0

داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

 
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

با سلام به همه دوستان در اين تاپيك قصد دارم كه داستانهاي كوتاه با زبان شيرين انگليسي و زبان ساده و لغات راحت كه براي افراد مبتدي هم قابل درك و فهم است را قرار ميدهم :

 

Captain & fisherman

 

The cautious captain of a small ship had to go along a coast with which he was unfamiliar , so he tried to find a qualified pilot to guide him. He went ashore in one of the small ports where his ship stopped, and a local fisherman pretended that he was one because he needed some money. The captain took him on board and let him tell him where to steer the ship.

After half an hour the captain began to suspect that the fisherman did not really know what he was doing or where he was going so he said to him,' are you sure you are a qualified pilot?

'Oh, yes' answered the fisherman .'I know every rock on this part of the coast.' Suddenly there was a terrible tearing sound from under the ship.

At once the fisherman added," and that's one of them."

 

ناخدا و ماهيگير

ناخداي هوشيار يك كشتي كوچك مجبور بود در امتداد ساحل دريايي كه نميشناخت حركت كند...بنابر اين او تلاش كرد تا يك ناخداي اشنا به انجا را پيدا كند.او كنار يكي از بندرهاي كوچكي كه كشتي اش توقف كرد ايستاد ويك ماهيگير محلي چون به پول احتياج داشت طوري وانمود كرد كه يك راننده كشتي ماهر است.ناخدا او را سوار كرد و به او اجازه داد تا بگويد كشتي را به كجا براند.بعد از نيم ساعت ناخدا گمان كرد كه ماهيگير نميداند كه واقعا كجا ميرود پس به او گفت: "تو مطمئني ناخداي ماهر هستي؟"

ماهيگير جواب داد: بله.....من همه سنگهاي بندر را از كناردريا ميشناسم..ناگهان صداي پاره شدن از زير كشتي امد. سرانجام ماهيگير افزود:"اين هم يكي از همان سنگها بود"


"با يك تشكر خشك و خالي من را در قرار دادن هر چه زودتر داستانها تشويق كنيد"

دوشنبه 16 اردیبهشت 1392  5:15 PM
تشکرات از این پست
salma57 fatemehalipor NightClawler a_sadri
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

The Old man And whisky
Harry did not stop his car at some traffic-lights when they were red, and he hit another car. Harry
jumped out and went to it. There was an old man in the car. He was very frightened and said to
Harry, "what are you doing? You nearly killed me.!"
"yes" Harry answered, "I'm very sorry." He took a bottle out of his car and said ,"Drink some of
this. then you'll feel better." He gave the man some whisky, and the man drank it ,but then he
shouted again, "you nearly killed me!"
Harry gave him the bottle again, and the old man drank a lot of the whisky. Then he smiled and
said to Harry ,"Thank you .I feel much better now .but why aren't you drinking?"

"oh, well" Harry answered ,"I don’t want any whisky now. I'm going to sit here and wait for the police."

 

"پيرمرد و ويسكي"

هري وقتي چراغ  قرمز شد ماشينش را نگه نداشت و با ماشين ديگري برخورد كرد. هري سريع به بيرون از ماشين پريد و پيش راننده ان ماشين رفت.

داخل ماشين يك پيرمرد بود كه خيلي ترسيده بود . به هري گفت چكار ميكني؟ نزديك بود منو بكشي!

هري جواب داد: بله..من متاسفم. او يك بطري از داخل ماشينش اورد و گفت: كمي از اين بنوش حالت را بهتر ميكند.

او مقداري ويسكي به ان مرد داد و پير مرد بعد از نوشيدن مقداري از ان دوباره فرياد زد:نزديك بود تو منو بكشي!

هري يك بطري ديگر هم به پيرمرد داد و پيرمرد هم مقدار زيادي از انرا نوشيد ولبخندي زد و به هري گفت: متشكرم احساس ميكنم بهتر شدم تو چرا نمينوشي؟

هري جواب داد: صحيح(حالاشد). من الان هيچ نوشيدني نميخوام. الان قصد دارم بروم انجا بنشينم و منتظر پليس بمانم.

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

دوشنبه 16 اردیبهشت 1392  5:27 PM
تشکرات از این پست
salma57 fatemehalipor NightClawler a_sadri
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

I can never find shoes for my feet"""
One of Harry's feet was bigger than the other. 'I can never find boots and shoes for my feet,' he
said to his friend Dick.
'Why don't you go to a sho~maker?' Dick said. 'A good one can make you the right shoes.'
'I've never been to a shoemaker,' Harry said. 'Aren't they very expensive?'
'No,' Dick said, 'some of them aren't. There's a good one in our village, and he's quite cheap.
Here's his address.'He wrote something on a piece of paper and gave it to Harry.
Harry went to the shoemaker in Dick's village a few days later, and the shoemaker made him
some shoes.
Harry went to the shop again a week later and looked at the shoes. Then he said to the shoemaker
angrily, 'You're a silly man! I said, "Make one shoe bigger than the other," but you've made one
smaller than the other!'

من هرگز كفش اندازه پاهام پيدا نميكنم

يكي از پاهاي هري از ديگري بزرگتر بود.او به دوستش ديك گفت: من هرگز نميتوانم كفش اندازه پام پيدا كنم.

ديك گفت: چرا پيش كفاش نميروي؟؟ يك كفاش خوب ميتواند برات كفش مناسب بسازد.هري گفت: من تا حالا پيش كفاش نرفتم....انها گران نيستند!

ديك گفت: بعضي از انها نيستند. يك كفاش خوب در روستاي ما وجود دارد و كاملا ارزان است.اين ادرسش است و روي يك تكه كاغذ نوشت و به هري داد.

چند روز بعد هري به كفاشي روستاي ديك رفت و كفاش براي او كفشي درست كرد.

هري يك هفته بعد براي ديدن كفشش دوباره به كفاشي رفت. و با عصبانيت به كفاش گفت: شما مرد ناداني هستيد! من گفتم يكي از كفشها را از ديگري بزرگتر درست كن.

اما شما يكي را كوچكتر از ديگري درست كرديد!!!!!!!!!

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

دوشنبه 16 اردیبهشت 1392  8:35 PM
تشکرات از این پست
salma57 NightClawler
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

Destiny
During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was
greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt.
On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the
general took out a coin and said, "I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If it is
tails we shall lose."
"Destiny will now reveal itself."
He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers
were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were
victorious.
After the battle. a lieutenant remarked to the general, "No one can change destiny."
"Quite right," the general replied as he showed the lieutenant the coin, which had heads on both
sides.

سرنوشت

در طول نبردي سرنوشت ساز و مهم ژنرال ژاپني تصميم گرفت با وجود سربازان زيادش حمله كند.

مطمئن بود پيروز ميشوند اما سربازانش مردد و دودل بودند. 

در مسير ميدان نبرد در معبدي مقدس توقف كردند. بعد از فريضه دعا كه همراه با سربازانش انجام شد ژنرال سكه اي در اورد و گفت: سكه را به هوا پرتاب خواهم كرد اگر رو امد پيروز ميشويم ولي اگر شير امد در جنگ شكست خواهيم خورد.

سرنوشت خود مشخص خواهد كرد.

سكه را به هوا انداخت و همگي مشتاقانه تماشا كردند تا سكه بر زمين افتاد..رو بود.سربازان ازفرط شادي از خود بي خود شدند و كاملا اطمينان پبدا كردند و با قدرت به دشمن حمله كردند ودر جنگ پيروز شدند.

بعد از جنگ ستواني به ژنرال گفت: سرنوشت را نتوان تغيير داد.

ژنرال در حالي كه سكه اي كه دو طرف ان رو بود را به ستوان نشان ميداد جواب داد: "كاملا حق با شماست"

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

سه شنبه 17 اردیبهشت 1392  5:45 AM
تشکرات از این پست
salma57 NightClawler
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

The butterfly & the cocoon
A small crack appeared on a cocoon. A man sat for hours and watched carefully the struggle of
the butterfly to get out of that small crack of cocoon.
Then the butterfly stopped striving. It seemed that she was exhausted and couldn’t go on trying.
The man decided to help the poor creature. He widened the crack by scissors. The butterfly came
out of cocoon easily, but her body was tiny and her wings were wrinkled.
The ma continued watching the butterfly. He expected to see her wings become expanded to
protect her body. But it didn’t happen! As a matter of fact, the butterfly had to crawl on the
ground for the rest of her life, for she could never fly.
The kind man didn’t realize that God had arranged the limitation of cocoon and also the struggle
for butterfly to get out of it, so that a certain fluid could be discharged from her body to enable
her to fly afterward.
Sometimes struggling is the only thing we need to do. If God had provided us with an easy to
live without any difficulties then we become paralyzed, couldn’t become strong and could not
fly.

پروانه و پيله كرم ابريشم

شكاف كوچكي بر روي پيله كرم ابريشمي ظاهر شد.مردي ساعتها به تلاش پروانه براي خارج شدن از پيله نگاه كرد.

پروانه دست از تلاش برداشت.به نظرمي رسيد خسته شده و نميتواند به تلاش هايش ادامه دهد.

او تصميم گرفت به اين مخلوق كوچك كمك كند.با استفاده از قيچي شكاف را پهن تر كرد.پروانه به راحتي ار پيله خارج شد....

اما بدنش كوچك و بالهايش چروكيده بود.مرد به پروانه همچنان زل زده بود و انتظار داشت پروانه براي محافظت از بدنش بالهايش را باز كند.اما اينطور نشد.

در حقيقت پروانه مجبور بود بقيه عمرش را روي زمين بخزد و نمي توانست پرواز كند.

مرد مهربان پي نبرده بود كه خدا محدوديت را براي پيله و تلاش براي خروج را براي پروانه بوجود اورده.

به اينصورت كه مايع خاصي از بدنش ترشح ميشود و او را قادر به پرواز ميسازد.

بعضي اوقات تلاش و كوشش تنها چيزي است كه بايد انجام بدهيم.اگر خدا اسودگي را بدون سختي براي ما مهيا كرده بود در اينصورت فلج شده و نميتوانستيم نيرومند باشيم و  پرواز كنيم.

 

 

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392  4:07 PM
تشکرات از این پست
salma57 NightClawler
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

Do You Know Who I am
One day a student was taking a very difficult essay exam. At the end of the test, the prof asked
all the students to put their pencils down and immediately hand in their tests. The young man
kept writing furiously, although he was warned that if he did not stop immediately he would be
disqualified. He ignored the warning, finished the test. Minutes later, and went to hand the test to
his instructor. The instructor told him he would not take the test.
The student asked, "Do you know who I am?"
The prof said, "No and I don't care."
The student asked again, "Are you sure you don't know who I am?"
The prof again said no. Therefore, the student walked over to the pile of tests, placed his in the
middle, then threw the papers in the air "Good" the student said, and walked out. He passed.

ايا ميدانيد من كي هستم

روزي يك دانش اموز امتحان خيلي سخت داشت.در اخر امتحان استاد از همه دانش اموزان خواست قلمهايشان را پايين بگذارند و بلافاصله دست خود را بر روي برگه خود بگذارند.

مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد.گو اينكه او ميدانست كه اگر دست از نوشتنن برندارد محروم خواهد شد.او اخطار را ناديده گرفت و امتحان را به پايان رساند. دقايقي بعد با برگه ازمون خود به سوي اموزگار خود رفت.

اموزگار گفت كه برگه امتحاني او را نخواهد گرفت.

دانش اموز پرسيد : "ميداني من چه كسي هستم".

استاد گفت :"نه و اهميت نميدم"

دانش اموز دوباره پرسيد :" مطمئني كه من را نميشناسي؟"

استاد دوباره گفت : نه .  بنابر اين دانش اموز به سمت بقيه برگه ها رفت و برگه اش را در بين انها جاي داد(جوري كه استاد نميتونست بفهمه كدام برگه مال اوست).اونوقت با خوشحالي كاغذهايي كه دستش بود را به هوا پرتاب كرد و گفت ايول و به بيرون رفت.

"او قبول شد"

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

پنج شنبه 19 اردیبهشت 1392  2:56 PM
تشکرات از این پست
salma57 NightClawler paaaak
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

The purpose of life
A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse
and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has
covered.
Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as
much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as
possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area
as possible.
Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying.
Then he asked himself, "Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am
dying and I only need a very small area to bury myself."
The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make
more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to
appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love.
One day when we look back , we will realize that we don't really need that much, but then we
cannot turn back time for what we have missed.
Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about
work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life.
Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want
to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always
let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose
of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which kind of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul?

هدف زندگي

سالها پيش حاكمي به يكي از سواركارانش گفت:مقدار سرزمينهايي كه بتواند با اسبش طي كند را به او خواهد بخشيد.همانطور كه انتظار ميرفت سواركار به سرعت براي طي كردن هر چه بيشتر سر زمينها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع به تاختن كرد.

با شلاق زدن به اسبش با اخرين سرعت مي تاخت و مي تاخت.حتي وقتي گرسنه و خسته بو از توقف نمي ايستاد چون ميخواست تا جايي كه امكان داشت سرزمينهاي بيشتري را طي كند.وقتي مناطق قابل توجهي را طي كرده بود به نقطه اي رسيد.خسته بود و داشت مي مرد.از خودش پرسيد: چرا خودم را مجبور كردم كه سخت تلاش كنم و اين مقدار زمين را بدست بياورم؟ در حالي كه در حال مردن هستم و يك وجب خاك براي دفن كردنم نياز دارم.

داستان بالا شبيه سفر زندگي خودمان است.براي بدست اوردن ثروت...قدرت و شهرت سخت تلاش ميكنيم و از سلامتي و  زماني كه بايد براي خانواده صرف كرد غفلت ميكنيمتا با زيباها و سرگرمي هاي اطرافمان كه دوست داريم مشغول باشيم.

وقتي به گذشته نگاه ميكنيم متوجه خواهيم شد كه هيچگاه به اين مقدار احتياج نداشتيم اما نميتوان اب رفته را به جوب بازگرداند.

زندگي تنها بدست اوردن قدرت و پول و شهرت نيست. زندگي قطعا فقط كار نيست...بلكه كار تنها براي امرار معاش است تا بتوان از زيباييها و لذتهاي زندگي بهره مند شد و استفاده كرد.زندگي تهادلي است بين كار و تفريح...خانواده و اوقات شخصي.بايستي تصميم بگيري چطور زندگيت را متعادل كني.اولويتهايت را تعريف كن و بدان كه چطور ميتواني با ديگران به توافق برسي اما هميشه اجازه بده بعضي از تصميماتت بر اساس غريزه درونيت باشد.شادي معنا و هدف زندگي است.هدف اصلي وجود انسان.اما شادي معناهاي متعددي دارد. چه نو.ع شادي را شما انتخاب ميكنيد؟چه نوع شادي روح بلند پروازتان را ارضا خواهد كرد؟

 


 

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

جمعه 20 اردیبهشت 1392  11:53 AM
تشکرات از این پست
salma57 NightClawler
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

I was just checking my performance
A little boy went into a drug store, reached for a soda carton and pulled it over to the telephone.
He climbed onto the carton so that he could reach the buttons on the phone and proceeded to
punch in seven digits.
The store-owner observed and listened to the conversation: The boy asked, "Lady, Can you give
me the job of cutting your lawn? The woman replied, "I already have someone to cut my lawn."
"Lady, I will cut your lawn for half the price of the person who cuts your lawn now." replied
boy. The woman responded that she was very satisfied with the person who was presently cutting
her lawn.
The little boy found more perseverance and offered, "Lady, I'll even sweep your curb and your
sidewalk, so on Sunday you will have the prettiest lawn in all of Palm beach, Florida." Again the
woman answered in the negative.
With a smile on his face, the little boy replaced the receiver. The store-owner, who was listening
to all, walked over to the boy and said, "Son... I like your attitude; I like that positive spirit and
would like to offer you a job."
The little boy replied, "No thanks, I was just checking my performance with the job I already
have. I am the one who is working for that lady, I was talking to
!"

من فقط داشتم عملكردم را ميسنجيدم

پسر كوچكي وارد داروخانه شد.كارتن جوش شيرين را به سمت تلفن هل داد.بر روي كارتن رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع به گرفتن شماره اي هفت رقمي كرد.

مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به صحبتهايش گوش ميداد: "خانم ميتونم خواهش كنم كوتاه كردن چمنها را به من بسپاريد؟" زن پاسخ داد:" من كسي را دارم كه اينكار را برايم انجام ميدهد".

پسرك گفت:"خانم من اينكار را با نصف دستمزدي كه او ميگيرد انجام خواهم داد".زن در جوابش گفت :"كه از كار ان فرد راضي است".

پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد  داد:"خانم من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم جارو ميكنم در اينصورت شما يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت".مجددا زن پاسخش منفي بود" پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت...گوشي را گذاشت.مسئول داروخانه كه به حرفهاي پسرك گوش داده بود به سمت پسر امد و گفت:پسر از رفتارت خوشم مياد....بخاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم بهت كاري بدم.

پسر جواب داد: نه من فقط داشتم عملكردم را ميسنجيدم.".من همون كسي هستم كه براي اين خانم كار ميكنه"

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

یک شنبه 22 اردیبهشت 1392  8:11 PM
تشکرات از این پست
salma57 NightClawler
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

Date of Birth
Joe Richards finished school when he was 18, and then his father said to him, 'You've passed
your examinations now,Joe, and you got good marks in them. Now go and get some good work.
They're looking for clever people at the bank in the town. The clerks there get quite a IN of
money now.'
A few days later, Joe went to the bank and asked for work there. A man took him into a small
room and gave him some questions on a piece of paper. Joe wrote his answers on the paper, and
then he gave them to the man.
The man looked at them for a few minutes, and then he took a pen and said toJoe, 'Your birthday
was on the 12th of June, Mr Richards?'
'Yes, sir,' Joe said.
'What year?' the man asked. 'Oh, every year, sir,' Joe said.

تاريخ تولد

جو ريچارد وقتي كه 18 ساله بود مدرسه اش را به پايان رساند و در ان وقت پدرش به او گفت : حال كه امتحانات خود را پشت سر گذاشته اي و نمرات خوبي را گرفته اي برو و يك شغل مناسب بدست بياور.

در شهر بدنبال افراد باهوش براي كار در بانك ميگردند.منشي ها در انجا پول خوبي بدست مي اورند.چند روز بعد جو به بانك رفت و تقاضاي كار كرد.شخصي وي را به داخل اتاقي برد و كاغذي كه چند سوال بر روي ان نوشته شده بود را به وي داد.جو جوابها را بر روي كاغذ نوشت و به مرد تحويل داد.

مرد براي چند دقيقه به كاغذها نگاه كرد و يك قلم برداشت و از جو پرسيد:تاريخ تولد شما در 12 ماه جون است؟

جو گفت:بله قربان

مرد پرسيد: چه سالي؟ و جو گفت:آه.... "هرسال قربان"

 

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392  4:18 PM
تشکرات از این پست
salma57 NightClawler
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

I put it on
Fred works in a factory. He does not have a wife, and he gets quite a lot of money every week.
He loves cars, and has a new one every year. He likes driving very fast, and he always buys
small, fast, red cars. He sometimes takes his mother out in them, and then she always says, 'But,
Fred, why do you drive these cars? We're almost sitting on the road!'
When Fred laughs and is happy. He likes being very near the road.
Fred is very tall and very fat.
Last week he came out of a shop and went to his car. There was a small boy near it. He was
looking at the beautiful red car. Then he looked up and saw Fred.
'How do you get into that small car?' he asked him. Fred laughed and said, 'I don't get into it. I
put it on.'

من روی ان سوار میشوم

فرد در یک کارخانه کار میکند. او همسری ندارد و هر هفته پول خوبی بدست می اورد.او به ماشینها علاقه دارد و هر سال یک ماشین جدید میخرد.او رانندگی با سرعت بالا را دوست دارد و همیشه ماشینهای کوچک....سریع  و قرمز میخرد.

او بعضی اوقات مادرش را هم با خودش به بیرون میبرد و مادرش همیشه به او میگوید: ولی ...فرد تو چرا با این ماشینها رانندگی میکنی؟ انگار که ما روی جاده نشسته ایم!

در ان هنگام فرد خیلی خوشحال بود و میخندید. او نزدیک بودن به زمین را دوست داشت. فرد خیلی چاق و بلند است.

هفته گذشته او از یک فروشگاه بیرون امد و به سنمت ماشینش رفت.نزدیک ان یک پسرکوچک قرار داشت که  در حال نگاه کردن به ماشین قرمز کوچک  بود.در ان هنگام سرش را بال گرفت و به فرد نگاهی انداخت.

پسر از فرد پرسید: چگونه وارد ان ماشین کوچک میشوی؟ فرد خندید و گفت: "من داخل آن نمیشوم روی آن مینشینم".

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  3:45 PM
تشکرات از این پست
NightClawler
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

Success – Socrates
A young man asked Socrates the secret of success. Socrates told the young man to meet him near
the river the next morning. They met. Socrates asked the young man to walk with him into the
river. When the water got up to their neck, Socrates took the young man by surprise and swiftly
ducked him into the water.
The boy struggled to get out but Socrates was strong and kept him there until the boy started
turning blue. Socrates pulled the boy’s head out of the water and the first thing the young man
did was to gasp and take a deep breath of air.
Socrates asked him, "what did you want the most when you were there?" The boy replied, "Air".
Socrates said, "That is the secret of success! When you want success as badly as you wanted the
air, then you will get it!" There is no other secret.

موفقيت و سقراط

مرد جواني از سقراط راز موفقيت را پرسيد كه چيست.سقراط به مرد جوان گفت صبح روز بعد به نزديكي رودخانه بيايد.هر دو حاضر شدند.سقراط از مرد جوان خواست كه همراه او وارد رودخانه شود.

وقتي وارد رودخانه شدند و آب به زير گردنشان رسيد سقراط با زير آب بردن سر مرد جوان او را شگفت زده كرد.

مرد تلاش ميكرد كه خود را رها كند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني كه رنگ صورتش كبود شد محكم نگاه داشت.سقراط سر مرد جوان را از آب خارج كرد و مرد جوان اولين كاري كه كرد كشيدن نفس عميق بود.

سقراط از او پرسيد در ان وضعيت تنها چيزي ميخواستي چي بود؟

پسر جواب داد: "هوا"

سقراط گفت: " اين راز موفقيت است!

اگر همانطور كه هوا را ميخواستي در جستجوي موفقيت هم  باشي بدستش خواهي اورد". رمز ديگري وجود ندارد.

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

پنج شنبه 2 خرداد 1392  6:40 PM
تشکرات از این پست
NightClawler
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

Smart Soldier
Fred was a young soldier in a big camp. During the week they always worked very hard, but it
was Saturday, and all the young soldiers were free, so their officer said to them, 'You can go into
the town this afternoon, but first I'm going to inspect you.’
Fred came to the officer, and the officer said to him, 'Your hair's very long. Go to the barber and
then come back to me again.
Fred ran to the barber's shop, but it was closed because it was Saturday. Fred was very sad for a
few minutes, but then he smiled and went back to the officer.
'Are my boots clean now, sir?' he asked.
The officer did not look at Fred's hair. He looked at his boots and said, 'Yes, they're much better
now. You can go out. And next week, first clean your boots, and then come to me!'

سرباز باهوش

فرد سرباز جوانی در یک پادگان بزرگ  بود. انها همیشه در طول هفته سخت کار میکردند. ..اما انروز شنبه بود و انها آزاد بودند....بنابر این افسرشان به انها گفت امروز بعد ازظهر میتوانید به داخل شهر بروید اما اول میخواهم شما را بازدید کنم.

فرد به سوی افسر رفت و افسر به او گفت : موهای شما خیلی بلند است به ارایشگاه برو و دوباره پیش من برگرد.

فرد به ارایشگاه رفت ولی بسته بود چون انروز شنبه بود.فرد برای چند دقیقه ناراحت شد اما بعد خندید و پیش افسر برگشت.

فرد پرسید: ایا قربان الان پوتینهایم تمیز شدند.

افسر به موهای فرد نگاه نکرد و به پوتینهای او نگاه کرد و گفت: الان خیلی بهتر شدند.

شما میتوانی بروی . و از هفته ی بعد اول پوتینهایت را تمیز کن و سپس پیش من بیا.!

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

جمعه 3 خرداد 1392  9:05 PM
تشکرات از این پست
NightClawler
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

drinking milk is dangerous"
George was sixty years old, and he was ill. He was always tired, and his face was always very
red. He did not like doctors, but last month his wife said to him, 'don’t be stupid, George. Go and
see Doctor Brown.
George said, 'No,' but last week he was worse, and he went to the doctor.
Dr Brown examined him and then said to him, 'You drink too much. Stop drinking whisky, and
drink milk.'
George liked whisky, and he did not like milk. 'I'm not a baby!' he always said to his wife.
Now he looked at Dr Brown and said, 'But drinking milk is dangerous, doctor’.
The doctor laughed and said, 'Dangerous? How can drinking milk be dangerous?’
'Well, doctor,' George said, 'it killed one of my best friends last year.'
The doctor laughed again and said, 'How did it do that?'
'The cow fell on him,' George said.

"نوشیدن شیر خطرناک است"

جرج شصت ساله و مریض بود.  او همیشه خسته بود و صورت او همیشه قرمز بود.او از دکترها خوشش نمی امد....اما ماه گذشته همسرش به او گفت: احمق نشو جرج... برو پیش دکتر بروان

جرج گفت: نه...اما هفته گذشته او بدتر شد و پیش دکتر رفت.

دکتر بروان او را معاینه کرد و به او گفت: شما خیلی مینوشید. دیگر ویسکی ننوشید و شیر بنوشید.

جرج ویسکی دوست داشت و شیر دوست نداشت. او همیشه به زنش میگفت من بچه نیستم!

حالا به دکتر براون نگاه کرد و گفت: اما دکتر....خوردن شیر خطرناک است.

دکتر خندید و گفت:خطرناک؟ خوردن شیر چگونه میتونه خطرناک باشه؟

درسته دکتر: سال گذشته یکی از بهترین  دوستان من را کشت.

دکتر دوباره خندید و پرسید چطوری؟(چطوری کشته شد)

جرج گفت:" گاو افتاد روی اون"

 


 

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

سه شنبه 7 خرداد 1392  1:03 PM
تشکرات از این پست
NightClawler
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

Spain
Mr Edwards likes singing very much, but he is very bad at it. He went to dinner at a friend's
house last week, and there were some other guests there too. They had a good dinner, and then
the hostess went to Mr Edwards and said 'You can sing, Peter. Please sing us something.'
Mr 'Edwards was very happy, and he began to sing an old song about the mountains of Spain.
The guests listened to it for a few minutes and then one of the guests began to cry. She was a
small woman and had dark hair and very dark eyes.
One of the other guests went to her, put his hand on her back and said, 'Please don't cry. Are you
Spanish?'
Another young man asked, 'Do you love Spain?'
'No,' she answered, 'I'm not Spanish, and I've never been to Spain. I'm a singer, and I love
music!'

اسپانیا

آقای ادوارد خوانندگی را خیلی دوست داشت ولی در آن خیلی بد بود.هفته گذشته برای مهمانی به خانه دوستش رفت...........در آنجا مهمانهای دیگری نیز حضور داشتند.

آنها شام خوبی داشتند و پس از آن خانم میزبان به سمت ادوارد رفت و گفت: پیتر شما میتوانید بخوانید. لطفا چیزی برای ما بخوانید

آقای ادوارد خیلی خوشحال شد و شروع به خواندن آهنگ قدیمی در مورد کوههای اسپانیا کرد.

مهمانان برای چند دقیقه به آن گوش کردند و سپس یکی از مهمانها شروع به گریه کردن کرد.

او زن کوچکی بود که موهای مشکی و چشمهای خیلی مشکی داشت.

یکی دیگر از مهمانان بسوی او رفت و دست خود را بر روی پشت او گذاشت و گفت: لطفا گریه نکنید.آیا شما اسپانیایی هستید؟

مرد جوان دیگری پرسید آیا شما اسپانیا را دوست دارید؟

زن جواب داد: من اسپانیایی نیستم و هرگز در اسپانیا نبوده ام.من یک خواننده ام و موسیقی را دوست دارم!

 

 

 

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

یک شنبه 12 خرداد 1392  5:44 PM
تشکرات از این پست
NightClawler
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

heavy cupboard
Miss Green had a heavy cupboard in her bedroom. Last Sunday she said, 'I don't like this
cupboard in my bedroom. The bedroom's very small, and the cupboard's very big. I'm going to
put it in a bigger room.' But the cupboard was very heavy, and Miss Green was not very strong.
She went to two of her neighbors and said, 'Please carry the cupboard for me.' Then she went and
made some tea for them.
The two men carried the heavy cupboard out of Miss Green's bedroom and came to the stairs.
One of them was in front of the cupboard, and the other was behind it. They pushed and pulled
for a long time, and then they put the cupboard down.
'Well,' one of the men said to the other, 'we're never going to get this cupboard upstairs.'
'Upstairs?' the other man said. 'Aren't we taking it downstairs?'

کابینت سنگین

خانم گرین کابینت سنگینی در اتاق خوابش داشت. یکشنبه گذشته گفت: من کابینت داخل اتاق خوابم را دوست ندارم.

اتاق خوابم خیلی کوچک است و کابینتم خیلی بزرگ.میخواهم این کابینت رادر اتاق بزرگتری قرار دهم.

اما کابینت خیلی سنگین بود و خانم گرین انقدر قوی نبود .او پیش دو تا از همسایه هایش رفت و گفت: لطفا کابینت را برای من حمل کنید. و رفت برای انها چایی درست کند.

آن دو مرد کابینت سنگین را از اتاق خواب خانم گرین بیرون اوردند و به سوی پله ها رفتند.یکی از آنها جلوی کابینت بود و دیگری در پشت آن.

آنها برای مدت طولانی کابینت را هول دادند و کشیدند وسپس آنرا بر زمین گذاشتند.

یکی از مردها به دیگری گفت: خوب....ما که نمیتوانیم کابینت را به بالای پله ها ببریم.

مرد دیگر گفت: بالای پله ها؟ مگر نمیخواهیم آنرا پایین ببریم.

 

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

جمعه 17 خرداد 1392  2:43 PM
تشکرات از این پست
NightClawler
دسترسی سریع به انجمن ها