داستان هایی از امام باقر(ع)
نابینائی كه امام را دید ابوبصیر می گوید: همراه امام باقر (علیه السلام) در مدینه وارد مسجد شدیم ، مردم در رفت و آمد بودند، امام به من فرمود: از مردم بپرس ، آیا مرا می بینند؟ از هر كس سوال كردم پاسخ داد ابوجعفر را ندیدم ، امام در كنارم ایستاده بود،، در اینحال یكی از دوستان حقیقی امام كه نابینا بود و ابوهارون نام داشت به مجلس آمد، امام فرمود: از او نیز بپرس . ابوبصیر گوید: ابوهارون پرسیدم آیا ابوجعفر باقر العلوم را دیدی ؟ گفت : مگر كنار تو نایستاده است . گفتم : چگونه فهمیدی ؟ گفت : چگونه ندانم ، در حالی كه او نور درخشنده و تابان است . صمیمیت با مردم ابوعبیده گوید: من رفیق و همراه امام باقر (علیه السلام) بودم ، سوار بر مركب كه می شدیم نخست من سوار می شدم بعد او، به هر كس كه می رسید احوالپرسی می كرد و دست می داد و وقتی از مركب پیاده می شد با رهگذران سلام و احوالپرسی می كرد و دست می داد. عرض كردم : مولای من ، من از هیچ كس چنین ندیده ام كه با مردم این چنین صمیمی باشد؟. فرمود: مومنان وقتی بهم می رسند و با هم مصافحه می كنند تا دست در دست هم دارند گناهانشان آنگونه می ریزد كه برگهای پائیزی از درخت می ریزد، و خداوند به آنها نظر می كند تا از هم جدا گردند. حفظ یاران در دوره خفقان و دیكتاتوری بنی امیه امام باقر (علیه السلام) و یارانش شدیدا تحت نظر بودند، صفوان بن یحیی ازجدش نقل می كند كه به در خانه امام باقر (علیه السلام) رفتم و اجازه ورود خواستم ، به من اجازه ندادند ولی به دیگری اجازه دادند. به منزل بازگشتم در حالی كه بسیار ناراحت بودم بر روی تختی كه درحیاط بود دراز كشیدم و غرق در فكر بودم كه چرا امام به من بی اعتنائی كرد، و با خود می گفتم : فرقه های مختلف مانند زیدیه و حروریه و قدریه و... به حضور امام می روند و تا ساعتها نزد امام می مانند ولی من كه شیعه هستم اینطور؟ در این فكرها غوطه ور بودم كه ناگهان صدای در را شنیدم ، رفتم در را باز كردم دیدم فرستاده امام باقر (علیه السلام) است و می گوید همین اكنون به حضور امام بیا. لباسم را پوشیدم و به حضور مبارك امام شتافتم به من فرمود: ای محمد! حساب قدریه و حروریه و زیدیه و... نیست بلكه ما از تو كناره گرفتیم به خاطر این و آن (یعنی جاسوسان حكومت دوستان ما را نشناسد كه باعث آزار آنان گردد). من این گفتار را از امام باقر (علیه السلام) پذیرفتم و خیالم راحت شد. سایه نور آورده اند كه جوانی زاهد از اهل شام به نزدیك ابوجعفر محمد باقر علیه السلام بسیار نشستی . روزی گفت : من به نزدیك تو نه از دوستی تو می نشینم بلكه از تفضل و فصاحت تو می نشینم . امام علیه السلام تبسمی كرد و هیچ نگفت . روزی چند بر آمد، آن جوان نیامد. امام محمد باقر علیه السلام از احوال وی پرسید. گفتند: بیمار است . یكی آمد و آن جوان در گذشت و وصیت كرده است كه تو بر وی نماز كنی . گفت : بروید و كار وی بسازید و وی را بشویید و همچنان بر سریرش بگذارید تا من بیایم . پس برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و ردای رسول صلی الله علیه و آله و سلم بر دوش افكند و بدان خانه شد و آواز داد كه ای جوان ! برخیز كه خدا تو را زنده گردانید. جوان گفت : لبیك یابن رسول الله ! و باز نشست . امام محمد باقر علیه السلام گفت : حالت چون است ؟ گفت : روحم قبض كردند و این ساعت آوازی شنیدم كه با وی دهید كه محمد بن علی وی را از ما در خواسته . زهی بزرگی امام محمد باقر علیه السلام و زهی بزرگی امام جعفر صادق علیه السلام . مفضل بن عمر گفت : نزدیك مولای خود، ابو عبدالله صادق علیه السلام بودم . امام به صحن سرای من آمد. وی را سایه ندیدم . از آن تعجب كردم . امام علیه السلام آواز داد: یا مفضل ! ما نوریم ، نور را سایه نباشد. هر كه تسلیم كند ما را با ما در بهشت باشد. اطعام شیعیان سدیر یكی از شاگردان امام باقر علیه السلام بود. او می گوید: امام باقر علیه السلام به من فرمود: ای سدیر آیا روزانه یك برده آزاد می كنی ؟ عرض كردم : نه . امام علیه السلام فرمود: در هر ماه چطور؟ عرض كردم : نه . حضرت فرمود: درهر سال چطور؟ عرض كردم : نه . امام علیه السلام گفت : سبحان اللّه ، آیا دست یكی از شیعیان ما را می گیری و به خانه ببری و به او غذا دهی تا سیر شود؟ به خدا سوگند این كار بهتر از آزاد كردن برده ای است كه از فرزندان حضرت اسماعیل باشد. زراعت امام باقر (ع) محمدبن منكدر(یكی از دانشمندان اهل تسنن) در عصر امامت امام باقر (ع) بود، به دوستانش می گفت : باور نمی كردم كه علی بن حسین (امام سجاد علیه السلام) از خود فرزندی به یادگار بگذارد كه در فضل و دانش مانند خودش باشد، تا اینكه روزی پسرش محمد بن علی (امام باقر علیه السلام) را دیدم ، می خواستم او را موعظه كنم ، او مرا موعظه كرد. دوستانش گفتند: او تو را به چه چیز موعظه كرد؟ محمدبن مندكر گفت :در هوای داغ در اطراف مدینه عبور می كردم ، ناگهان چشمم به امام باقر (ع) افتاد، او مردی تنومند بود، دیدم با كمك دو نفر از غلامانش ، مشغول كشاورزی است ، با خود گفتم : اكنون در این هوای گرم ، بزرگی از بزرگان قریش برای بدست آوردن مال دنیا، این گونه زحمت می كشد، باید بروم او را نصیحت كنم ، نزد او رفتم ، و بر او سلام كردم او در حالی كه بر اثر كار، عرق می ریخت و نفس می كشید، جواب سلام مرا داد، به او گفتم : خدا كارت را سامان بخشد آیا روا است كه بزرگی از بزرگان قریش ، در این هوای داغ ، برای بدست آوردن مال دنیا، بیرون آید و این گونه تلاش كند؟ اگر در این حال ، مرگ به تو برسد چه خواهی كرد؟ آن حضرت روی پا ایستاد و به من رو كرد و فرمود: سوگند به خدا، اگر مرگ در این حال به من برسد در حالی رسیده كه در اطاعت خدا هستم و با كار و كوشش ، دیگر احتیاج به تو و سایر مردم پیدا نمی كنم ، من آن هنگام از مرگ می ترسم ، كه در حال گناه به سراغم آید. وقتی كه من این پاسخ را از آن حضرت شنیدم گفتم : یرحكم الله اردت ان اعظك فوعظتنی : خدا تو را رحمت كند، خواستم تو را نصیحت كنم ، تو مرا نصیحت كردی. امید بدون عمل جمعی از شیعیان در محضر امام باقر علیه السلام بودند، حضرت به آنها فرمود: ای گروه شیعه شما تكیه گاه میانه باشید و (از افراط و تفریط بپرهیزید) تا آنكه غلو كرده به شما باز گردد و كسی كه عقب مانده است خود را به شما برساند. مردی از انصار كه سعد نام داشت عرض كرد: فدایت شوم : غلو كننده كیست ؟ حضرت فرمود: مردمی كه درباره ما چیزی گویند كه ما خود نمی گوئیم اینها از ما نیستند و ما هم از آنها نیستیم . آن مرد سوال كرد: عقب مانده كدام است ؟ امام علیه السلام فرمود: كسی كه طالب خیر است ، خیر و نیكی به او می رسد و به همان مقدار نیتش پاداش دارد. آنگاه رو به ما كرد و فرمود: به خدا سوگند ما از جانب خداوند براتی نداریم و میان ما و او خویشاوندی نیست و بر خدا حجتی نداریم و جز با اطاعت بسوی خدا تقرب نجوییم . پس هر كس از شما كه مطیع خدا باشد دوستی مابرای او سودمند باشد و هر كس از شما نافرمانی خداوند كند دوستی ما سودش ندهد. وای بر شما مبادا فریفته شوید.
از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست