داستاني كوتاه از ابراهيم ادهم و غلامش (خواندني و پرمحتوا)
داستان ابراهيم ادهم و غلامش
ابراهیم
ادهم ضمن سیر و سیاحت به لب دریایی رسید، و آنجا نشست و به دوختن پاره های
خرقه اش مشغول شد . در این اثنا امیری که در سالهای پیشین غلام او بود از
آنجا گذر می کرد . همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت . ولی با
کمال تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت ، بلکه او را درویشی بی
پیرایه و خاکسار یافت . پیش خود گفت: پس کو آن حکومت و سلطنت و حشمت و
جلال ؟ چرا اینقدر خاکسار و ژولیده حال شده است ؟ ابراهیم که عارفی کامل
بود و بر ضمایر اشخاص ، واقف بود در همان لحظه فکر او را خواند و برای
قانع کردن وی سوزن خود را به دریا افکند و چیزی نگذشت که صدها هزار ماهی
سر از آب بیرون آوردند در حالی که در دهان هر یک ، سوزنی از طلا بود .
ماهیان به ابراهیم خطاب کردند: ای عارف حقیقی همه این سوزنها از آنِ توست
، بگیر . ابراهیم رو به امیر کرد و گفت: ای امیر ، حکومت بر دل ها مهم تر
است یا حکومت بر تخت ها ؟ امیر از تماشای این صحنه شگرف به وجد و شور دچار
شد و گفت :
وقتی ماهیان از روح عارف خبر دارند ، وای به حال کسی که از او بی خبر باشد .
چهارشنبه 28 مرداد 1388 12:56 PM
تشکرات از این پست