منصور در گردان عمار و عبدالرضا در واحد ادوات لشکر ۷ ولیعصر (عج) بود. آن دو در این روزها از این که در کنار همدیگر و در جبهه اسلام، به خدمتی مشغول بودند، در پوست خود نمیگنجیدند و معمولا هر روز یا هر شب، عبدالرضا به برادر کوچکترش منصور سری میزد تا این که...
دو برادر بودند، دو همراز و همراه. دو کبوتر که بال به بال نسیم، پرواز میکردند و جز کوی دیدار دوست، آنها را قانع نمیکرد.
برادران شهید «عبدالرضا» و «منصور بصیریفر» از آن روز که از جام قرآن، سیراب شدند و از کوثر ایمان نوشیدند، عاشق گشتند. از آن روزها که کودک بودند و همراه با پدر بزرگوارشان به مسجد محل میرفتند و با دستهای کوچک خود دعا میکردند، سرمست بودند.
اما حکایت همسفری آنها خواندنی است.
دلبسته هم بودند
از کودکی که با مسجد خدا و آیات سبز قرآن آشنا و در ترنم زیبای کتاب خدا، سرمست شدند، نور خدا در دلهایشان تابیده و عشق «حسین (ع)» در جانشان، جاری شده بود.
«عبدالرضا» که چند سالی از «منصور» بزرگتر بود، چنان احترامی برای او قائل میشد که پدر و مادر را به تعجب وامیداشت.
چه بسا که بدون حضور او، بر سفره، لب به غذا نمیزد و دوری او را حتی برای مدتی کوتاه تحمل نداشت. اگر «منصور» را میدید که ناراحت و گرفته است، او را به کناری میبرد و با کمال احترام و محبت، علت نگرانیاش را میپرسید و به درد دل منصور گوش میداد و تا نگرانیاش را برطرف نمیکرد، او را رها نمیساخت و «منصور» که میدانست «عبدالرضا» نه تنها برادر که دوستش است، به او احترام خاصی میگذاشت و هیچ گاه کاری نمیکرد که او را نگران و ناراحت سازد. چه بسا شبها که در خلوت خانه، با هم راز دل میگفتند و چه روزها که پرشور و پرشوق، به فعالیت در بسیج میپرداختند.
صندوق صدقات
برای نخستین بار و با پافشاری منصور به منزلشان رفتم. داخل اتاق که نشستم، چشمم به چند بسته پول دویست ریالی افتاد که در کنار یکی از کمدهایشان چیده شده بود. از منصور پرسیدم، چرا این پولها را اینجا گذاشتهای و در بانک واریز نمیکنی؟ لبخندی زد و گفت: این پولها حقوق جبههٔ برادرم عبدالرضاست. آنها را گذاشته تا به صندوق صدقات کمیته امداد امام خمینی (ره) واریز کند.
آن روز به خلوص عبدالرضا بصیریفر بسیار غبطه خوردم.
دلتنگ برادر
پدر بزرگوار آن دو شهید میگفت: «وقتی شب منصور بیرون بود و عبدالرضا در منزل و ما میخواستیم بخوابیم، عبدالرضا چشم بر هم نمیگذاشت تا منصور به منزل میآمد و امکان نداشت که بیاو لحظهای بخوابد».
وقتی «عبدالرضا» در جبهه بود، «منصور» ـ که به علت سن کم، او را اعزام نمیکردند ـ همیشه در این اندیشه بود که ای کاش با عبدالرضا بودم و اینقدر در شهر تنها نمیماند. چه شبها که در فکر عبدالرضا بود و دعا میکرد، زود برگردد تا تمام غمهایش را با دیدن عبدالرضا پایان دهد. چه روزها که تنها در خانه میماند و هر لحظه چشم انتظار بود که «عبدالرضا» با سبدی از لبخند و مهربانی برگردد. بعد از عملیات که عبدالرضا به خانه برمیگشت، اولین کسی که به استقبال او میشتافت و او را در آغوش میکشید «منصور» بود و لحظه دیدار آن دو برادر، چنان دیدنی و تکان دهنده بود که پدر و مادر را مبهوت میکرد و آنها آرام آرام اشک شوق میریختند.
شوق جبهه
بچههایی که به جبهه میرفتند، چنان روحانی و نورانی میشدند که هر انسانی را به حیرت وامیداشت و «منصور» این گونه بود. او که خود معنویت جبهه را در جان و روح بچههای رزمنده به ویژه برادرش ـ عبدالرضا ـ به خوبی میدید، چندین بار به بسیج رفت تا نام خود را در کنار نام مردان بزرگ بنویسد و به جبهه فرستاده شود، ولی به علت کمی سن، او را نامنویسی نمیکردند و او غمگین و گریان به خانه برمیگشت.
اما سرانجام هجدهم آذر ماه سال ۱۳۶۴ فرا رسید و او که شنیده بود، نیرو اعزام میشود، از راه هنرستان، در حالی که کتابهایش را به همراه داشت، به آستانه متبرکه سبزقبا (محل اعزام نیرو) آمد. کتابهایش را به یکی از همکلاسیهایش سپرد و گفت: «اینها را به خانهمان ببر و به پدر و مادرم بگو منصور رفت» و این نخستین بار بود که به جبهه میرفت و نیز آخرین بار.
شوق شهادت
یکی از بچههای گردان عمار میگوید: هیچ گاه گریههای نیمه شب منصور و صدای مناجاتش را فراموش نمیکنم. نیمه شب، چنان با سوز و التهاب دعا میخواند و از خدا «شهادت» را میطلبید که من شرمنده میشدم و به حال او غبطه میخوردم.
چند روز پیش از عملیات والفجر ۸، نزدیک ساعت ۱۰ شب بود که به سنگر منصور رفتم، ولی گفتند بیرون رفته است. پس از مدتی که به دنبال او گشتم، ناگهان صدای گریهای شنیدم. به طرف صدا رفتم و دیدم که او در میان نخلها نشسته و گریه میکند.
پرسیدم: «چه شده؟» کمی با او شوخی کردم تا شاید غمهایش را فراموش کند، ولی او همچنان میگریست. گفتم: «بگو چه شده؟ کسی از بچهها آسیب دیده؟ اتفاقی افتاده؟!» در حالی که قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود، گفت: «دلم میخواهد شهید شوم، اما در فکر مادرم هستم. چون از خانواده آنها چند نفر شهید شدهاند و میترسم دیگر طاقت شهادت من را نداشته باشد، ولی به خدا قسم آن قدر دوست دارم شهید بشوم که حد ندارد».
در حالی که خود را در برابر او کوچک دیدم، ادامه داد: «ولی در هر صورت در این عملیات من شهید میشوم و خدا هم به مادرم طاقت خواهد داد». او را بلند کردم و در حالی که به طرف سنگرها میآمدیم، به او دلداری دادم. آن شب حالت او خیلی عجیب و یقین کردم که میرود».
به امید شهادت
از همهٔ بچههای گردان، نوشتهای به یادگار در دفترچه مخصوصی داشتم، به جز از «منصور». چند ساعت پیش از آغاز عملیات «والفجر ۸» به طرفش رفتم و گفتم: برای من، در این دفترچه یک یادگاری بنویس. گفت: «ما لایق نیستیم که چیزی بنویسیم.»، ولی با اصرار فراوان من، دفترچه و خودکار را گرفت و رفت در گوشهای و مشغول نوشتن شد، وقتی برگشت دیگر فرصتی برای خواندن یادگاری او نبود، چون فرمان حمله صادر شده بود. بعدها که دفترچهام را مرور میکردم، دیدم نوشته است:
«الهی لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابداً (خدایا مرا به اندازه یک چشم بر هم زدن به خویش وامگذار)».
الحقیر ـ منصور بصیری فر، به امید شهادت، دیدار ما در وادی عشق، ما را شفاعت کنید، ما را حلال کنید.
لحظه پرواز
عملیات والفجر هشت با رمز مقدس یا زهرا (س) به پیروزی رسید و پس از آن، عبدالرضا و منصور میخواستند برای چند روز به همراه بچههای گردان بلال به مرخصی بیایند. آنها خود را به اتوبوسی که بچههای دزفول در آن بودند، رساندند، اما هنوز خستگی عملیات از تنشان بیرون نرفته و چند دقیقه از نشستن آنها بر صندلی اتوبوس نگذشته که ناگهان هواپیماهای دشمن، اتوبوس را بمباران میکنند.
منصور و عبدالرضا در کنار هم نشستهاند که ناگهان سر منصور بر زانوی عبدالرضا خم میشود و آرام و لبخندزنان، به آسمان شهادت پر میکشد.
در این حادثه، عبدالرضا به شدت مجروح میشود و او را سوار آمبولانس میکنند. یکی از همراهان وی که در آمبولانس با او بوده، میگوید: عبدالرضا در حالی که به شدت مجروح شده بود و از نقاط متعدد بدنش خون جاری بود، دائماً میگفت خدایا مرا زنده مگذار. خدایا مرا به منصور برسان، خدایا مرا شهید کن.
عبدالرضا چند ساعت بعد در بیمارستانی در پشت جبهه، در حالی که لبخند میزد و ذکر خدا بر لب داشت، به برادر کوچکترش منصور پیوست.
بخشی از وصیتنامه شهید «عبدالرضا بصیریفر»:
«ملت مسلمان! در صحنه باشید و امام را یاری کیند تا محمد (ص) دانسته باشد که پیروانش حماسه آفریدند؛ تا علی (ع) بداند که شیعیانش قیامت به پا کردند؛ تا حسین (ع) بداند که خونش همچنان در رگها جاری است».
بخشی از وصیتنامه شهید «منصور بصیریفر»:
«دیگر زینتهای دنیا و مادیات نمیتوانند مرا بفریبند، چرا که هم اکنون فهمیدهام که دنیا هیچ ارزشی ندارد و فقط محل گذر و امتحان پس دادن است. پس انشاءلله که همگی ما بتوانیم با موفقیت از این امتحان خارج شویم و فریب دنیا و زینتهای ظاهری آن را نخوریم.
همیشه یاور انقلاب و اسلام باشید و شهدا را فراموش نکنید».
منبع:تابناک