0

خرید از مغازه (داستان کودکانه)

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

خرید از مغازه (داستان کودکانه)

آن روز بعدازظهر هلیا وقتی تكالیف مدرسه‌اش تمام شد از مامان خواست تا با هم بیرون بروند و از مغازه كمی خوراكی بخرند، چون قرار بود فردا از طرف مدرسه آنها را به شهر بازی ببرند. اما مادرش به او گفت باید صبر كند تا پدرش از سر كار بیاید و با او برود و هلیا مجبور شد منتظر بابا بماند.نزدیكی‌های غروب زنگ خانه به صدا در آمد و هلیا با خوشحالی در را بازكرد و هنوز بابا وارد خانه نشده بود از او خواست كه سریع بروند وازمغازه چیزهایی بخرند.

بابا با این‌كه خسته بود، اما وقتی اصرار و و شور و شوق هلیا را دید، قبول كرد و با لبخند از هلیا خواست فوری حاضر شود و با هم بروند.

چند دقیقه بعد در حالی كه هوا تقریبا تاریك شده بود هلیا دست در دست بابا به سمت مغازه می‌رفتند و او با اشتیاق فراوان ماجرای اردو رفتن‌شان را برای پدرش تعریف می‌كرد و این‌كه هر كدام از بچه‌ها قرار شده بود یك خوراكی خاص بخرند. هلیا در ادامه حرف هایش به بابا گفت كه باید بروند و از مغازه كنار مدرسه خرید كنند چون خوراكی را كه هلیا باید می‌خرید فقط آن مغازه داشت.

بابا با تعجب نگاهی به هلیا انداخت و گفت: هلیاجون مدرسه كه یه خیابون بالاتره و یه ذره دوره، بهتر نیست از همین‌جا بخریم.

اما هلیا گفت كه آن مغازه خوراكی‌هایش بهتر است. بابا سعی كرد كه هلیا را راضی كند تا از سركوچه خرید كنند، اما او اصراركرد كه بروند و از مغازه‌ای كه با بچه‌ها قرار گذاشته‌اند خرید كنند.

بابا كه دلش می‌خواست دلیل این همه پافشاری هلیا را بداند گفت: هلیا‌جون حالا بگو ببینم اون مغازه چی داره كه مغازه سركوچه خودمون نداره كه حتما باید بریم اونجا‌؟

هلیا نگاهی به بابا كرد و گفت: بابا‌جون می‌دونی اونجا یه لواشكایی داره كه دوستم خریده و گفته خیلی خوشمزه‌اس.

بابا كه خنده‌اش گرفته بود گفت: لواشك! برای یه لواشك داریم می‌ریم، باباجون همین‌جا هم لواشك دارن.

‌ـ ‌آخه باباجون اون مغازه لواشكش خیلی خوبه.

بابا كه باز هم چاره‌ای جز قبول‌كردن حرف هلیا نداشت گفت: هلیا‌جون به شرطی می‌خرم كه بسته‌بندی و بهداشتی  باشه؛ بعدشم بگو ببینم شما مطمئنی داره؟

هلیا دست بابا را محكم‌تر گرفت و گفت: بله مطمئنم، دوستام خریدن، تازه بهداشتیم هست.

بابا كه دید هلیا اینقدر با اطمینان صحبت می‌كند خیالش راحت شد كه رفتنشان تا آنجا بیهوده نیست و به دخترش گفت كه وقتی رسیدیم اگر چیز دیگری هم خواست از مغازه بخرد و به راهشان ادامه دادند. وقتی رسیدند دیدند كه آقای مغازه‌دار در حال جمع‌و‌جور‌كردن مغازه است تا تعطیل كند. هلیا سریع داخل شد و از آقای مغازه‌دار خواست برایش از آن لواشك‌ها بیاورد، اما مرد فروشنده گفت كه تمام كرده است و اگر چیز دیگری نمی‌خواهند باید مغازه را ببندد چون كار دارد و می‌خواهد برود.

هلیا با ناامیدی برگشت و به بابا كه پشت سرش ایستاده بود، نگاه كرد و بعد هردو از مغازه بیرون آمدند. در راه برگشت به خانه هلیا در حالی كه دست بابا را گرفته بود احساس كرد كه او از این ماجرا ناراحت شده است برای همین گفت: باباجون، ببخشید شمارو تا اینجا آوردم.

‌ـ‌ عیب نداره دخترم بعضی وقتا پیش میاد.

‌ـ‌ اگه به حرف شما گوش می‌دادم این اتفاق نمی‌افتاد، حالا منو می‌بخشید.

بابا لبخندی زد و با مهربانی گفت: بله كه می‌بخشم، دیگه بهش فكرنكن؛ بدو بریم كه دیرمون شد.

شنبه 28 اردیبهشت 1392  10:18 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها