يک روز غضنفر با دوستش ميره استادیوم فوتبال د استادیوم خیلی شلوغ بود و وضعیت بدی داشتد یکهو غضنفر به دوستش میگه : من در عجبم دوستش میگه : چرا غضنفر میگه یک دروازه اینور ، یک دروازه اونور ، دوستش میگه خوب اینکه تعجبی نداره غضنفر دوباره میگه من در عجبم دوستش میگه چرا غضنفر میگه یک دروازه اینور ، یک دروازه اونور ، یک دروازه بان اینور ، یک دروازه بان اونور خلاصه غضنفر همین جور هی میگه من در عجبم و به حرفش یک کلمه اضافه می کنه تا آخر که میگه : یازده نفر اینور یازده نفر اونور یک توپ وسط یک داور اون گوشه یه کمک داور اینور یه کمک داور اونور یک زمین به این بزرگی این همه علف این همه درخت صد بيست هزار نفر جمعیت ، بعد این پرنده همه رو ول ميکنه و درست اومد رو سر من کار خرابی کرد