0

داستان های دعا (قصص الدعا)

 
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

نمى شود 40 نفر دعا كنند و دعايشان مستجاب نشود
از آداب دعا در اجتماع است. نمى شود چهل نفر دعا نمايند و دعايشان مستجاب نگردد، هر چه عده بيشتر باشد تاءثير دعا بيشتر است، چهل دل پاك يا الله بگويند چطور دعا مستجاب نشود؟ در قضيه مباهله حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) تنها نيامد، بلكه با على و فاطمه و حسن و حسين سلام الله عليهم اجمعين آمد، خداوند دوست دارد دعا در اجتماع باشد.
حضرت صادق (عليه السلام) مى فرمايد: پدر باقر العلوم (عليه السلام) هر وقت حاجت مهمى داشت اهل منزل را جمع مى نمودند حتى كنيز و غلام را و مى فرمودند: من دعا مى كنم، من دعا مى كنم، شما آمين بگوئيد.
منظور آنست كه دعا در اجتماع باشد بهتر است، چه همه با هم بخوانند و چه يك نفر بخواند و بقيه آمين بگويند.
حضرت سجاد (عليه السلام) روز آخر ماه مبارك رمضان غلامان و كنيزان خود را جمع مى فرمود: و در وسط آنها قرار مى گرفت و مى فرمود: درباره من دعا كنيد و از خداوند براى من طلب عفو و مغفرت نمائيد در روايت فرموده اند: اگر براى دعا چهل نفر نبويد، ده نفر جمع گرديد و هر نفر چهار مرتبه دعا بخوانيد و اگر ده نفر هم نباشد، چهار نفر هر يك نفر ده مرتبه دعا بخوانيد و اگر يك نفر هستى، خودت چهل بار بخوان.

تن بى جانم و جانم توئى تو   سراپا كفرم اين غم توئى تو
چوبا خويشم، نه سر دارم نه سامان   چو با تو، سر تو، سامان توئى تو
غم دل تنگى من هم منم من   خوشيهاى فراوانم توئى تو
زخود سر تا به پا اندوه و دردم   سرور سور و درمانم توئى تو

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:01 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

به حق صاحب اين قبر جانم را بستان
هنگامى كه امام حسن و امام حسين (عليه السلام) و همراهان از دفن جنازه پدرشان به سوى كوفه باز مى گشتند، كنار ويرانه اى، پيرمرد بينوا و نابينائى را ديدند كه بسيار پريشان بود و خشتى زير سر نهاده بود و گريه مى كرد، از او پرسيدند: تو كيستى و چرا نالان و پريشان هستى؟ او گفت: من غريبى بينوا هستم، در اينجا مونس و غمخوارى ندارم، يكسان است كه من در اين شهر هستم، هر روز مرد مهربان، غمخوار و دلسوزى نزد من مى آمد و احوال مرا مى پرسند و غذا به من رسانيد و مونس مهربانى بود ولى اكنون سه روز است او نزد من نيامده است و از حال من جويا نشده است.
گفتند: آيا نام او را مى دانى؟ گفت: نه.
گفتند: آيا از او نپرسيدى كه نامش چيست؟ گفت: پرسيدم، ولى فرمود: تو را با نام من چكار، من براى خدا از تو سرپرستى مى كنم.
گفتند: اى بينوا! نمى دانم رنگ و شكل او چگونه بود؟ گفت: من نابينايم، نمى دانم رنگ و شكل او چگونه بود.
گفتند: آيا هيچ نشانى از گفتار و كردار او دارى؟ گفت: پيوسته زبان او به ذكر خدا مشغول بود وقتى كه او تسبيح و تهليل مى گفت، زمين و زمان در و ديوار با او همصدا و همنوا مى شدند.
وقتى كه كنار من مى نشست مى فرمود: مسكين جالس مسكينا، غريب جالس غريبا، ((درمانده اى با درمانده اى نشسته، و غريبى همنشين غريبى شده است !)).
امام حسن و امام حسين (عليه السلام) و ((محمد حنفيه و عبدالله بن جعفر)) آن مهربان ناشناخته او را شناختند، به روى هم گريستند و گفتند: اى بينوا اين نشانه ها كه بر شمردى، نشانه هاى باباى ماست امير مؤمنان على (عليه السلام) است.
بينوا گفت: پس او چه شده كه در اين سه روز نزد ما نيامده؟ گفتند: اى غريبه بينوا شخص بدبختى ضربتى بر آن حضرت زد، او به دار باقى شتافت و ما هم اكنون از كنار قبر او مى آئيم.
بينوا وقتى كه از جريان آگاه شد، خروش و ناله جانسوزش بلند گرديد، خود را بر زمين مى زد و خاك زمين را بر روى خود مى پاشيد و مى گفت: مرا چه لياقت كه امير مؤمنان (عليه السلام) از من سرپرستى كند؟ چرا او را كشتند؟ امام حسن و امام حسين (عليه السلام) هرچه او را دلدارى مى داند آرام نمى گرفت.

نمى دانم چه كار افتاد ما را   كه آن دلدار ما را زار بگذاشت
در اين ويرانه اين پير حزين را   غريب و عاجز و بى يار بگذاشت

آن پير بى نوا به دامن حسن و حسين (عليه السلام) چسبيد و گفت: شما را به جدتان سوگند، شما را به روح پدر عاليقدرتان مرا به كنار قبر او ببريد.
امام حسن (عليه السلام) دست راست او را و امام حسين (عليه السلام) دست چپ او را گرفت و او را كنار مرقد مطهر على (عليه السلام) آوردند، او خود را به روى قبر افكند و در حالى كه اشك مى ريخت، مى گفت: خدايا من طاقت فراق اين پدر مهربان را ندارم، تو را به حق صاحب اين قبر، جانم را بستان)).
دعاى او به استجابت رسيد و همانند جان سپرد.
امام حسن و امام حسين (عليه السلام) از اين حادثه جانسوز گريستند، و خود شخصا جنازه آن بينواى سوخته دل را غسل دادند و كفن كردند و نماز بر جنازه او خواندند و او را در حوالى همان روضه پاك به خاك سپردند.


زمزمه كودكان، در دل غمخانه ها   ناله بى ياوران زكج ويرانه ها
تاب و توان برده است زشمع ويروانه ها   از چه نيائى دگر در برما يا على
على على يا على   على على يا على
پير جزامى بود، چشم اميدش به در   شايد از آن گمشده كس دهد او را خبر
گريه كند زار زار ناله كشد از جگر   بيا بيا كن نظر عاشق خود را على
على على يا على   على على يا على

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:01 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

مرده زنده مى كنيم
به امر خداوند حضرت عيسى اين مريم دو نفر رسول به شهر انطاكيه فرستاد كه پادشاه و مردم آن شهر را به خداى يگانه دعوت كنند، آنان وارد شهر شدند، در اول راه با پير مرد نجار روبرو شدند، شرح حالات و قصه هاى خويش را به وى گفتند.
او گفت: حجت و معجزه هم داريد.
گفتند: بلى! مريض هائى كه علاج آنها سخت باشد ما از خداوند مى خواهيم شفاء پيدا مى كنند.
پير مرد نجار گفت: پسرى دارم مريض است اگر به دعاى شما صحت پيدا كرد به خداى شما ايمان مى آورم به دنبال اين كلمات آنها را كنار بالين بيمارش برد آنها دعا كردند، خوب شد و حركت كرد، اين خبر در شهر پيچيده مردم شهر كور مادرزاد و مريض هاى ديگر را به نزد آنان مى آوردند مرض آنها به صحت تبديل مى شد تا به گوش سلطان رسيد، آنها را احضار كرد و گفت: خداى شما كيست، گفتند: خداى ما خداى تو و خداى خدايان تو است، سلطان غضبناك شد دستور بازداشت آنها را صادر كرد، چندى گذشت و آنان در زندان ماندند.
خبر زندانى بودن آنها به گوش حضرت عيسى (عليه السلام) رسيد آن حضرت نماينده خود شمعون را براى تحقيق مطلب به شهر انطاكيه فرستاد در اول ورود شمعون با ماءمورين و اطرافيان شاه چنان همراه شده و گرم گرفت كه محبويت كاملى در قلوب آنان پيدا كرد و باعث شد كه شهرتى در دربار پيدا كند و او را به حضور سلطان معرفى كردند.
شاه از وى پرسيد: شما براى چه به اين شهر آمديد.
گفت: شنيده ام شما خداى مخصوص داريد براى ستايش او آمدم.
شاه خوشحال شد و او را از نزديكان خود قرار داد و شمعون هم مردم آن شهر مقابل آنها بت مخصوص سلطان را مورد پرستش ظاهرى قرار مى داد.
روزى شمعون در بين صحبت گفت: شاها شنيده ام در شهر شما دو نفر پيذا شدند كه خداى ديگرى را مى پرستند و به امر شما زندانى شدند.
شاه گفت بلى.
به خواهش شمعون آنها را به حضور آوردند، آنان چشمشان به شمعون افتاد، فهميدند كه براى نجات آمده، اما بنا به اشاره شمعون هيچ اظهار آشنائى نكردند، شمعون گفت شما چه مى گوئيد و خداى شما كيست؟ گفتند: پروردگار ما خداى آسمانها و زمين ها است، پرسيد حجت و دليلى داريد، گفتند: بلى، كور شفا مى دهيم هر نوع مريض باشد به دعاى ما صحت خود را مى ستاند، كورى آوردند و آنها دعا كردند، چشمش باز شد شمعون گفت اين كه چيزى نيست همان عمل شما را من انجام مى دهم، كورى ديگر آوردند، شمعون دعا كرد بينا شد، دو نفر شل و لنگ آوردند، يكى از آن دو را آنها دعا كردند، خوب شد، ديگرى را شمعون دعا كرد خوب شد در آن حال شمعون گفت: مقابل دلائل دينى شما هم دليل داشتيم، حالا آنچه شما داريد و ما نداريم چيست؟ آنان گفتند: خداى ما به دعاى ما مرده را زنده مى كند، شمعون آهسته به گوش سلطان سر گذاشت و گفت، خوب است به خدايان ما هم بگوئيم آنها هم كورى شفا بدهند، شاه هم آهسته گفت از خدايان ما كارى ساخته نيست، چيزى نمى فهمند.
شمعون نگاهى به آن دو نفر كرد و گفت: شما اگر مرده را زنده كرديد من و سلطان و تمام مردم به شما ايمان مى آوريم.
گفتند: آماده دعا هستيم پسر سلطان كه روز هفتم مرگ وى بود، مورد آزمايش قرار گرفت و با حضور سلطان و وزراء آن دو نفر را كنار قبرستان آوردند، آنها دعا كردند، پسرك از قبر بيرون آمد، فرياد زد واى بر شما مردم كه اين خدايان بى ارزش را مى پرستيد، تنها خدائى كه مى توان او را ستايش ‍ كرد، پروردگار عالميان و خالق زمين و آسمان است كه مرا به دعاى اين دو نفر زنده كرد.
در برابر جمعيت آن پسر را عبور دادند مقابل آن دو نفر ايستاده آنها را نشان داد و گفت: اينان از خداوند خواستند و خدا هم حيوه تازه اى به من بخشيد و از جمله زندگان شدم، غير از ابن دو نفر خوش منظرى ديگر در آسمان درباره زندگى من دعا كردند، پس با مشاهده اين واقعه شكى براى سلطان نماند، بلافاصله او و تمام وزراء و لشكريان و مردم آن شهر ايمان به خداى يگانه آوردند.
شمعون هم كه مؤمن قلبى بود تظاهر به خدا پرستى مقابل سلطان نمود.

ما خيره سران هر يك، عمر به درگاهت   كرديم چه عصيانها ديدم چه احسانها
ما بنده نادانيم از كره ما بگذر   اى پادشه دانا بخشاى به نادآنها
از علت نادانى ما را تو رهائى ده   اين درد، تو درمان كن، اى خالق درمانها
گويند گنه بخشى چون بنده پشيمان شد   جز تو كه پشيمانى بخشد به پشيمانها

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:02 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

با نيت دعا كردم
در زمان خاتم انبياء محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) باران تاءخير كرد، اصحاب آمدند، خدمت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) عرض ‍ نمود يا رسول الله دعا كن تا خدا باران رحمت خود را نازل فرمايد، رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) دعا كرد ولى مستجاب نشد و باران نازل نگرديد، مرتبه ديگر التجا نمود ابرى ظاهر شد و باران شد، اصحاب از حضرت سؤال كردند، علت چه بود كه مرتبه اول دعا مستجاب نگرديد و در مرتبه دوم دعا مستجاب شد، رسول الله فرمود مرتبه اول نيت نداشتم و در مرتبه دوم با نيت دعا كردم، مثلا حضرت در مرتبه اول براى خواهش اصحاب دعا نمود و طلب جدى نداشت ولى در مرتبه دوم جدا از خدا خواست و دعايش از روى قلب بود. مؤمن هم بايد دعايش از روى دل باشد تا مورد اجابت خداى تعالى واقع شود، اينكه ديده ايد اكثر دعاها مستجاب نمى شود براى آن است كه با قلب ((خدا)) خوانده نمى شود.

اى به و فانور دل تارمن   عزت من هستى من يار من
صبح اميد من دل خسته اى   پاى دلم را به غمت بسته اى
خاطرم از ياد تو روشن بود   خاك وجودم ز تو گلشن بود
جان و دلم را به غمت زنده كن   لطف بر اين بنده شرمنده كن

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:02 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

چرا مى گويند اعمال ام داود
ام داود خدمت حضرت صادق (عليه السلام) رسيد و راه چاره اى براى آزادى فرزندش از زندان منصور دوانيقى خواست ((او از سادات حسنى و برادر رضاعى امام بود)) حضرت صادق (عليه السلام) فرمود: ايان البيض ‍ ماه رجب را روزه بگير روز پانزدهم در جاى خلوتى پس از نماز ظهر و عصر و نوافل آنها و خواندن صد مرتبه حمد و ده مرتبه آيه الكرسى و قرائت سوره هائى از قرآن ((كه امام تعيين فرمود:))اين دعا را بخوان و اعمال ام داود در نيمه رجب مشهور و در سرعت اجابت مسلم و مجرب است و در كتاب مفاتيح الجنان و غير آن به تفصيل نوشته شده، خلاصه، ام داود به دستور امام عمل نمود و خداوند همان شب پسرش را نجات داد و با شتر سريع السير او را به مادرش رسانيدند.

گدايان چشم دل سوى تو دارند   اميد و رحمت از كوى تو دارند
به درگاه تو آنان آه دارند   همه زين آه با تو راه دارند
دل اين دردمندان شادگردان   اسيران را زبند آزاد گردان
عطا كن درد ايشان را دوائى   مريضان را محبت كن شفائى

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:02 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

در حق او دعا كن
از امورى كه سبب اجابت دعا است مقدم داشتن طلب حاجات برادر دينى بر خود است، معصوم (عليه السلام) مى فرمايد اگر متوجه شدى كه يكى از مؤ منين به درد تو گرفتار است، خودت را رها نما و در حق او دعا كن البته از روى حقيقت نه از روى زور و ساختگى يعنى: در اثر علاقه و محبت ايمانى كه به آن دارد، بطورى كه درد او را درد خود بداند و راحتى او را راحتى خود، بلكه بيشتر، و اگر چنين بود خدا حاجات خودش را هم برآورده مى فرمايد: زيد نرسى مى گويد: با معاويه بن وهب در عرفات بودم و مشغول به دعا بود، چون استماع دعايش را نمودم، ديدم براى خودش ‍ چيزى نمى خواهد و اسم مؤمنين و پدرانشان را مى برد و براى آنها دعا مى كند چون سبب آن را از او پرسيدم، گفت: شنيدم از مولايم حضرت صادق (عليه السلام) كه فرمود: هر كس در غياب برادرش براى او دعا كند ملكى از آسمان اول ندا كند براى تو يكصد هزار برابر باد، ملكى از آسمان دوم گويد: براى تو دويست هزار برابر باد، و ملكى از آسمان سوم گويد: براى تو سيصد هزار برابر باد، تا اينكه فرمود: ملكى از آسمان هفتم گويد: براى تو هفتصد هزار برابر باد، سپس خداى متعال مى فرمايد: براى تو باد هزار برابر.
و آشكار است اين مرتبه دعا كننده اى مى باشد كه دعايش از آسمان هفتم هم تجاوز نمايد.

ما گدايان به در خانه شاه آمده ايم   با دل سوخته و ناله و آه آمده ايم
يارب اين دست گدائى كه به سوى تو بود   بر مگردان كه به اميد پناه آمده ايم
گر همه عمر گنه كرده پشيمان شده ايم   همه شرمنده بسوى تو اله آمده ايم
اين دل شب به درخانه ات اى حى كريم   از پى بخشش هر جرم و گناه آمده ايم

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:02 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

از پست بعدی جزو جلد دوم این کتاب به حساب می آید.

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:05 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

ياد خدا

ياد تويا رب مرا غذاى دل وجان   ذكر توبوى بهشت وروضه رضوان
عشق توسرمايه ايست باقى وجاويد   بندگيت موجبات عزت انسان
علت ايجاد هستى دوجهانى   اى ز توخرم جهان به فصل بهاران
بنده عاصمى اگر در تونيايد   پس به كجا رهسپار گردد گريان
اى در توآرزوى بنده مظلوم   (1)موجب آرامشى وهم سر وسامان
حاجت هر بنده را نگفته بدانى   اى تومرا درد جان ومايه درمان
هرچه به هر كس رسيده از تورسيده   از غم وشادى ولطف هاى فراوان
صالح وطالح (2) خورند روزى خود را   از توگسترده اى توسفره احسان
چشم بپوش از گناه بنده عاصمى   چونكه توغفارى وكريمى ومنان
گر تونبخشى هزار واى به صديق   دست وى ودامن رسول وامامان (3)

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:06 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

اگر مى خواهى دعاى آنها به اجابت نرسد
پادشاهى بود كه هر وقت بر مردم ورعيت ظلم وستم مى كرد، مردم اورا نفرين مى كردند وآن پادشاه به بلامصيبت گرفتار مى شد، سلطان از استجابت دعاى مردم تعجب مى كرد، براى همين از اطرافيان وآگاهان دعوت بعمل آورد وراه وچاره خواست: آنها گفتند اگر مى خواهى دعاى آنها به هدف اجابت نرسد بايد غذاى حرام به آنها بخورانى.
پادشاه دستور داد مواد غذايى فراوانى را كه به مخلوط به حرام بود تهيه كنند وبه عنوان هديه از طرف سلطان به مردم بدهند از آن پس سلطان هر چه قدر به مردم ظلم وستم كرد وآنها پادشاه را نفرين مى كردند دعاهايشان به اجابت نمى رسيد ونفرين آنها مؤ ثر واقع نمى شد (4).

لقمه كامد از طريقه مشتبه   خون خور وخاك وبر آن دندان منه
كان تورا در راه دين مفتون كند   نور عرفان از دلت بيرون كند

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:06 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

خداوند اورا بى نياز گردانيد
دونفر كور وگدا سر راه زنى به نام ام جعفر كه موصوف به كرم بود مى نشستند تكدى وگدائى مى نمودند.
يكى از گداها مى گفت: اللهم ارزقنى من فضلك، خدايا از فضل خودت روزيم كن.
ديگرى مى گفت: اللهم ارزقنى من فضل ام جعفر، خدايا از فضل ام جعفر روزيم كن
ام جعفر بر دعاى هر دومطلع بود.
ام جعفر بر آنكه طالب فضل خدا بود دودرهم مى فرستاد اما براى آن كه طالب فضل ام جعفر بود مرغى بريان كرده وداخل شكم مرغ ده دينارء گذاشت ومى فرستاد اما گداى دومى نمى دانست ده دينار در شكم مرغ است اما آنكه مرغ به اوداده مى شد با خود خيال مى كرد كه بهتر است اين مرغ را به رفيقم بفروشم ودودرهم اورا بگيرم چه آنكه خوردن اين مرغ براى سير كردن شكمى بيش نيست.
پس تا ده روز متصل مرغى با آن كيفيت از براى اواز طرف ام جعفر مى آمد و اواطلاع نداشت كه ده دينار هر روز در شكم مرغ است. آن مرغ را به رفيق خود. مى داد ودودرهم از اومى گرفت.
چون روز يازدهم شد ام جعفر آمد عبور كند باز شنيد آن گداى كور مى گويد: اللهم ارزقنى من فضل ام جعفر.
ام جعفر نزديك آمد از اوسؤال كه آيا فضل ما تورا بى نياز نكرد.
مرد كور پرسيد كه فضل تودرباره من كدام است.
ام جعفر گفت: آن 100 دينارى كه در مدت ده روز روزى ده دينار را در شكم مرغ گذاشته بود.
گداى كور گفت: من تمام آن مرغ هارا به رفيقم كه از فضل خدا مى خواست مى فروختم ودرهم هاى اورا مى گرفتم.
ام جعفر گفت: توفضل ما را طلب نمودى محروم شدى وآن رفيقت فضل خدا را طلب نمود پس خداوند اورا غنى وبى نياز گردانيد (5).

بارالها درد درمان توئى   آگه از رنج وغم پنهان توئى
در جهان آرزوسر گشته ام   خانه بر دوشم مرا سامان توئى
نعمتم بخشيده اى از حد فزون   بنده مسكينم ويزدان توئى

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:06 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

من روبه درگاه توآورده ام مرا بپذير
در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جوان گناهكارى زندگى ميكرد، پدرش هر چه قدر او را نصيحت كرد تا دست از اعمال زشت خود بردارد سودى نبخشيد، تا اينكه عاقبت پدرش او را نفرين كرد و او را از خانه اش بيرون كرد.
پس از مدتى كوتاه: جوان به مرض سختى گرفتار شد، به پدرش خبر دادند كه فرزندش سخت مريض است وهر لحظه امكان دارد فوت كند، اما پدر اعتنايى نكرد وگفت: اوديگر فرزند من نيست ومن اورا نفرين كرده ام جوان روز به روز حالش بدتر شد تا اين كه از دنيا رفت وجان به جان آفرين تسليم كرد.
خبر فوت جوان چون به پدرش رسيد، پدرش از شركت در امور كفن ودفن وتشيع جنازه پسرش خودارى كرد.
شب هنگام: جوان در عالم رويا به ديدن پدر رفت: پدر چون فرزندش ‍ خوشحال ومحل زندگى اورا عالى ديد، تعجب كرد وپرسيد: آيا توواقعا پسر من هستى؟ پسر تصديق كرد، آن مرد چون فهميد كه اوفرزندش است از احوالش جويا شد.
جوان گفت: من تاآخرين لحظات زندگى در دنيا دچار عذاب بودم: اما چون مرگ خود را پيش چشم ديدم وتنهايى خود را احساس كرم با دلى شكسته رو به درگاه خداوند آوردم وگفتم ((اى خدايى كه تواز هر رحم كننده اى مهربان تر هستى: من روبه درگاه توآورده ام: مرا بپذير))، خداوند مرا بخشيد ومورده عنايت ولطف خويش قرار داد. (6).

ما پريشان در جهان چون اختريم   همدم وبيگانه از يكديگريم
باز اين اوراق را شيرازه كن   باز آئين محبت تازه كن
باز ما را بر همان خدمت گمار   كار خود با عاشقان خود سپار
رهروان را منزل تسليم بخش   قوت ايمان ابراهيم بخش ‍ (7)

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:06 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

اودعا كرد باران باريد
حضرت عيسى (عليه السلام) ويارانش براى ريزش باران از شهر خارج و وارد صحرا شدند.
عيسى (عليه السلام) به يارانش فرمودند: هر كسى از شما كه گناهى مرتكب شده به شهر باز گردد، پس همه مردم به جز يك نفر برگشتند.
حضرت عيسى (عليه السلام) به اوفرمود: آيا توگناهى انجام نداده اى؟
گفت: چيزى به خاطر ندارم: جز اينكه: روزى به نماز مشغول بودم كه زنى از برابرم عبور كرد، من به اونگاه كردم وچشمم به سوى اومتوجه شد.
همين كه آن زن رفت ((ونماز تمام شد)) چشم خودم را در آوردم وبه طرفى كه آن زن رفته بود پرتاب كردم.
((يعنى چشمى كه در موقع عبادت خالق هستى: متوجه غير خدا شود و روى از خدا برگرداند لياقت وجود ندارد)).
حضرت عيسى (عليه السلام) فرمود: تودعا كن ومن آمين ميگويم.
اودعا كرد ((وحضرت عيسى آمين گفت)) وباران باريد. (8).

اگر اى دل ز جان فرمانبر امر خدا گردى   توانى بر جهان رهبر وفرمانروا گردى
كشى گراژدهاى نفس را با حربه ايمان   توان احياگر اموات همچون انبيا گردى

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:07 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

دعا كردن يوسف وجبرئيل
روايت شد وقتى حضرت يوسف (عليه السلام) را در چاه انداختند يكى از پاهايش درد شديدى گرفت وآن شب را تا صبح بيدار ماند
نزديك طلوع صبح جبرئل (عليه السلام) فرود آمد واورا دلدارى داد واورا به دعا كردن امر نمود.
حضرت يوسف (عليه السلام) فرمود: اى جبرئل تودعاكن ومن آمين بگويم جبرئل (عليه السلام) دعا كرد. ويوسف (عليه السلام) آمين گفت.در آن شب خداوند بعد از دعا كردن دردش را تسكين داد وشفا پيدا كرد وقتى كه حضرت يوسف (عليه السلام) از درد راحت شد فرمود: اى جبرئل حالا من دعا مى كنم وتوآمين بگو.
حضرت يوسف (عليه السلام) از خداوند در خواست كرد: كه هر كس بد حال وبيچاره وصاحب دردى است در آن وقت بد حالى وبى بيچارگيش ‍ بر طرف شود.
هيچ دردمندى در آن وقت نبود مگر اينكه دردش سبك شد(9).

هر كسى دل به خدا بست خدا ياور اوست   خوش برون شد ز چه از رحمت منان يوسف
عاقبت سلطنت مصر به يوسف برسيد   گشت از لطف خدا خرم و خندان يوسف

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:07 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

اودعا كرد وچشمش شفا پيدا كرد
از جمله كراماتى كه براى مرحوم آيت الله شيخ جعفر نجفى ((كاشف الغطاء)) نقل كرده اند اين كه در لاهيجان شخصى بود كه سالها به درد چشم مبتلابود واز معالجه اطباء بهبود نيافته بود.
چون مرحوم شيخ در يكى از سفرها به آنجا رفت آن شخص به خدمتش آمد واز ايشان براى چشم خود دعايى طلبيد.
مرحوم شيخ آب دهان مبارك خود را بر چشم اوماليد ودعا كرد، چشم او شفاى يافت وديگر درد چشم نداشت (10).

زهى شخصيت ومقدار عالم   كه ارشاد است دائم كار عالم
هدايت مى شود انسان به عالم   ز علم ومنطق سرشار عالم
ز نور علم دل گردد منور   مزين عالم از انوار عالم (11)

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:07 PM
تشکرات از این پست
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)

حضرت ولى عصر عليه السلام فرمود دعاى عبرات را بخوان
در احوالات مرحوم سيد رضى رحمه الله عليه مذكور است كه زمانى و مدتى در نزد يكى از امراى سلطان جرماغون زندانى بود وزندان اومدتى طولانى آن هم در سختى وفشار سپرى مى شد.
شبى در عالم خواب چشمانش به جمال خلف صالح حضرت بقيه الله امام زمان (عليه السلام) روشن شد، گريه كرد وآزادى خود را از زندان تقاضا نمود.
حضرت به اوفرمود: دعاى عبرات را بخوان.
سيد گفت: دعاى عبرات كدام است؟
حضرت فرمودند: آن دعا در كتاب مصباح تووجود دارد.
سيد گفت: در كتاب من چنين دعائى نيست.
حضرت فرمودند: به آن كتاب مصباح مراجعه كن تا آن را بيابى.
از خواب بيدار شد، نماز صبح به جاى آورد ومصباح را گشود وورقى در ميان آن يافت كه دعاى عبرات در آن نوشته بود!
چهل مرتبه آن را خواند ودر انتظار نتيجه نشست.
امير واستاندار آن شهر دوهمسر داشت كه يكى از آنها عاقل تر ومورد اعتماد بود، وقتى كه امير نزد اوآمد،به امير گفت: آيا يكى از اولاد اميرالمومنين (عليه السلام) را زندان كرده اى؟
امير گفت: چرا چنين سوالى مى كنى؟
زن گفت: در خواب شخصى كه چون نور آفتاب درخشندگى داشت گلوى مرا بين دوانگشت خود گرفت وفرمود: شوهرت يكى از فرزندان مرا محبوس وزندانى كرده ودر غذا وآب بر اوسخت گرفته است: من گفتم: شما كيستيد؟
فرمود: من على بن ابى طالب هستم: به شوهرت بگواگر اورا رها نكند خانه اش را خراب مى كنم.
خبر اين خواب كم كم منتشر شد وبه گوش سلطان رسيد، از زندانيان سؤال كرد. گفتند: شخصى به اين نام طبق دستور خودت زندانى شده است: دستور داد اورا آزاد كردند. (12).

گر درد دلى مراست بر درگه تواست   ور هست بصير آن دل آگه تواست
اين نكته طبيعت مرا مى گويد   گر رهروسالكم مسيرم ره تواست (13)

 

پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها