از لابه لای انگشتهایت بریزد پایین...
شر شر...
لذت داشتن تو
مثل در آغوش گرفتن خورشید است.
گرم و سوزان.
طوری که
بدنت سرخ سرخ شود
از حرارتش....
مثل بوسیدن آب است.
هر چه بیشتر می بوسی اش
عمیق تر
می شود.
می خواهی
همه اش را
با لبهایت بگیری
اما همه اش لابه لای وجودت گم می شود
لذت داشتن تو
مثل بادی است که نمی دانی از کدام طرف می وزد
خودت را رها می کنی در دستهایش
می بردت به مکان های ناشناخته ای که بین زمین و آسمان
معلق
هستند
نه پله ای دارد تا زمین
نه راهی به آسمان
جایی که دیوارهایش از ابر است
نرم و سفید و محو
دیوارهایی که با
مشت تو
می آمیزند...
دیوارهایی که
سرت را
در آغوش
می گیرند...
نمی شکنند...
دیوارهایی که وقتی بهشان تکیه می دهی
تو را بغل می کنند...
سنگی
نیست...