0

زندگی نامه های بزرگان

 
alirezajahazi
alirezajahazi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 246
محل سکونت : خوزستان

زندگی نامه های بزرگان

بسم الله الرحمن الرحیم

خدا تنها روزنه امیدی است که هیچ گاه بسته نمی شود

تنها کسی ایست که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد
با پای شکسته هم می توان سراغش رفت…
تنها خریداری است که اجناس شکسته را بهتر بر می دارد…
تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند…
وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود
و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه کردن…

 

وقتی که مریض میشی ،دلت میگیره یا خیلی تنهایی

همش دوست داری یه دوست بیاد باهات حرف بزنه

و تو یه دل سیر باهاش درد و دل کنی

و اونجاست که این دوستو

دوست واقعی خودت میدونی..

ولی اگر هیچکس ازت یادی نکرد یا هیچ دوستی حالو احوالتو نپرسید

از این دنیا و مردماش  بیزار میشی

که داری میمیریو کسی فکرت نیست

حالا به فکر دل شکسته امام زمان باش

اون سال هاست که تنهاست....

ما خودمونو دوست واقعی ایشون میدونیم ولی هیچ یادی ازشون نمیکنیم

اینه رسم رفاقت؟؟؟

دوشنبه 6 خرداد 1392  4:14 PM
تشکرات از این پست
alirezajahazi
alirezajahazi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 246
محل سکونت : خوزستان

از جولاگری تا منصب سربازی امام زمان(عج)

 

دزفول افرادي چون ستارگان تابان داشته ، مرداني عارف و مقدس و زاهد متقّي مانند سيد كاشف و مولا عليخان قاري و حاج شيخ سليمان و سيد محمد علي نجفي و   محمد علي جولا و مانند اينان هم تربيت كرده است .

شما اگر در اين مطلبي كه از نظرتان مي‏گذرد دقت و تأملي فرمائيد به بلندي و علّو درجه‏ی ملا محمد علی جولای دزفولی پي‏خواهيد برد . او داستاني دارد كه در بيست و چهار سال قبل ، در دزفول از ثقاب دانشمندان آن شهر شنيده‏ام و بعد در كتاب « الشمس الطالعه » و كتاب شرح زندگي« شيخ انصاري » ديده‏ام ، آنها نقل مي‏كرده‏اند : آقاي حاج                    « محمد حسين تبريزي » كه از تجّار محترم تبريز بوده و فرزندي نداشته و آنچه از وسايل مادّي از قبيل دارو و دوا برايش ممكن بوده استفاده كرده و بازهم داراي فرزندي نشده مي‏گويد : من به نجف اشرف مشرّف شدم و براي قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم و متوسل به « امام زمان » عليه السلام گرديدم ، شب در عالم مكاشفه ديدم، كه آقاي بزرگواري به من فرمودند :

برو دزفول نزد « محمدعلي جولاگر » ( بافنده) تا حاجتت برآورده شود . من به دزفول رفتم و از آدرس آن شخص تحقيق كردم ، به من او را نشان دادند وقتي او را ديدم ، از او خوشم آمد زيرا او مرد فقير روشن ضميري بود ، مغازه‏ي كوچكي داشت و مشغول كرباس بافي بود. به او سلام كردم ، او گفت : عليك السّلام آقاي حاج محمدحسين حاجتت برآورده شد ، من از آنكه هم اسم مرا مي‏دانست و هم گفت : حاجتت برآورده شده تعجب كردم و از او تقاضا نمودم ، كه شب را خدمتش بمانم.

گفت : مانعي ندارد .

من وارد دكان كوچك او شدم ، موقع مغرب ، اذان گفت و نماز مغرب و عشا را با هم خوانديم ، مختصري كه از شب گذشت ، سفره‏اي را پهن كرد، مقداري نان جو در آن سفره بود و مقداري هم ماست آورد ، با هم شام خورديم .

من و او همانجا خوابيديم ، صبح برخاست و نماز صبح را خوانديم و مختصري تعقيب خواند و دوباره مشغول كرباس بافي خود شد .

به او گفتم : من كه خدمت شما رسيده‏ام دو مقصد داشتم يكي را فرموديد كه برآورده شد ، دومي اين است كه شما چه عملي انجام داده‏ايد ، كه به اين مقام رسيده‏ايد؟

« امام (عليه السلام) » مرا به شما حواله مي‏دهد !!

از اسم و لقب من اطّلاع داريد !!

گفت : اي‌ آقا ، اين چه سؤالي است كه مي‏كني؟! حاجتت برآورده شده ، راهت را بگير و برو.

گفتم : من ميهمان شمايم و بايد ميهمان را اكرام كني ، من تقاضايم اين است كه شرح حال خودت را برايم بگويي و بدان تا آن را نگويي نخواهم رفت.

گفت : من در همين محل مشغول همين كسب بودم ، در مقابل اين دكان يك نفر از اعضاي دولت بود ، او بسيار مرد ستمگري بود .

سربازي از او و خانه اش نگهداري مي‌كرد ، يك روز آن سرباز نزد من آمد و گفت : شما براي خودتان از كجا غذا تهيه مي‌كنيد؟

من به او گفتم : سالي صد من جو و گندم مي‌‌خرم ، آرد مي‌كنم ، و نان مي‌پزم و مي‌خورم ، زن و فرزندي هم ندارم .

گفت : من در اينجا مستحفظم و دوست ندارم ، از غذاي اين ظالم كه حرام است بخورم ، اگر براي تو مانعي ندارد صد من جو هم براي من تهيه كن و روزي دو قرص نان براي من درست كن ، متشكر خواهم بود.

من قبول كردم و هر روز دو عدد نان خود را از من مي‌گرفت  و مي‌رفت ، يك روز كه نان را تهيه كرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولي او نيامد . رفتم و از احوالش جويا شدم . گفتند : مريض است ! به عيادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد ، برايش طبيب ببرم . گفت : لازم نيست من بايد  امشب بميرم نصفه هاي شب وقتي من مُردم كسي مي‌آيد و به تو خبر مرگم را مي‌دهد ، تو بيا اينجا و هر چه به تو دستور دادند عمل كن و بقيه آرد هم مال تو باشد ، من خواستم شب در كنارش بمانم ، به من اجازه نداد ، من به دكان آمدم .

 نصفه هاي شب متوجه شدم ، كه كسي در دكانم را مي‌زند و مي‌گويد : محمد علي بيا بيرون ، من بيرون آمدم ، مردي را ديدم كه او را نمي‌شناختم ، با هم به مسجد رفتيم ديدم ، آن سرباز از دنيا رفته و جنازه ‌اش آنجا است دو نفر كنار جنازه‌اش ايستاده‌اند.

به من گفتند : بيا كمك كن ، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببريم و غسل دهيم . بالاخره او را به كنار رودخانه برديم و غسل داديم و كفن كرديم و نماز بر او گذارديم و آورديم كنار مسجد دفن كرديم .

سپس من به دكان برگشتم . چند شب بعد ، باز در دكان را زدند ، من از دكان بيرون آمدم ديدم ، يك نفر آمده و مي‌گويد : آقا تو را مي‌خواهند با من بيا تا به خدمتش برسيم ! من اطاعت كردم و با او رفتم ، به بياباني رسيديم كه فوق العاده روشن بود مثل شبهاي چهاردهم ماه با اينكه آخر ماه بود و من از اين جهت تعجب مي‌كردم . پس از چند لحظه ، به صحراي لور (كه شمال دزفول واقع شده) رسيديم ، از دور چند نفر را ديدم كه دور هم نشسته‌اند و يك نفر هم خدمت آنها ايستاده است ، در ميان آنهايي كه نشسته بودند يك نفر خيلي با عظمت بود ، من دانستم كه او حضرت « صاحب الزمان(عج) » است ترس و هول عجيبي مرا گرفته بود و بدنم مي‌لرزيد . مردي كه به دنبال من آمده بود ، گفت : قدري جلوتر برو ، من جلوتر رفتم و بعد ايستادم . آن كس كه خدمت آقايان ايستاده بود ، به من گفت جلوتر بيا نترس من باز مقداري جلوتر رفتم .

حضرت « بقيه الله  (عجل الله تعالي فرجه الشريف) » به يكي از آن افراد فرمودند : منصب سرباز را به خاطر خدمتي كه به شيعه‏ي ما كرده به او بده .

عرض كردم : من كاسب و بافنده‏ام چگونه مي‏توانم سرباز باشم (خيال مي‏كردم مرا به جاي سرباز مرحوم مي‏خواهند نگهبان منزل آن مرد كنند )

آقا با تبسّمي فرمودند : ما مي‏خواهيم منصب او را به تو بدهيم ، من هم باز حرف خودم را تكرار كردم .

باز فرمودند : ما مي‏خواهيم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهيم نه آنكه سرباز باشي برو و تو به جاي او خواهي بود.

من تنها برگشتم ، ولي در مراجعت هوا خيلي تاريك بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولايم حضرت « صاحب الزمان(عج) » به من مي‏رسد و با آن حضرت ارتباط دارم كه منجمله همين جريان تو بود كه به من گفته بودند.

وقتی که مریض میشی ،دلت میگیره یا خیلی تنهایی

همش دوست داری یه دوست بیاد باهات حرف بزنه

و تو یه دل سیر باهاش درد و دل کنی

و اونجاست که این دوستو

دوست واقعی خودت میدونی..

ولی اگر هیچکس ازت یادی نکرد یا هیچ دوستی حالو احوالتو نپرسید

از این دنیا و مردماش  بیزار میشی

که داری میمیریو کسی فکرت نیست

حالا به فکر دل شکسته امام زمان باش

اون سال هاست که تنهاست....

ما خودمونو دوست واقعی ایشون میدونیم ولی هیچ یادی ازشون نمیکنیم

اینه رسم رفاقت؟؟؟

دوشنبه 6 خرداد 1392  4:19 PM
تشکرات از این پست
alirezajahazi
alirezajahazi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 246
محل سکونت : خوزستان

شوخی پیامبر (ص)

پیر زنی از یاران نزد پیامبر رفت و سئوال کرد یا رسول ا... می خواهم بدانم به بهشت می روم یا نه ؟ پیامبر فرمود : نه پیر زنها به بهشت نمی روند . پیر زن که متعجب شد و منتظر چنین جوابی نبود  شروع کرد به تعریف از اعمال و رفتار نیکش و عبادات و خلاصه کارهای خیرش را به پیامبر توضیح داد . پیامبر باز فرمودند  : نه همین که گفتم  پیر زنها به بهشت نمی روند . پیر زن  متعجب تر از قبل گفت  : پس  فلانی و فلانی و فلانی  ...( نام چند تا از پیر زنهای مومنه) هم که پیرند به بهشت نمی روند ؟ پیامبر فرمود : نه آنها هم به بهشت نمی روند . پیر زن که نزدیک بود دلش بشکند گفت یا رسول ا... پس این اعمال  نیک ما بیهوده است و ما به بهشت نمی رویم . پیامبر فرمود : من کی گفتم شما به بهشت نمی روید من گفتم پیر زنها به بهشت نمی روند بلکه آنها به شکل دخترشانزده ساله می شوند و به بهشت می روند شما هم در آن موقع شانزده ساله می شوی و به بهشت می روی . پیر زن که تازه متوجه شوخی پیامبر شده بود خوشحال شد و از پیامبر تشکر کرد و رفت .

وقتی که مریض میشی ،دلت میگیره یا خیلی تنهایی

همش دوست داری یه دوست بیاد باهات حرف بزنه

و تو یه دل سیر باهاش درد و دل کنی

و اونجاست که این دوستو

دوست واقعی خودت میدونی..

ولی اگر هیچکس ازت یادی نکرد یا هیچ دوستی حالو احوالتو نپرسید

از این دنیا و مردماش  بیزار میشی

که داری میمیریو کسی فکرت نیست

حالا به فکر دل شکسته امام زمان باش

اون سال هاست که تنهاست....

ما خودمونو دوست واقعی ایشون میدونیم ولی هیچ یادی ازشون نمیکنیم

اینه رسم رفاقت؟؟؟

سه شنبه 7 خرداد 1392  2:38 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها