0

چند خط زندگي

 
kazem23
kazem23
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1390 
تعداد پست ها : 81
محل سکونت : چ و ب

دو جعبه خدایی....

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.
از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.
پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...

 

.::  با تو حکایتی دگر ::.

سه شنبه 28 خرداد 1392  6:52 AM
تشکرات از این پست
sayyed13737373
kazem23
kazem23
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1390 
تعداد پست ها : 81
محل سکونت : چ و ب

مولا و لیلا

بشر بن حارث که به بشر حافى نیز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گویند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مى کرد که ناگهان به زهد و عرفان گرایید . علت شهرت او به حافى آن است که هماره با پاى برهنه مى گشت . از او حکایات بسیارى نقل شده است ؛ از جمله :
در بازار بغداد مى گشتم که ناگهان دیدم مردى را تازیانه مى زنند. ایستادم و ماجرا را پى گرفتم . دیدم که آن مرد، ناله نمى کند و هیچ حرفى که نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى شود. پس از آن که تازیانه ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جایى ، با او رو در رو شدم و پرسیدم : این تازیانه ها را به چه جرمى خوردى ؟ گفت : شیفته عشقم . گفتم : چرا هیچ زارى نکردى ؟ اگر مى نالیدى و آه مى کشیدى و مى گریستى ، شاید به تو تخفیف مى دادند و از شمار تازیانه ها مى کاستند. گفت : معشوقم در میان جمع بود و به من مى نگریست . او مرا مى دید و من نیز او را پیش چشم خود مى دیدم . در مرام عشق ، زاریدن و نالیدن نیست .
گفتم : اگر چشم مى گشودى و دیدگانت معشوق آسمانى را مى دید، به چه حال بودى !؟ مرد زخمى ، از تاءثیر این سخن ، فریادى کشید و همان جا جان داد .

 

.::  با تو حکایتی دگر ::.

سه شنبه 28 خرداد 1392  6:53 AM
تشکرات از این پست
kazem23
kazem23
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1390 
تعداد پست ها : 81
محل سکونت : چ و ب

حب وطن ....

تا به حال از شیخ شهاب الدین سهروردی فیلسوف و عارف نامی ایران زیاد شنیده بودم ولی این داستان که مربوط به چگونگی درگذشت این عارف نامدار است را شاید کمتر تکرار کرده اند!
نمی دانم چرا !! شاید دلیلش عشق زیاد چنین عارف عظیم الشانی به وطن باشد

سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام.
گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود .
سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست. دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.
شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی ، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید…

 

.::  با تو حکایتی دگر ::.

سه شنبه 28 خرداد 1392  6:55 AM
تشکرات از این پست
kazem23
kazem23
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1390 
تعداد پست ها : 81
محل سکونت : چ و ب

کم نخواهیم ....!

روزی مردی مستجاب الدعوه پای کوهی نشسته بود
که به کوه نظری انداخت و از اونجا که با خدا خیلی دوست بود
گفت: خدایا این کوه رو برام تبدیل به طلا کن. در یک چشم بر هم زدن کوه تبدیل به طلا شد.
مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا کرد: خدایا کور بشه هر کسی که از تو کم بخواد.
در همان لحظه هر دو چشم مرد کور شد

 

.::  با تو حکایتی دگر ::.

سه شنبه 28 خرداد 1392  6:58 AM
تشکرات از این پست
kazem23
kazem23
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1390 
تعداد پست ها : 81
محل سکونت : چ و ب

فقط سفید بکش ....

می گویند پسر بچه ای در نقاشی مهارتی فوق العاده داشت . کافی بود تکه چوبی به او بدهید تا روی شن و ماسه بهترین و زنده ترین نقش ها را نقاشی کند .
اما این پسر یک مشکل داشت و آن این بود که در نقاشی هایش فقط از رنگ سفید استفاده می کرد و چون رنگ های دیگر را به کار نمی برد مهارت نقاشی او روی کاغذ و پارچه قابل ثبت نبود .
پدر این کودک نابغه نزد یک نقاش ماهر رفت و ار او راهنمایی خواست .
نقاش ماهر کمی فکر کرد و سپس گفت :
این که کاری ندارد یک کاغذ یا پارچه مشکی در اختیارش بگذارید . او وقتی با قلم سفید روی کاغذ نقاشی می کند در واقع سیاهی های زمینه ،خودشان را در جاهای خالی نشان می دهند و نقاشی او دو رنگ می شود !
پدر کودک نابغه رفت و دیگر خبری از او نشد .
چند ماه بعد استاد او را در خیابان دید و از او پرسید :
راستی از بچه نابغه تان چه خبر ؟ حتما مشکل شما با کاغذ و پارچه مشکی حل شد ؟
پدر کودک لبخندی زد و گفت : خیر ! او همان روزی که کاغذ مشکی را به او دادم ابتدا با رنگ سفید تمام سطح کاغذ را سفید کرد و روی سطح سفید با قلم موی سفید به نقاشی ادامه داد .
چیزی در وجود این بچه هست که باعث می شود او سیاهی را نبیند . او فقط سفیدی را می بیند و با آن زندگی می کند . خوب چرا من باید در این واکنش غریزی فرزندم دخالت کنم ؟
من هم دیگر از آن روز کاری به کارش ندارم و او را به حال خود رها کردم .

تو نیز بی اعتنا به همه سیاهی ها ، کار خودت را بکن و فقط سفید بکش .

 

.::  با تو حکایتی دگر ::.

سه شنبه 28 خرداد 1392  7:08 AM
تشکرات از این پست
kazem23
kazem23
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1390 
تعداد پست ها : 81
محل سکونت : چ و ب

بهترین عبادت ظالم

یکی از پادشاهان ظالم از پارسایی پرسید:بهترین عبادت کدام است؟
گفت:برای تو خواب نیم روز تا لحظه ای مردم را نیازاری

 

.::  با تو حکایتی دگر ::.

سه شنبه 28 خرداد 1392  7:09 AM
تشکرات از این پست
kazem23
kazem23
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1390 
تعداد پست ها : 81
محل سکونت : چ و ب

سفارش‏هاى اخلاقى خدا به پيامبر (ص)

پيغمبر صلى‏ الله ‏عليه‏ و‏آله مى‏ فرمايد:

 «ان اقربكم منّى مجلسا يوم القيامة احسنكم اخلاقا»

در روز قيامت نزديكترين شما به محلى كه من ايستاده‏ ام، آن كسى است كه اخلاقش از همه بهتر باشد.

1 ـ عفو از ظلم كننده

اخلاق چيست؟ خدا اخلاق را به من وصيت كرد، كه چيست:

 «اوصانى ربى ان أعف عمن ظلمنى»

گفت: حبيب من! تو در خانواده، بچه‏ ها، قوم و خويش‏ ها و مردم آدم با مروت و با گذشتى باش.

2 ـ كمك به محروم كننده تو از كمك

سفارش دوّم:

 «و اعطى عمن حرمنى»

 به من گفت: يا رسول الله! مردم كم ظرفيت هستند، اگر يك زمانى رفتى و چيزى از كسى خواستى گفت نمى‏ دهم، تو گذشت كن.

حبيب من! پيش مردم كه مى‏ روى، چيزى از مردم مى‏ خواهى كه انجام نمى‏ دهند، اما حالا خودشان گرفتار شدند، آمدند، تو برو برايشان انجام بده. تو مثل آنها نباش و به رخ آنها نكش.

3 ـ صله رحم با قطع كننده رحم

سفارش سوم:

 «و أوصل [أصل] من قطعنى»

 خدا به من گفت: اين قوم و خويش‏ هايت گاهى بى‏ دليل، حالا يا حسود است، يا كم ظرفيت، يا متكبر و مغرور، يا بدخلق، به ديدن تو نمى‏ آيند، حبيب من! سفارش من اين است كه اگر او نيامد، تو در مقابل او تكبر نكن و به ديدنش برو.

4 ـ تفكر در سكوت

سفارش چهارم:

«و ان يكون صمتى فكرا»

 به من گفت: حبيب من! هر وقت تنهايى، جايى هستى كه بنا نيست حرف بزنى، سكوتت را حرام نكن. در سكوت به فكر فرو برو. به گذشته و عاقبت خودت فكر كن، به مردم، به زن و بچه‏ ات، فكر كن، ببين نقشه خوبى پيدا مى‏ كنى كه به نفع مردم باشد تا پياده كنى.

5 ـ گفتار متذكر

 «و ان يكون منطقى ذكراً»

 به من سفارش كرد: رسول من! حرف و كلام تو چراغ هدايت مردم باشد. فقط حق بگو، فقط حرف خدا را بزن. حرفى بزن كه مردم تكان بخورند، بيدار بشوند، توبه كنند. حرفى بزن كه آتشى را خاموش كند و بين دو نفر كه با هم قهر كرده‏اند، آشتى بدهى و اختلافى را رفع بكنى.

6 ـ نگاه براى عبرت

سفارش ششم:

«و نظرى عبرا»

حبيب من! پلك چشمانت را كه باز كردى، به هر چه نظر مى‏ كنى، براى درس گرفتن باشد. نگاهت فقط نگاه درس ‏گيرى باشد. چگونه؟

عبرت‏ها را در قالب اين اشعار زيبا ملاحظه كنيد:

 بنشين بر لب جوى و گذر عمر ببين

 كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

* * *

مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو

 يادم از كشته خويش آمد و هنگام درو

من از بى‏قدرى خار سر ديوار دانستم

 كه ناكس كس نمى‏گردد، از اين بالا نشينى‏ها

 * * *

اظهار عجز پيش ستم پيشه‏گان خطاست

 اشك كباب مايه طغيان آتش است

* * *

صائب چه اعتبار بر اخوان روزگار

 يوسف به ريسمان برادر به چاه شد

* * *

مانع نشدى ز آمدن غير به چشمم

 رو اى مژه، خار سر ديوار به از توست

* * *

پرتو عمر چراغى است كه در بزم وجود

 به نسيم مژه بر هم زدنى خاموش است

* * *

جوانى گفت با پيرى دل آگاه

 كه خم گشتى، چه مى‏جويى در اين راه؟

جوابش گفت پير خوش تكلم

 كه ايام جوانى كرده‏ام گم

* * *

دريغا كه بى ما بسى روزگار

 برويد گل و بشكفد نوبهار

بسى تير و دى‏ماه و ارديبهشت

 برآيد كه ما خاك باشيم و خشت

* * *

تفرج كنان بر هواى و هوس

 گذشتيم بر خاك بسيار كس

كسانى كه از ديگر به غيب اندرند

 بيايند و بر قبر ما بگذرند

* * *

برگ درختان سبز، پيش خداوند هوش

 هر ورقش دفترى است، معرفت كردگار

اين‏ها درس است. خدا به من سفارش كرد: حبيب من! پلك چشمت را كه باز مى‏ كنى، به هر چه كه نگاه مى‏ كنى، براى عبرت گرفتن نگاه كن.

«اوصانى ربى ان اعفو عمن ظلمنى و اعطى عمن حرمنى و أصل عمن قطعنى و ان يكون صمتى فكرا و منطقى ذكرا و نظرى عبرا»

 اين شش سفارش، توصيه‏ هاى خدا به پيغمبر است كه حبيب من! چگونه زندگى كن.

.::  با تو حکایتی دگر ::.

دوشنبه 17 تیر 1392  9:45 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها