محل عبور می کرد و صدای ناله وضجه زن را شنید. بالای سر زن ایستاد و با صدای بلند گفت: "گریه کن مادر من! او دیگر بر نمی گردد و دیگر نمی توانی صورت و حرکات او را شاهد و ناظر باشی. تا دیر نشده هرچه می توانی گریه کن که فردا وقتی از خواب برخیزی احساس می کنی که دیگر این احساس دلتنگی را نداری و چهل روز بعد دیگر کمتر به یاد دلبندت خواهی افتاد. پس امروز را تا می توانی گریه کن!"

نقل می کنند که زن از جا برخاست. مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که سعی می کرد دیگر گریه نکند گفت:" راست می گویی استاد! الان اگر گریه کنم دیگر او را فراموش می کنم، پس دیگر برایش گریه نمی کنم تا همیشه بغض نترکیده ای در درون دلم باقی بماند و خاطره اش همیشه همراهم باشد."

زن این را گفت و سوگوار از شیوانا دور شد. شیوانا زیر لب گفت:" ای کاش زن همین جا گریه اش را می کرد و همه چیز را تمام می کرد. او بار این مصیبت را به فرداهای خودش منتقل کرد و دیگر نمی تواند آرام بگیرد."

 

 

سه شنبه 2 آذر 1389  5:01 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

گنجشك

گنجشك به خدا گفت:لانه ي كوچكي داشتم،ارامگاه خستگيم،پناه بي كسيم،طوفان تو آن را از من گرفت،كجاي دنياي تو را گرفته بود؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا گفت:ماري در راهه لانه ات بود،باد راگفتم لانه ات را واژگونكند،آن گاه تو ازكمينه مار پر گشودي .چه بسيار بلاها كه از تو به واسطهء محبتم دوركردم و تو ندانسته به دشمنيم برخواستي......

سه شنبه 2 آذر 1389  5:02 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

 ماجرا سيد هندي
در منطقه ای بودیم در کنگو مبلغ دینی بودیم اکیپی بودیم که متشکل از پزشک و مبلغ و تدارکاتچی و..... کلا ده دوازده نفر بودیم رفتیم یکی از مناطق به عنوان تبلیغ دین مقداری غذا و دارو و لباس با خود همراه داشتیم به بچه ها می دادیم به قول سید هندی مردم فقیری داشت که فقط یک لنگ به خودشان بسته بودند ولی سرزمینشان پربود از الماس و طلا برخی از طوایف آنها هنوز خود را انسان نمی دانند می گویند انسان ها سفید هستند و ما حیوان هستیم لذا سفیدپوستان را می گرفتند در قفسی قرار می دادن خوب به آن می رسیدند چاق و چله که شد جلوی عروس ذبحش می کردند و می خوردندش هنوزهم خام خام گوشت می خورند
بالاخره کار ما در آن منطقه تمام شد داشتیم بر می گشتیم به ما تذکر داده بودند که در این منطقه که جنگلی هم بود روز فقط باید بروید به شب نخورد, اما از شانس ما سیل شدیدی آمده بود که جاده بسته شده بود مجبور شدیم تا غروب در همان جنگل بمانیم ولی شب گرفتمان , شب که شد یک وقت دیدیم آدم های سیاه پوست بلند قد و بزرگ آمدند و دست و پای ما را بستند گفتند شما که هستید و از کجا می آیید, خودمان رو معرفی کردیم و من گفتم من مبلغ دینی هستم یکی از اون ها رو کرد به من و گفت: تو فامیل خدایی ؟ گفتم بله
آن ها مارا بردند سه ساعت پیاده روی کردیم تا به کوهی رسیدیم وسط آن کوه محل زندگی آن ها بود ما را بردند جایی دیدم پیرمردی روی تخت بیهوش شده افتاده بود از دهانش کف می آمد, یکی از جوان های اونا اومد و گفت این پدرم است ماری او را زده و کاری از دست ما ساخته نیست یا باید اونو خوب کنید یا شما راخواهیم کشت جلوی سگ ها خواهیم انداخت شما تا فردا صبح فرصت دارید, همه اکیپ شروع کردند به ناله و گریه, م نگفتم بیاییم دست به دعابرداریم نا امید نشویم شاید خدا کمک کرد نجات پیدا کردیم
از اونها آب خواستم دست و پایم را شستم وضو گرفتم قبله را پرسیدم یکی از اونها دیده بود که یک مسلمان به کدام سمت نماز می خواند , رو به قبله نشستم قرار شد هر کداممان یه چیزی بخونیم یکی زیارت عاشورا یکی دعای توسل یکی دعای ناد علی و...
مدتی گذشت مشغول بودیم که من فکری به سرم زد من معمولا مقداری تربت مضجع و محل شهادت امام حسین را همراهم داشتم الان هم توی جیبم دارم رو کردم به پسرش گفتم کمی آب گرم برایم بیاور می خواهم دارویی به او بدهم تا خوب شود
فوری آب گرم حاضرشد محل نیش مار که روی پنجه پایش بود را خوب شستم جای دوتا دندان دو سوراخ روی پایش ایجاد کرده بود به اندازه سر سوزنی مقدار خیلی کم از تربت را توی سوراخ های ایجادشده ریختم سپس با پارچه سبزی که متبرک حرم امام رضا بود و همیشه همراهم بود را روی زخم گذاشتم , ساعتی نگذشت دیدم این پیر مرد که به نقل از پسرش مدتی است اصلا زبانش قفل شده بود یک دفعه از جا بلند شد و فریاد زد این چیه روی پایم گذاشتید پایم داره منفجر میشه من پارچه سبز را برداشتم بلافاصله دیدم از همان جای زخم خونی به اندازه بیش از یک لیتر بیرون زد پزشکی که همرهمان بود گفت این براش خیلی خوبه منم ران هایش را ماساژ دادم او هم آمپولی بهش زد دوباره به خواب رفت دوباره پایش را با آب گرم شستم و پارچه سبز را روی پایش انداختم مدتی بعد دوباره بیدار شد و گفت این چیه روی پام گذاشتین پایم داره منفجر می شه دوباره پارچه را برداشتم مقداری دیگر خون بیرون آمد بالاخره یادم هست صبح که شد دیدم پیرمرد خود از جایش بلند شد دست شویی رفت و مشکل کاملا برطرف شد پس از اون به قدری به ما احترام کردند سوقاتی هایی به ما دادند و با احترام ما را رساندند, سید می گفت بعدا فهمیدم همه آن طایفه مسلمان و شیعه شدند

سه شنبه 2 آذر 1389  5:02 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

مادر
ساعت 3 شب بودكه صداي تلفن پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود.
پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟
مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك.
پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود

سه شنبه 2 آذر 1389  5:03 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

ليوان شير

پسر فقیری که ازراه فروش خرت و پرت در محلات خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچارتنگدستی شد.
او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.در حالی که گرسنگی سخت به اوفشار میاورد تصمیم
گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند..با این حال وقتی دخترجوانی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جواناحساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیررا سر کشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ. مادرمانبه ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.پسرک که هاروارد کلی نامداشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش بهخداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دستاز تحصیل بکشد.
سالها بعد..........
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برایمشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن جوان ازآنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شداو بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت.و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی ویبه کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیمار فرا سید.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشتتا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت.
جمله ای به چشمش خورد.
همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است.
امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یکلیوان شیر آورد.
اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگویدخدایاشکر.....خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد .

 

سه شنبه 2 آذر 1389  5:03 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

لعنت بر شیطان
در کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب نگارش مهدی آذر یزدی مذکور است.
روزی بود روزگاری بود در زمان دانیال نبی یک روز مردی آمد پیش او و گفت ای دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید : مگر شیطان چه کرده مرد گفت: هیچی از یک طرف شما انبیا و اولیا به ما درس دین و اخلاق می دهید و از طرف دیگر شیطان نمی گذارد رفتار ما درست باشد نمی گذارد کار خوب بکنیم از بدی ها دوری کنیم . دانیال پرسید چطور نمی گذارد آیا لشکر می کشد و با شما جنگ می کند و شما را مجبور می کند که کار بد کنید. مرد گفت: نه اینطور که نه ولی دائم ما را وسوسه می کند کار های بد را در نظر ما جلوه می دهد و شب و روز ما را فریب می دهد و نمی گذارد دیندار و درست کردار باشیم، دانیال گفت: باید توضیح بدهی که شیطان چه می کند ببینم آیا مثلا وقتی داری نماز می خوانی شیطان می آید تو را قلقلک می دهد و نمی گذارد نمازت را بخوانی آیا وقتی می خواهی پولی در راه خدا بدهی شیطان می آید مچ دستت را می گیرد و نمی گذارد . آیا وقتی می خواهی به مسجد بروی شیطان طناب به گردنت می اندازد و به قملرخانه می برد آیا وقتی می خواهی با مردم حرف خوب بزنی شیطان توی دهانت می رود و از زبان تو با مردم حرف بد می زند آیا وقتی می خواهی با مردم معامله بکنی شیطان می آید و زورکی از مردم پول زیاد می گیرد و در جیب تو می ریزد آیا این کار ها را می کند؟
مرد گفت: نه این کار ها را که نمی تواند بکند ولی خدایا نمی دانم چطور بگویم که شیطان در همه کاری دخالت می کند یک جور دخالت می کند که تا می آییم سرمان را بچرخانیم ما را گول می زند من از دست شیطان عاجز شدم همه ی گناه های من بگردن شیطان هست.
دانیال گفت: تعجب می کنم که تو این قدر از دست شیطان شکایت داری! پس چرا شیطان هیچوقت نمی تواند مرا گول بزند چرا هیچوقت نمی تواند مرا فریب بدهد من هم مثل توام تو بی انصافی می کنی که گناه خودت را بگردن شیطان می گذاری. مرد گفت: نه من خیلی دلم می خواهد خوب باشم ولی شیطان با من دشمنی دارد و نمی گذارد خوب باشم.
دانیال گفت: خیلی عجیب است کجا زندگی می کنی مرد گفت: همین نزدیکی توی آن محله و از دست شیطان مردم هم خیال می کنند که من آدم بدی هستم نمی دانم چکار کنم.
دانیال پرسید اسم شما چیست؟ مرد گفت: حسنعلی جعفر است دانیال گفت: عجب!
پس این حسنعلی جعفر تویی؟ مرد گفت: چطور مگر شما درباره ی من چیزی می دانید .
دانیال گفت: من تا امروز خبری از تو نداشتم ولی اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شکایت داشت و می گفت: امان از دست این حسنعلی جعفر مرد گفت: شیطان از من چه شکایتی داشت؟!
دانیال گفت: شیطان می کفت : من از دست این حسنعلی جعفر عاجز شدم. حسنعلی جعفر خیلی مرا اذیت می کند حسن در حق من خیلی ظلم می کند آن وقت از من خواهش کرد که تو را پیدا کنم و قدری نصیحت کنم که دست از سر شیطان برداری . مردگفت: خوب شما نپرسیدید که این حسن چکار کرده؟ دانیال گفت: همین را پرسیدم که حسنعلی جعفر چکار کرده و شیطان جواب داد که هیچی آخر من شیطانم و لعنت شده خدا هستم
روز اول هم که از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم برای کارهایم قرار و مداری گذاشته ام قرار شده است که تمام بدی ها در اختیار من باشد و تمام خوبی ها در اختیار دینداران ولی این حسنعلی جعفر مرتب در کار های من دخالت می کند پایش را توی کفش من می کند و بعد دشنام و ناسزایش را به من می دهد. مثلا می تواند نماز بخواند ولی نمیخواند می تواند روزه بگیرد ولی نمی گیرد پولش را می تواند در کار خیر خرج کند ولی نمی کند چند تا کار بد ، هم هست که می تواند از آن پرهیز کند ولی پرهیز نمی کند و آن وقت گناه همه این ها را هم به گردن من می اندازد . شراب مال من است حسنعلی جعفر می رود می خورد و دو رنگی و حیله بازی از هنر های مخصوص من است ولی حسنعلی جعفر هم در کارهایش حقه بازی می کند مسجد خانه ی خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولی او عوض اینکه به مسجد برود دایم جایش در خانه ی من است بدزبانی و بداخلاقی مال من است ولی حسن به این ها هم ناخنک می زند چه بگویم.
ای دانیال این حسنعلی جعفر مرتب بر سر من کلاه می گذارد و آن وقت تا کار به جای باریک می کشد می گوید: بر شیطان لعنت . وقتی معامله می کند و مردم را مغبون می کند و پولش را به جیب خودش می ریزد ولی تهمتش را به من می زند آخر کی دست او را گرفتم و به زور به جاهای بد برده ام من کی به زور غذا در حلقش ریخته ام و روزه اش را باطل کرده ام آخر ای دانیال من چه هیزم تری به این حسنعلی جعفر فروخته ام من چه ظلمی به این مرد کرده ام که دست از سر من بر نمیدارد خواهش می کنم شما که همیشه مردم را نصیحت می کنید این حسنعلی جعفررا احضار کنید و بگویید دست از سر من بردارد .
شیطان این چیز ها را گفت و خیلی شکایت داشت من هم درصدد بودم که تو را پیدا کنم و بگویم پایت را از کفش شیطان در بیاوری خوب وقتی تو در کار های شیطان دخالت می کنی او هم حق دارد اگر در کار های تو دخالت کند و روزگارت را سیاه کند.
اما تو می گویی که شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه در نبرده است و فقط وسوسه کرده در این صورت تو باید به وسوسه ی او گوش ندهی و سعی کنی به گفتار و رفتار پایبند باشی.
آنوقت تو هم می شوی مثل دانیال و نه تو از شیطان گله داری و نه او از تو شکایت دارد وقتی تو خودت بد می کنی و بعد بر شیطان لعنت می کنی شیطان هم حق دارد که از تو شکایت کند . تو باید آن قدر خوب باشی که شیطان نتواند تو را لعنت کند . حسنعلی جعفر با شنیدن این حرفها خیلی شرمنده شد و جواب داد حق با شماست تقصیر از خودم بوده که دست به کار های شیطانی می زدم باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمی گیرد ای لعنت بر شیطان!

 

 

سه شنبه 2 آذر 1389  5:04 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

ماهی کوچولو

چرا گرفته دلت ،مثل آنکه تنهايي.
چقدر هم تنها!
خیال مي کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
دچار يعني
عاشق.
و فكر كن كه چه تنهاست اگر كه ماهي كوچك،دچار آبيبيكران باشد.
چه فكر نازك غمناكي!

********************

ماهي كوچك دچار آبي بي كران بود. آرزويش همه اين بود كه روزي بهدريا برسد. و هزار و يك گره آن را باز كند و چه سخت است وقتي كه ماهي كوچك عاشقشود. عاشق درياي بزرگ. ماهي هميشه و همه جا به دنبال دريا مي گشت، اما پيدايش نميكرد. هر روز و هز شب مي رفت، اما به دريا نمي رسيد. كجا بود اين درياي مرموز گمشدهپنهان كه هر چه بيشتر مي گشت، گم تر مي شد و هر چه كه مي رفت ، دورتر....

ماهي مدام مي گريست، از دوري و از دلتنگي.و در اشك و دلتنگي اش غوطه ميخورد. هميشه با خود مي گفت: اينجا سرزمين اشكهاست .اشك عاشقاني كه پيش از منگريسته اند، چون هيچ وقت دريا را نديدند؛ و فكر مي كرد شايد جايي دور از اين قطرههاي شور حزن انگيز دريا منتظر است.

ماهي يك عمر گريست و در اشكهاي خود غرقشد و مرد ،اما هيچ وقت نفهميد كه دريا همان بود كه عمري در آن غوطه مي خورد.

********************

قصه كه به اينجا رسيد، آدم گفت: ماهي در آببود و نمي دانست، شايد آدمي با خداست و نمي داند. و شايد آن دوري كه عمري از آن دمزديم، تنها يك اشتباه باشد
آن وقت لبخند زد. خوشبختي از راه رسيد و بهشتهمان دم برپا شد....

سه شنبه 2 آذر 1389  5:07 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را درکنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای اوگذاشت و انجا را ترک کرد. عصر ان روز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار راشناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آن راببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهیدخواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

سه شنبه 2 آذر 1389  5:08 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

ماهي گير ثروتمند

يك بازرگان موفق وثروتمند ،از يك ماهي گير شاد كه در روستايي در مكزيك زندگي مي كرد و هرروز تعدادكمي ماهي صيد مي كرد و مي فروخت پرسيد : چقدر طول مي كشد تا چند تا ماهي بگيري؟

ماهي گير پاسخ داد: : مدت خيلي كمي

بازرگان گفت : چرا وقت بيشتري نمي گذاري تا تعداد بيشتري ماهي صيد كني؟

پاسخ شنيد: چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافي است .

بازرگان متعجب پرسيد : پس بقيه وقتت راچيكار مي كني؟

ماهي گير جواب داد: با بچه ها يم گپ مي زنم . با آن ها بازي ميكنم . با دوستانم گيتار مي زنم .

بازرگان به او گفت : اگر تعداد بيشتري ماهي بگيري مي تواني با پولش قايق بزرگتري بخري و با درآمد آن
قايق هاي ديگري خريداري كني آن وقت تعداد زيادي قايق براي ماهيگيري خواهي داشت .

بعد شركتي تاسيس مي كني و اين دهكده كوچك را ترك مي كني و به مكزيكوسيتي مي روي و
بعدها به نيويورك وبه مرور آدم مهمي مي شوي .

ماهي گير پرسيد : اين كار چه مدتي طول مي كشد و پاسخ شنيد : حدودا بيست سال .

و بازرگان ادامه داد: در يك موقعيت مناسب سهام شركتت را به قيمت بالا ميفروشي و اين كار ميليون ها دلار نصيبت ميكند.

ماهي گير پرسيد : بعد چه اتفاقي مي افتد ؟

بازرگان حواب داد : بعد زمان باز نشستگيت فرا مي رسد . به يك دهكده ي ساحلي مي روي براي تفريح ماهيگيري ميكني . زمان بيشتري با همسر وخانواده ات مي گذراني و با دوستانت گيتار مي زني و خوش ميگذراني.

ماهي گير با تعجب به بازرگان نگاه كرد

اما آيابازرگان معناي نگاه ماهي گير را فهميد؟

سه شنبه 2 آذر 1389  5:08 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

معذرت خواهی

بابت گناهانش ناراحت بود. هر كاري مي كرد فايده اينداشت. هميشه شيطان را لعنت مي كرد. شنيده بود ماه رمضان شيطان در زنجير مي شود وكاري از دستش بر نمي آيد . منتظر ماه رمضان شد . رمضان كه آمد كلي ذوق كرد.چند روزگذشت اما چندان فرقي نكرد. فهميد خرابكاريهايش زياد ربطي به شيطان نداشته و كرم ازخود درخت بوده… با خودش گفت احتمالا بايد از شيطان معذرت خواهي كنم

 

سه شنبه 2 آذر 1389  5:09 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

معلم
دختری در چين زندگي مي كرد که با جدیت درس نمی خواند . وی اصلا نمیدانست که آینده اش چيست و به دنبال چه هدفي مي باشد . روزی از روزها ، قبل ازامتحانات مدرسه دوست اين دختر به وی خبر داد كه به سوالات امتحاني دست يافته است . در حقیقت ، دختر مي توانست براي شركت در امتحان از همین ورقه استفاده كند . دخترکلیه پاسخ های ورقه را كه در دست داشت حفظ كرد . با توجه به ضعف درسي وي گمان براين بود كه او در اين امتحانات از نمره 100 فقط 30 نمره خواهد گرفت . اما او موفقشد در آزمون مدرسه نمره 98 بگيرد. اين مساله باعث شد كه دانش آموزان دچار ترديدشوند كه مبادا دختر در امتحان تقلب كرده است . با وجود اين اتفاق معلم دختر راستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وي از آن به بعد موفقیت هاي بيشتري به دستخواهد آورد . دختر نيز كه هيجان زده شده بود ، شروع به گريه كرد . او از سخنان معلمبي نهايت خوشحال شده بود و دريافته بود كه اگر خوب درس بخواند ، افتخارات بيشتريكسب خواهد کرد . از آن به بعد ، دختر برای آنکه ثابت کند تلقب نکرده است و براياينكه معلمش را نا امید نکند ، با جدیت درس می خواند و از لذت درس خواندن را احساسمي كرد . چند سال بعد ، او در يكي از دانشگاه هاي معروف پکن پذيرفته شد . در واقعبدون آن ورقه امتحان سرنوشت دختر اين گونه تغییر نمي كرد و آينده خوبي در انتظار وينبود . اما همان اتفاق فرصتی برای دختر فراهم آورد و مسير زندگي وي را متحول كرد . بعد از سالها ، دختر به مدرسه باز گشت و براي معلم خود حقيقت را فاش كرد . معلم کهديگر سالمند شده بود ، گفت : عزیزم ، آن زمان می دانستم که تو تلقب کرده ای . زیراتوانایی هاي تو را مي شناختم و مي دانستم كه تو نمي تواني نمره 98 بگیری . اما فکرکردم که امکان دارد تو با استفاده از این فرصت بيشتر کوشش کنی . بدین سبب ، تو راتشویق کردم و نسبت به تو اطمینان داشتم . دختر با شنيدن اين سخنان به گريه افتاد . وی می دانست که در لحظه کلیدی حیات وی ، معلم او را تشویق کرده و همين مساله راهزندگي وي را تغيير داده است. بله دوستان ، در واقع ، در حیات ما اتفاقات و فرصت هایزیادی رخ داده و بوجود مي آيد . لذا نبايد به اين آسانی این فرصت ها را از دست داد

 

 

سه شنبه 2 آذر 1389  5:10 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی

ملاقات ابليس با موسى (ع(

رسول خدا(ص ) فرمود: موسى (ع ) در مكانى نشسته بود، ناگاه شيطان كه كلاه دراز و رنگارنگى بر سر داشت ، نزد موسى (ع ) آمد و (به عنوان احترام موسى ) كلاهش را از سرش برداشت و در برابر موسى (ع ( ايستاد و سلام كرد، و بين آن دو چنين گفتگو شد:

موسى : تو كيستى ؟
ابليس : من شيطان هستم .
موسى : ابليس توهستى ، خدا تو را دربدر و آواره كند؟
ابليس : من نزد تو آمده ام تا به خاطرمقامى كه در پيشگاه خدا دارى به تو سلام كنم .
موسى : اين كلاه چيست كه بر سردارى ؟
ابليس : با (رنگها و زرق و برق ) اين كلاه دل مردم را مى ربايم .
موسى : به من از گناهى خبر بده كه هر گاه انسان مرتكب آن گردد، تو بر او مسلط گردى.
ابليس گفت : اذا اعجبة نفسه ، و استكثر عمله و صغر فى عينه ذنبه .
در سه مورد بر انسان مسلط مى شوم :
1- هنگامى كه او از خود راضى شود (و اعمال خود رابپسندد و خودبين باشد؛
2 -هنگامى كه او عملش را زياد تصور كند؛
3- هنگامى كه او گناهش را كوچك بشمرد.

منبع:داستان دوستان جلد 4

سه شنبه 2 آذر 1389  5:11 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها