0

درسی بزرگ از یک کودک!

 
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

درسی بزرگ از یک کودک!

سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج می‌برد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و ....

سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسانها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز می‌گشت خوشحال بود و لبخند می‌زد.

سپس رنگ چهره‌اش پریده و بی‌حال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت: آیا می‌توانم زودتر بمیرم؟!

 

پسر خردسال به خاطر سن کمش، توضیحات دکتر معالج را اشتباه فهمیده بود و تصور می‌کرد باید تمام خونش را به خواهرش بدهد، و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود!

kb9j_img_3241.jpg

شهر من یک گل به نام حضرت معصومه دارد.

سه شنبه 2 آذر 1389  2:45 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها