از شهر مكه شد جدا، محمّد دارد به لب، خدا خدا، محمّد
سر تا به پا، نور و صفا، محمّد دارد به سینه، رازها، محمّد
تنها رود یا رب كجا، محمّد؟ شهرى كه در نفاق و كینه مشهور
شهرى كه از گناه، گشته رنجور مظلوم و بى كس آن كه بى زر و زور
آمد برون، ز شهر مكه، شد دور آن رحمت بى انتها، محمّد
مردم قرین كفر و بت پرستى پیوسته در جهل و غرور و مستى
غرق هوس، پابند جرم و پستى زین كردهها، دور از خداى هستى
بر دردشان تنها دوا، محمّد آن شهر غم گرفته، مات و خسته
با چهرهاى، افسرده و شكسته قید امیدش از همه گسسته
در انتظار رهبرى نشسته با رنج هایش آشنا محمّد
كوه بلند مكه در نظاره دامن كشیده از بشر كناره
افشان شده بر قلّهاش ستاره صعبُ العُبور و پُر ز سنگ خاره
آن جا كند منزل چرا، محمّد؟ جز مقدمش، نه یك عبور دیگر
جز نور او، آنجا، نه نور دیگر گویى بُوَد فاران و طور دیگر
آنجا بُوَد حق را، ظهور دیگر بر قلّهاش در انزوا، محمّد
نور از زمین به عرش در تَواتُر «حرا» دهان گشوده از تَحَیُّر
خالى ز تیرگىّ و از صفا پُر كوه بلند مكه، با تَفاخُر
گوید به اِلْتِجا: بیا محمّد بس رازها در قلب این سكوت است
در خلوتش تسبیح لایَمُوتْ است از بهر جان، آن جا غذا و قوت است
گاهى به سجده، گاه در قنوت است گاهى نشسته، گه به پا محمّد
از رنج دیگران، دلش پُر اندوه شب تا سحر، آن رادمرد نستوه
پیچیده نالههایش، در دل كوه پُر شد افق، ناگه ز نور انبوه
آنگه خطاب آمد كه یا محمّد بخوان، بخوان به نام رَبِّ سُبحان
كه از «عَلَقْ» بیافرید انسان بخوان، تویى زبان وحى و قرآن
از هیبت آن پرشكوه فرمان لرزید خود، سر تا به پا، محمّد
ز آن صحنه پر شور و حیرت انگیز وآن مبعث سازنده صفاخیز
با قلبى از شور و نشاط، لبریز فرسوده ز آن فرمان هیبت آمیز
"حسان